۴۶. Bogo shipo

امتحانا تموم شد و بالاخره پنج ترم علوم پایه پر از ماجراهای عجیب و غریب به پایان رسید ‌. حس من ؟ هیچ وقت فکر نمیکردم یه روزی بابت تموم شدن علوم‌پایه ناراحت بشم ، اما عمیقا حس میکنم از الان دلتنگم و دلم برای همه ی اون دوران و اتفاقاتش تنگ میشه . همیشه گذر از یک مرحله ، دردناک و ناراحت کننده است ، مشابه این حس رو الانم دارم .

پ‌ن : این مدت هربار که دیدمش ، حسم رو خفه کردم . این حسی که نمیدونم اسمش رو چی بذارم . دوست داشتن ؟ نفرت ؟ بی تفاوتی ؟ اخرین بار قول داده بودم از اونجایی که هیچ استعدادی در مسائل احساسی ندارم ، برای همیشه و هیچ وقت دیگه درمورد این چیزا ننویسم و فکر نکنم ، به قولم تا الان پابند بودم و با وجود اتفاقات این مدت از زمانی که کانال رو بستم ، سعی کردم هیچ چیزی ننویسم و بحثی نکنم  ولی ادم با دل خودش که تعارف نداره که ! منم شاید بیشتر از هرچیزی حس میکنم قراره  دلم براش تنگ بشه . کاش امروزم می دیدمش و میتونستم خوب ببینمش و یه خداحافظی درست حسابی باهاش بکنم ، اما نشد . از ته دلم امیدوارم که شاد باشه و موفق . 

+عنوان به کره ای به معنای "دلم برات تنگ میشه "

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

۴۵. پرونده این هم بسته شد .

دو ماه و نیم رو یه پروپوزال وقت گذاشتم ،، از اونجایی که مجری طرح و نویسنده ی اول بودم بخش بزرگی از مسئولیت کارا رو دوش من بود، گاهی وقتا از خوابم ، خوراکم‌‌، وقت استراحتم زدم که این کار درست انجام بشه ، باوجود کم کاری های استاد راهنمام که هیچ روش مشخصی روپیش روی ما روشن نکرده بود ، باوجود این که عملا حس میکردم دارم ابیوز میشم ، باوجود این که دائم از این دانشکده به اون دانشکده از این استاد به اون استاد روانه میشدم ولی بازم کنار اومدم چون میدونستم که روند مقاله نویسی یه روند بسیار فرسایشیه . اما بازهم دوست داشتم ‌‌. تا این که تو داوری اولیه بهم گفتن روش انجام کار رو به صورت دقیق تری شرح بده و این شد که من این دو هفته دوباره رفتم دنبالش و فهمیدم استاد راهنما خودش هیچ متد خاصی تو ذهنش نیست و از ما انتظار داره که خودمون یه روش پیدا کنیم ! و حتی اون روش پیشنهادی خودش هیچ صحت علمی نداشت ! ما با تمام این ها بازم دنبال یه روش دیگه بودیم ولی دستگاهی که ما قراره باهاش کار کنیم رو فقط یه سازمان خاص دارن و زیر صدتاهم اصلا ارزش تشخیصی نداره ، اونم با این بودجه کم ما و از طرفی یه جورایی اون روش سوخته است چون قبلا مشابهش انجام شده . دیشب که میخواستم بخوابم با خودم فکر کردم و از خدا خواستم ،هرچه که واقعا صلاح هست رو پیش رومون بذاره حتی اگر مجبور بشیم طرح رو رها کنیم . چون اگر الان رهاش کنیم خیلی بهتر از این که شش ماه بعد بفهمیم و حتی جریمه هم پرداخت کنیم . امروز که دیگه از همه جا قطع امید کردم و مسئول تحقیقات صحبت کردم ، اونم روش های مختلفی پیش روم گذاشت ولی در انتها گفت اسمایل ! به نظرم اگر فکر میکنید امکان پذیر نیست هیچ جوره رهاش کنید و البته من قبل ترهم به فکرش افتاده بودم . هرچند زحمات دوماه و نیمم برباد رفت و هرچند این مدت سختی زیادی کشیدم اما میدونم که هیچی هم نباشه تجربه ام خیلی زیاد شده و حالا دیگه میدونم که چطور صفر تا صد یک پروپوزال رو انجام بدم . من به تقدیر و حکمت خیلی اعتقاد دارم و میدونم که قطعا همین که اینجای کار متوجه اشتباه بودن روندش شدیم هم جای شکر داره ، از این به بعد تو انتخاب طرحم و در روش انجام کار خیلی بیشتر از اینا دقت و تامل میکنم ... حالا یه پیشنهادی بهم داده که برم تو یه هسته ی مشترک با اعصاب کار کنم ، از یه طرف فرصت خیلی خوبیه چون اونجا اساتید بیشتر از اینها وقت میذارن و هسته ی خیلی خوب و پیشرفته ایه و از یه طرف میترسم که دوباره این روند تکرار بشه و حس میکنم این که خودم به طور مستقیم با یکی از اساتیدم صحبت کنم و ازش بخوام که بهم یه پروژه بده خیلی بهتر باشه ! هنوز جوابش رو ندادم و دارم فکر میکنم

