من با فانتزی ها و رویاهام زنده ام ، یعنی حتی در عجیب ترین شرایط و موقعیت های خاص هم باز یک سری خیال و فانتزی به ذهنم خطور میکنه اون وقت من پرورشش میدم و بزرگش میکنم ، اصلا حالا که فکرشو میکنم من هیچ وقت تو زندگی واقعی خودم زندگی نکردم . مثلا امروز که داشتم برای امتحان عملی قارچ میخوندم ، بعد از این که حس کردم انقدر خسته ام که خون به مغزم نمیرسه ، رفتم دراز کشیدم رو تختم و ناگهان با شنیدن صدای یه وانتی که داشت رد میشد و اجناسش رو به فروش میرسوند ، در پس زمینه ذهنم اومد یه سری خونه های کاهگلی که روهم روهم سوار شدن ، از اونا که کلی پله میخوره که میرسی بهشون و تو از دور از گلدون های دم پنجره حدس میزنی که چقدر دیگه مونده تا برسی ، بوی نم آب و جاروی همسایه بغلی ، صدای مرغ و خروس و قناری هایی که هرچند وقت یه بار صداشون در میاد و تو که بغل پنجره وسط آفتابی که خودش رو پهن کرده ، دست و پات رو دراز کردی و موهات رو که به خاطر نور آفتاب حالا خرمایی شده رها کردی روی فرش گل گلی ، میدونی گاهی هم فکر میکنم وسط یک مکان اشتباهی با آدمای اشتباهی قرار گرفتم ، شاید هم اگر اون زندگی رو داشتم ، میگفتم باید زندگی الانم رو داشته باشم ! دیدی که آدما هیچ وقت به هیچ چیزی راضی نمیشن ... اما فقط دلم خواست برای یه روزم که شده همچین زندگی سرشار از آرامش و بوی خوش رو تجربه کنم ، خیلی وقته که حس میکنم روحم به همچین طراوتی احتیاج داره .