گاهی وقت ها به این فکر میکنم که چطور میشه ماهایی که وقتی یک شخص در حقمون لطفی میکنه ، اونقدر حس خوبی بهش پیدا میکنیم و اونقدر ازش تشکر میکنیم که شاید بعدها اون انسان رو در ذهن خودمون تبدیل به یک اسطوره بی بدیل کنیم ، نسبت به وجود خودمون ، وجودی که همیشه در کنارمون داریمش ، جسم و روحی که کلی سختی تحمل کرده ، رنج هایی که بهش وارد شده رو با بردباری و صبوری ازشون عبور کرده ، گاهی اینچنین بی انصاف و سختگیر میشیم . چطور زمانی که اشتباهات اطرافیانمون رو میبینیم ، میگیم خب انسان ممکنه اشتباه بکنه طبیعیه ، ولی وقت به خودمون و وجود جدانشدنیمون میرسیم ، اشتباهاتمون تبدیل به بزرگترین خطاهای بشریت میشن و دائم برای خودمون یادآوریشون میکنیم ؟ حس میکنم خیلی وقته که مهربان بودن با خودم رو یادم رفته ، این که بابت تمام چیزهایی که تحمل کردم از خودم تشکر کنم و ایضا خودم رو درآغوش بگیرم . روز گذشته که مشغول ادیت یک جزوه نصفه نیمه بودم و تمام تلاشم رو به کار گرفته بودم تا به یک نسخه ی بی نقص تبدیلش کنم . آخر شب دیدم که جداول و نمودار هایی که به کار گرفتم کیفیت تصویری خوبی ندارن و اون وقت بود که اون قسمت وسواس گونه ی مغزم ، پرکار شد و شروع به خودخوری کردم که اصلا این مطالبی که از رفرنس اضافه کردم فایده ای داره ؟ اسمایل تو همیشه باید یه جای کارت بلنگه ! میدونی ما آدم ها گاهی خودمون رو فراموش میکنیم ، و انگار نیاز داریم به یک ویدئوچکی که برامون تمام تلاش هایی که کردیم رو یادآوری کنه . بعدتر که این تشویش ذهنی داشت اوج میگرفت یهو به خودم اومدم و دیدم این گره به ظاهر حل نشده ی ذهنم فقط و فقط برمیگرده به همون بخشی از سختگیرترین ابعاد ذهنیم که همیشه انگشت متهمانه اش به سمت منه، این که هیچ وقت رهام نکرده و نذاشته اونجور که باید و شاید به رضایت درونی برسم ، بعدتر چشمام رو بستم و سعی کردم بازبینی کنم . اون وقت بود که کم کم نفس هام آروم شد . میدونی تو این دنیا هیچ چیزی مهم تر از وجود خود آدم نیست ، برای همینه که انقدر تلاش میکنم تا با خودم هرروز بیشتر از قبل دوست باشم .