به نام آفریننده لبخند ؛
من همیشه تو هر مقطعی از زندگیم ، دنبال یه چالشی بودم که دیوانه بار براش تلاش کنم و عرق بریزم و بعد از این که از پیش روم برداشتم بگم دیدی تو هم تونستی ! دیدی شد ؟ و وای به حال اون روزی که اون چالش مدنظر رو پیدا نکنم ، به بیهوده ترین شکل ممکن روزام رو میگذرونم . تولدم که شد با خودم گفتم اسمایل دیگه وقتشه که بعد از این همه تلاش واسه الف شدن و گذروندن ترم تابستونی و از دست دادن آخرین تابستون ِ زندگی و همچنین موارد مربوط به اعتماد به نفس و سلف استیم ، چالش بعدی رو پیدا کنی ، جلوی ذهنم علوم پایه اومد اما اونقدری که گفته بودن اهمیت آنچنانی نداره برام چالش واقعی محسوب نمیشد ، بعدتر فهمیدم این ترمم نسبتا سبک تره و رانندگی و سنتور و زبان و کلی کار نکرده تو ذهنم داشتم و دقیقا هیچ برنامه ای واسه منج کردن هیچ کدوم نداشتم ! این شد که بیست و هشت روز مهر بی هدف گذشت ، نمیگم کاری نکردما ، چرا خب ، چندتا کارگاه مقاله نویسی رفتم ، طرح برداشتم ، علوم پایه رو یکم شروع کردم ولی اونجور که باید و شاید وجود اون چالش رو حس نمیکردم . ولی میدونی این چند روز که داشتم فکر میکردم با خودم گفتم از کجا میدونی که علوم پایه تو بعدا خودش یه رزومه محسوب نشه واست ؟ از کجا معلوم که انقدر پشت گوش بندازی که یدفعه اصلا پاس نشی هوم ؟ مگه نگفتن اولویت تو انتخاب بیمارستان با نمره های بهتره ؟ و این شد که در یک آن برام علوم پایه ام شد اولیتم ، اولویت دومم شد طرحی که برداشتم و اولویت سوم رانندگی ! و دقیقا مجموع این سه تا کنار هم یه چالش غول محسوب میشد برای خودش . حالا میدونم که چی میخوام و میدونم هم که در کنار دو تا اولویت اول ، رانندگی واقعا یه غول سختی برای خودش ...اما در عین حال وضعیتش خیلی بحرانی به نظر میرسه چون تا اخر تابستون امسال کاردکسم باطل میشه و این یعنی رو هوا رفتن همه چی !