خوندن برای علوم پایه مثل خوندن برای کنکور ، سال چهارم دبیرستانه ! که نه میدونی الان تمرکز رو بذاری رو درسای دبیرستان که نه حالا با نمره ی عالی بلکه با یه نمره ی معقول پاس بشی بره و یا این که کلن افتادن نیافتادنش واست مهم نباشه ، تنها روی کنکورت تمرکز کنی ! انتخاب سختیه ... اونم وقتی مجبوریم پاتولوژی و ایمونو بخونیم ، در صورتی که تو علوم پایه ازش سوال نمیاد و از طرفی این درسا اونقدارهم سنگین هستن که نتونی فقط به فکر پاس شدنشون باشی و باید به طور کامل و کافی خونده بشن . خلاصه که از این که نمیتونم تو امتحانا برای علوم پایه بخونم کمی آشفته ام و هرطور که برنامه ام رو تنظیم میکنم که اون گوشه ها یه جایی هم واسه سیب سبزهام باز کنم باز صد جور برنامه ، مثلا جبرانی فلان کلاس به خاطر تعطیلیا یا لغو شدن فلان امتحان پیش میاد . بابت این موضوع نگرانم و از هیچ چیزی به اندازه بی برنامه بودن تنفر ندارم . در کنار همه این ها شب ها دیگه نمیتونم مثل گذشته ساعت ها بیدار بمونم و از یه جایی به بعد گردنم به شدت درد میگیره و چشمام شروع میکنه به سوختن و بدن درد میگیرم . شاید همه اینا اعتراض بدنم به تمام نادیده گرفتن هام ، یکجا نشینی هام و ورزش نکردن هام باشه . هرچی که هست ، قرار نبود انقدر زود از همه چی خسته و بی انگیزه بشیم ، اونقدری که به حال کسایی که رفتن و نموندن غبطه بخوریم . این روزا به تمام اتفاقات اطرافم بی حس شدم ، در حالی که موهام رو مامانم شونه میکشه و دوتایی میبافه با خودم فکر میکنم یعنی قراره سرانجامون چی بشه ؟
+همیشه فکر میکردم چقدر این جمله ی ماییم که بی هیچ سرانجامی خوشیم ، ناامید کننده است ، الان دارم فکر میکنم چه خوبه که بدونی سرانجامی نداری و خوش باشی !