دلتنگی هم حس عجیب غریبی ِ...
به نام آفریننده لبخند ؛
صبح بلند شدم نشستم پشت میز که درس بخونم حس کردم این فضا و بوی خوش بهاری که میاد یاد اور خاطره ای در گذشته است . یکم که بیشتر گذشت و بوی مرغ سوخاری بریونی مغازه پایین خونه مون که پیچید یادم اومد امسال اولین بهاری که دارم بدون دغدغه و ترس از آینده ی مبهم درس میخونم . یادم اومد دوسال پیش این موقع ها تو خونه وقتی بوی مرغ سوخاری بریونی میپیچید داشتم پشت میز واسه کنکور میخوندم ؛ بعدترش متوجه شدم این بو رو هیچ وقت دوست نداشتم چون تماما یه ترس و استرس ناخودآگاهی رو تو دلم ایجاد میکرد ... یکم دیگه که فکر کردم باخودم که چرا پارسال دم بهار اینطوری نشدم یادم اومد اون موقها خونه مون نبودم و از بوی مرغ سوخاری بریونی و نسیم خنک بهاری که میپیچه تو فضای خونه هم خبری نبود ...هوا گرم گرم بود آفتاب داغ داغ تویه شهر غریب با آدمای غریبه ؛ روراست باشم حس میکنم ده سالی از اون روزا گذشته و به یه خاطره ی دور تبدیل شده ... حس دور بودن از اون آدمارو دارم . لحظه به لحظه که میگذره با یاداوری سکانسای گذشته با خودم فکر میکنم دارن چکار میکنن و الان درچه وضعیتی هستن . الان درحال حاضر که نشستم اینجا خداروشکر راضی ام اما این حس دوری از آدمای دور و برم چیه که هرجایی میرم ولم نمیکنه ... اره حالا که فکر میکنم اگر مادربزرگم زنده بود با لهجه ی شیرینش میگفت ننه مگه تافته ی جدابافته ای تووو؟!
بذار رو راست باشم ؛ شایدم دلم برای روزای سال پیش و پیش ترش تنگ شده ... شایدم دلم میخواد برگردم به روزایی که وقتی بوی مرغ سوخاری سوخته می پیچید تو خونه مون دلم از گرسنگی ضعف میرفت و درحالی که آب دهنم رو قورت میدادم ، همون طور که دستم روی کاغذ کتاب تست گاج نقره ای فیزیک خشک میشد ، به گوشه ی اتاق خیره میشدم و به آینده ی نامعلومم فکر میکردم ! یا شایدم اون روزایی که کولر سالن مطالعه خوابگاه رو تا اخر زیاد میکردن و در پنجره هام باز میکردن تا کمی فقط از شدت حرارت سالن کم کنه ، روزایی که تنهایی توی راهروی خوابگاه زرشک پلو با مرغ میخوردم و فکر میکردم حالا برای شبش چکار کنم ؟ عصرایی که از شدت خستگی پهن میشدم روی تخت خوابگاه و همونطور که به صدای سر و صدای دخترا تو محوطه گوش میدادم به خواب عمیقی فرو میرفتم که هر دقیقه اش به اندازه ده ساعت خستگی رو از جون ادم بیرون میکرد ...
و امان از این حس عجیب دلتنگی آدمیزاد ! که دوست داره لابه لای تلخی های دوست نداشتنی گذشته دنبال شیرینی هاش بگرده و بعدش لبخند بزنه و یه جای دلش هم دوست داشته باشه هم دوست نداشته باشه که برگرده به گذشته