دقیقا تو مرحله ای هستم که تمام ِ تمام کارام بهم دیگه پیچ خورده و حس می کنم در مقابلم یک در بتونی محکم هست که نه توانایی رد شدن ازش رو دارم نه توانایی فرار کردن ازش ، از یه طرف پروپوزالم بهم گره خورده ، از یه طرف امتحانا تموم شدن و امروز فردا باید علوم پایه رو شروع کنم و از طرف دیگه خستگی زیاد ناشی دو ماه و نیم روز امتحان پی در پی... این چنین شرایط مشابهی رو زیاد تجربه کردم و میدونم یه جایی یدفعه تمام درها باز و گره ها حل میشن اما بازهم تسلط بر روی خودم برای این که یدفعه جا نزنم و برای این که بتونم با آدم ها با صبر و حوصله برخورد کنم بسیار سخته .
از این بگذریم پنج شنبه بعداز ظهر شرایطی بوجود اومد که حس میکردم واقعا از نامردی روزگار قلبم به درد اومده ، دوست داشتم فرار کنم و برم یه جایی بلند و محکم فریاد بزنم .اما کاری نمیشد کرد ، بعد ناگهان با خودم تکرار کردم "خودت خواستی نمیشه کاری ام کرد " و این جمله مثل پتک بر سرم کوبیده شد و اونجا بود که فهمیدم واقعا خودم خواستم ، اما بازم حس میکردم که تمام اینها حق من از زندگی نیست ! برام این همه پیچیده بودن زندگی قابل فهم نیست ! امیدوارم روزی بیام و بگم با خوشحالی که حالا میفهمم چرا انقدر زندگی پیچیده است.
+عنوان اهنگ خودت خواستی خواجه امیری