الف مثل الی :)

به نام آفریننده لبخند :)
الف مثل ِ اِلی :)
یه سری آدم ها هم در زندگی هستن که شب خسته و بریده از همه چیز یادشون میوفتی و میری سراغشون ، سفره ی دلت رو براشون باز میکنی و از اتفاق های تلخ زندگی که باعث رنجشت شدن حرف میزنی ، اون هم گوش میده و گوش میده و گوش میده تا سبک بشی ؛ این آدم ها دقیقا همون اِلی های زندگی هستن که در عوض تمام آدم هایی که هیچ وقت باورت نداشتن ، تو رو باور میکنن و انگیزه میدن برای ادامه زندگی . این که من دوست داشتم که تا آخر عمر تک فرزند بمونم بر کسی پوشیده نیست اما بی تردید بعد از آشنایی باهاش حس کردم چه خوب میشد که من یه خواهر بزرگتر مثل الی داشته باشم .
الی دقیقا از اون ادماست که میتونی بهش اعتماد کنی . همیشه خود خود خودشه و میتونی مطمئن باشی برای خوشامد یا ناراحتی کسی هیچ وقت کاری نمیکنه که اون حس خودش خدشه دار بشه . شایدم بهتر باشه که اینجوری بگم که جز اون دسته ای از آدماست که دوست داری باهاشون بری یه کافه دنج و گرم و نرم ساعت ها درمورد خودت و خودش ، فارغ از دنیای بیرون کافه حرف بزنی ، تا وقتی از کافه میای بیرون ببینی که چه قدر دنیای اطرافت تغییر کرده و چقدر همه چیز خنک تر و تازه تر شده  :) و شاید این بهترین توصیفم در مورد حس خنک طور و باطراوتم نسبت به اِلی باشه ... الی باعث شد با بهترین و با ارزش ترین آدم های زندگیم آشنا بشم و بفهمم فارغ از آدمای دنیای واقعی ، یه گوشه ی هیجان انگیزی در دنیای مجازی هست که پر از آدم های دوست داشتنی و با معرفته ..‌.
همه اینارو نوشتم و میدونم اگر بخوام بنویسم میتونم صفحه ها بنویسم ...
خلاصه که تولدت مبارک اِلنای دوست داشتنی پر از ایده و خفن ِ ما 💜🌱نمیدونم چه آرزویی برات بکنم که بهترین باشه پس آرزو میکنم که به اهداف و رویاهای بزرگ زندگیت زود زود برسی و همه از دور ببینیم که داری از ته دل لبخند میزنی :)

۱ نظر ۶ موافق ۰ مخالف

9 .بوی مرغ سوخاری بریونی پیچید یادم اومد امسال اولین ساله

دلتنگی هم حس عجیب غریبی ِ...

به نام آفریننده لبخند ؛

صبح بلند شدم نشستم پشت میز که درس بخونم حس کردم این فضا و بوی خوش بهاری که میاد یاد اور خاطره ای در گذشته است .‌ یکم که بیشتر گذشت و بوی مرغ سوخاری بریونی مغازه پایین خونه مون که پیچید یادم اومد امسال اولین بهاری که دارم بدون دغدغه و ترس از آینده ی مبهم درس میخونم . یادم اومد دوسال پیش این موقع ها تو خونه وقتی بوی مرغ سوخاری بریونی میپیچید داشتم پشت میز واسه کنکور میخوندم ؛ بعدترش متوجه شدم این بو رو هیچ وقت دوست نداشتم چون تماما یه ترس و استرس ناخودآگاهی رو تو دلم ایجاد میکرد ... یکم دیگه که فکر کردم باخودم که چرا پارسال دم بهار اینطوری نشدم یادم اومد اون موقها خونه مون نبودم و از بوی مرغ سوخاری بریونی و نسیم خنک بهاری که میپیچه تو فضای خونه هم خبری نبود ...هوا گرم گرم بود آفتاب داغ داغ تویه شهر غریب با آدمای غریبه ؛ روراست باشم حس میکنم ده سالی از اون روزا گذشته و به یه خاطره ی دور تبدیل شده ... حس دور بودن از اون آدمارو دارم . لحظه به لحظه که میگذره با یاداوری سکانسای گذشته با خودم فکر میکنم دارن چکار میکنن و الان درچه وضعیتی هستن . الان درحال حاضر که نشستم اینجا خداروشکر راضی ام اما این حس دوری از آدمای دور و برم چیه که هرجایی میرم ولم نمیکنه ... اره حالا که فکر میکنم اگر مادربزرگم زنده بود با لهجه ی شیرینش میگفت ننه مگه تافته ی جدابافته ای تووو؟!

بذار رو راست باشم ؛ شایدم دلم برای روزای سال پیش و پیش ترش تنگ شده ... شایدم دلم میخواد برگردم به روزایی که وقتی بوی مرغ سوخاری سوخته می پیچید تو خونه مون دلم از گرسنگی ضعف میرفت و درحالی که آب دهنم رو قورت میدادم ، همون طور که دستم روی کاغذ کتاب تست گاج نقره ای فیزیک خشک میشد ، به گوشه ی اتاق خیره میشدم و به آینده ی نامعلومم فکر میکردم ! یا شایدم اون روزایی که کولر سالن مطالعه خوابگاه رو تا اخر زیاد میکردن و در پنجره هام باز میکردن تا کمی فقط از شدت حرارت سالن کم کنه ، روزایی که تنهایی توی راهروی خوابگاه زرشک پلو با مرغ میخوردم و فکر میکردم حالا برای شبش چکار کنم ؟ عصرایی که از شدت خستگی پهن میشدم روی تخت خوابگاه و همونطور که به صدای سر و صدای دخترا تو محوطه گوش میدادم به خواب عمیقی فرو میرفتم که هر دقیقه اش به اندازه ده ساعت خستگی رو از جون ادم بیرون میکرد ‌.‌.. 

و امان از این حس عجیب دلتنگی آدمیزاد ! که دوست داره لابه لای تلخی های دوست نداشتنی گذشته دنبال شیرینی هاش بگرده و بعدش لبخند بزنه و یه جای دلش هم دوست داشته باشه هم دوست نداشته باشه که برگرده به گذشته

۰ نظر ۲ موافق ۰ مخالف
درباره من
I admire people who choose to Smile after all things they have been through
کلمات کلیدی
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان