۷۶ . روزهای ...

نزدیکای صبحه و هنوز نتونستم بخوابم ، پریروز اصلا روز خوبی برامون نبود . رفتیم دکتر و اوضاع از اون چیزی که فکرشو میکردم خیلی وخیم تره ، یه جایی مرتبط با پروگنوز بیماریش از دکتر سوالی پرسیدم و انقدر جواب تلخی داد که حس کردم برای یک لحظه تمام دنیام تیره و تار شد ، وقتی میخواستیم بریم انقدر حالش خراب بود که نمیتونست از روی صندلی بلند بشه . رفتم پارکینگ ، جایی که هیچ کس نبود و تا جایی که میتونستم و توانش رو داشتم زار زدم و گریه کردم . خیلی فکر کردم و به نظرم اومد این بی اخلاق ترین کار ممکنه که به صورت رک جلوی بیمار بگی که تهش چیه  و خب میدونی اون لحظه حس کردم چقدر شکسته شد و ناامید . خیلی اوضاع پیچیده ای شده زندگی برام ... امتحانا رو پشت هم دیگه گذاشتن و به زودی شروع میشن و خب نسبت به قبل کمتر میتونم در کنارش باشم ، از طرفی لحظه به لحظه بدتر شدن و درد کشیدنش ، خواهرم ، خانواده ام ، علوم پایه نامعلوم ، تنهایی بی حد و اندازه مون و از همه بدتر این روحیه بدمون . حس میکنم که بار چند تنی روی کمره . دارم نفس کم میارم دیگه . همش دعا میکنم و از خدا میخوام که مثل همیشه کنارم باشه ، دستمون رو بگیره و بهمون توان بده . قرار شده که بازم پزشکای دیگه ای بریم ، به امید این که تشخیص فرق داشته باشه یا حداقل اوضاع بهتر باشه ‌. شاید اینجا تنها جایی باشه که دارم ، برای این که حرف های دلم رو بزنم تا حداقل تو دلم انباشته نشن و کمی از باری که تحمل میکنم رو کم کنه .

میشه دعا کنید برامون ؟

درباره من
I admire people who choose to Smile after all things they have been through
کلمات کلیدی
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان