امروز اخرین باری بود که میرفتم سالن تشریح و رو مولاژا و پلاستینه و جسد تمرین می کردم ؛ میدونی سالن تشریح برام یادآور خاطرات روزایی هستن که گرسنه و تشنه از هفت صبح تا پنج بعداز ظهر پشت کله هم بحث و تمرین میکردیم ، حتی گاهی از خستگی رو صندلی های چرخ دار پشت میز غش میکردیم و به خودمون می گفتیم طاقت بیار این امتحان هم تموم میشه ! شاید هم یادآور اون روزی که برای اولین بار امتحان اسکلت عملی داشتم و انقدر با شنیدن صدای ایستگاه بعدی ! هول شده بودم که همه چیز رو فراموش کرده بودم و حتی شماره ایستگاه هارو اشتباه نوشتم و کلی بعد از امتحان از ترس افتادن گریه کردم :) افتادن ، ترم اول ، آبروم میره ، بقیه چه فکری میکنن و کلی حرفای دیگه که تو ذهنم تکرار میشد و داشت دیوونه ام میکرد اما چاره ای نداشتم چون فرداش هم امتحان داشتم . اون امتحان هم پاس شدم اما میدونی بعد از اون همیشه نسبت به سالن تشریح و اون بوی بد فرمالین و تک تک مولاژا فوبیا پیدا کرده بودم ! این بود که ترم بعدیش از اول هفته تا سه شنبه برای امتحان عضله ، عصب چهارشنبه رفتم سالن تشریح و انقدر با مولاژا و جسد سر و کله زدم که دوستم روز آخر میگفت سرتا پات بوی جسد میده اسمایل :) این ترس با من موند تا وقتی که وارد دانشگاه جدید شدم و گاهی می شنیدم از بچه ها که چرا داخل سالن تشریح بسط نشینی میکنی و این همه میخونی ، من هیچی نمیگفتم اما خودم میدونستم که اونقدر اون استرس و ترس از افتادن ترم یک منو تو شوک فرور برده بود که هیچ کس نمیتونست اون حس ترس ناخودآگاه من رو درک کنه . امروز که برای آخرین بار داشتم داخل سالن تشریح روی مولاژ های مربوط به بلوک قلب کار میکردم و حالا که رو تختم دراز کشیدم و یاد اون روزای سرد زمستونی میوفتم که خسته و کوفته بعد از بلوک عصب رو تختم دراز کشیده بودم و پرده هارو کشیده بودم تا بتونم یک دقیقه فقط با آرامش چشم رو هم بذارم ، میفهمم که سالن تشریح برای من تا آخر عمر حسای مختلف رو یادآوری خواهد کرد .
+ مدتی هست که جسد جدیدی آوردن ، ما معمولا انقدر رو جسدا کار میکنیم که دیگه با دستکش بودن یا نبودنش برامون چندان فرقی نداره ! به رسم عادت همیشگی اومدم مثلا شریان لفت کولیک صعودی رو داخل جسد نشون بدم که حس کردم دستم رو داخل یه سطل آب فرو کردم و وقتی دستم رو بیرون اوردم کاملا پر از تکه تکه های بدن جسد بود ، این دومین باری بود که واقعا حالم بد شد ، سرم رو برگدوندم سمت دیوار و نفس عمیق کشیدم ،اروم گفتم چقدر بوی بد میده ! پی اچ دی بهم نگاه کرد و آروم گفت دیگه هیج وقت بالای سر کسی که بدنش رو اهدا کرده این حرف رو نزن و بهش احترام بذار و به بقیه بچه ها هم تذکر داد که به هیچ وجه بالای سرش نخندن . حرفش رو قبول داشتم و انقدر حرفش قلبم رو فشرد که سرم رو پایین انداختم و توی دلم ازش معذرت خواهی کردم .دفعه ی بعد هم که دستکش داشتم بازم همون حس به سراغم اومد اما این بار بی محلی کردم و سرم رو به کارم گرم کردم ، حالا که دارم فکر میکنم بیشتر قلبم فشرده میشه ...اگر این متن رو میخونید برای شادی روحش فاتحه یا صلواتی بفرستید و بدونید که این افراد آدم های بسیار بزرگی بودن . روحشون شاد
#پایان سال دوم انشالله