مادر برای چندمین بار به اتاقم آمد و گفت نه اینطور نمیشه ، سر تختت رو جابه جا کن به این سمت و باز من میگفتم نه اینطوری بهتره ، اخر مادر نمیدانست وقتی که اینطور سرتختم رو به سمت پنجره اتاق میچرخانم و شب ها درحالی که دستم را روی پیشانی گذاشته ام و خیال میبافم و به صدای رد شدن ماشین هایی که از خیابان های خیس رد میشوند ، گوش میسپارم ، خاطرات آن روزهایی برام زنده میشوند که بعد از ماه ها در آن ویلای شمال توانستم با ارامش چشمانم را ببندم و فردا صبحش تن به موج های دریا بزنم و با مشت با ان ها مبارزه کنم ، یک جورهایی وقتی چشمانم را میبندم و صداها در گوشم می پیچد ، همان مکان و همان ارامش برایم تداعی میشوند . مادر دوباره نگاهی به مچ دستم انداخت و با تاسف گفت نگاه کن دقیقا اندازه چشم شده ، خوب شد که صدقه انداختم و من درحالی که از درد زیاد مینالیدم بهش میگفتم که اروم تر زرده بمال ، درد داره ! بعدتر دست باندپیچی شده ام را بالای سرم گذاشتم و به همان گوشه دنجم رفتم ، کتاب صوتی را در تاریکی اتاق پلی کردم و این بار گوش سپردم به صدای ارام زنی که با صدای باران و لاستیک ماشین ها درهم آمیخته بود ، با لذت چشمانم را بستم و باز خیال بافی کردم و باز خداروشکر کردم که این قدرت را دارم که همزمان در مکان های مختلفی زندگی کنم . ارام ارام به خواب رفتم و خیال هایم را خواب دیدم ، با خودم فکر کردم ، یعنی همه اینطورن و همه وقتی کتاب جدیدی میخوانند یا خیال جدیدی به ذهنشان می آید آن را خواب میبنند ؟یا من فقط اینطورم ؟
پ.ن : مدت هاست که دوست دارم بعضی از روزمره هام رو بااین سبک بنویسم ، به نظرم برای تنوع جالب باشه ... چندوقتی هست که با خودم عهد کردم که از تغییرات و ریسک کردن نترسم ، دل به دریا بزنم و شجاعتم رو برای محک زدن خودم به کار بگیرم . شاید این هم یکی از همون محک زدن ها باشه .