از این که بعد از اتفاق هایی که برام پیش میاد ، بشینم یه گوشه و به ابعاد مختلف ِ چون و چراییش فکر کنم لذت میبرم ، حتی اگر نقطه ی سرانجام تمام تفکراتم ، انگشت اشاره ای به سمت خودم باشه و خودم رو مقصر بدونم .
شاید یکی از بزرگترین غول های زندگیم بعد از کنکور و یک سری خوب و بد این چند سال ، برای من رانندگی بود . از یه جایی به بعد آدم ها وقتی خیلی در زمینه های مختلف شکست میخورن ، از شروع مجدد میترسن و به تعریفی دیگر اعتماد به نفس استارت مجدد زدن رو از دست میدن ، چرا که در پس زمینه ذهنشون این جمله دائم تکرار میشه که اگر نشد و دوباره شکست خوردم چی ؟ من هم به طبع بعد از شروع ایام کرونایی و چندین و چند ساعت گریه کردن بابت تعویق تمام اونچه که براش برنامه داشتم از جمله رانندگی و ... ، مثل مادری مهربان بازهم خودم رو بغل کردم و گفتم اشکال نداره که شکست بخوری تو دوباره فرصتش رو میسازی اما حس میکردم با نزدیک شدن به زمان باطل شدن کاردکسم ،رانندگی برای من یک رویای طلسم شده است که باید برای همیشه کنارش بگذارم از دور بهش خیره بشم .بعد یک مدت و کمی بهتر شدن اوضاع و تلنگر زدن خانواده و هی فکر کردن ، تصمیم گرفتم که بازهم برم سراغش که حتی اگر نشه حداقل دلم با خودم صاف باشه که تو تلاشت رو کرده بودی و شاید تقدیر ، یا هرچی که اسمش رو میشه گذاشت مانع شد و مهم تر از اون ثابت کردن یه سری چیزها به خودم بود . خلاصه که خودم رو جمع و جور کردم و این بار سخت تر و جدی تر از قبل تلاش کردم و گس وات ؟ دو هفته است که قبول شدم و منتظرم که کارتم برسه . این که میگم جدی تر تلاش کردم برای این که باز هم در این مسیر کلی اتفاق های جورواجور برام افتاد که چراغ امیدم رو برای لحظه ای کم سو میکرد مثل مربی ای که دقیقا روز قبل از امتحانم بهم گفت که تو خودت رو هم بکشی تا دو سه سال دیگه هم گواهی نمیگیری و کلی حرف دیگه که باعث شد وقتی به سمت خونه میرفتم ، حس کنم که روحم آزرده شده و هی هربار حرف های اون در پس زمینه ذهنم تکرار میشد و من هی کنارش میزدم ، همه ی این هارو نشونه و امتحان فرض میکردم و اجازه ندادم که چراغ امیدم خاموش بشه، چراکه این بار روشن شدن دوباره اش کارخیلی سختی بود . و میدونی یه جایی خونده بودم که انسان دقیقا در یک قدمی موفقیت ، شکست های بزرگی میخوره و دقیقا بعد از یک شکست بزرگ ، انسان برای همیشه ناامید میشه و اصلا دلیل این که گاهی وقتا ما از آرزوهای خودمون دست میکشیم هم همینه ، این جمله در ذهنم تکرار میشد و هربار به خودم میگفتم شاید این همون اخرین شکستی باشه که قراره بخوری . خیلی وقته که میخواستم این هارو بنویسم اما امروز طلسم رو شکستم چون ما انسان ها خیلی فراموش کاریم و بعد از این که به یک هدفی میرسیم تمام رنج ها و خوشحالی ها و استرس هایی که بابتش داشتیم رو فراموش میکنیم پس برای یادآوری خودم هم که شده و بعد از همه این ها میخوام بگم که شاید خیلی شبیه به کتاب دینی دبیرستان باشه اما من واقعا به حکمت خدا ایمان قلبی دارم ، اون هم بعد از این همه اتفاق و کلنجارهای من با خودم و اطرافیانم و اینو مطمئنم که پشت هر اتفاقی که برامون میوفته یک حکمتی هست که ما نمیدونیم و البته شاید همه اینا به خاطر اینه که مثل اون پسربچه ای که با خودش چتر برد ما هم بهش اعتماد کنیم و چشم انتظار روشنایی باشیم که بعد از تاریکی فرا میرسه .