۰ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

۴۴ . خودت خواستی نمیشه کاری ام کرد

دقیقا تو مرحله ای هستم که تمام ِ تمام کارام بهم دیگه پیچ خورده و حس می کنم در مقابلم یک در بتونی محکم هست که نه توانایی رد شدن ازش رو دارم نه توانایی فرار کردن ازش ، از یه طرف پروپوزالم بهم گره خورده ، از یه طرف امتحانا تموم شدن و امروز فردا باید علوم پایه رو شروع کنم و از طرف دیگه خستگی زیاد ناشی دو ماه و نیم روز امتحان پی در پی... این چنین شرایط مشابهی رو زیاد تجربه کردم و میدونم یه جایی یدفعه تمام درها باز و گره ها حل میشن اما بازهم تسلط بر روی خودم برای این که یدفعه جا نزنم و برای این که بتونم با آدم ها با صبر و حوصله برخورد کنم بسیار سخته .

از این بگذریم پنج شنبه بعداز ظهر شرایطی بوجود اومد که حس میکردم واقعا از نامردی روزگار قلبم به درد اومده ، دوست داشتم فرار کنم و برم یه جایی بلند و محکم فریاد بزنم .اما کاری نمیشد کرد ، بعد ناگهان با خودم تکرار کردم  "خودت خواستی نمیشه کاری ام کرد " و این جمله مثل پتک بر سرم کوبیده شد و اونجا بود که فهمیدم واقعا خودم خواستم ، اما بازم حس میکردم که تمام اینها حق من از زندگی نیست ! برام این همه پیچیده بودن زندگی قابل فهم نیست ! امیدوارم روزی بیام و بگم با خوشحالی که حالا میفهمم چرا انقدر زندگی پیچیده است. 

+عنوان اهنگ خودت خواستی خواجه امیری

۱ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

۴۳ . فارماکولوژی ِ ... ؟

ساعت های اولیه ی خوندن فارما حس میکردم بالاخره دارم مثل یه دانشجوی پزشکی واقعی ، درسای مرتبط با رشته ام رو میخونم و در پوست خودم از شادی نمیگنجیدم ! انقدر با علاقه میخوندم که دائم داروهایی که به گوشم خورده بود و مامان یا پدرم مصرف میکردن رو با درسام مطابقت میدادم ، حتی تر میخواستم برم به مامانم بگم که یه لیست از داروهایی که تاحالا خورده رو برام بنویسه ، تا برای حفظ داروها ازش کمک بگیرم ، اما و امااا این فقط واسه ساعت های اول بود ، هی میرفتم جلسات جلوتر و هی اصطلاحات پیچیده تر ، دوباره جلوتر و یدفعه ده تا دارو با اسم مشابه برای فلان بیماری -__- دیگه کم کم داشت از مخم دود بلند میشد ولی بازم به خودم نهیب زدم ، خلاصه دور اول تموم شد ! من تو دور اول بیشتر سعی میکنم وقتم رو روی مفاهیم بذارم و کمتر برای حفظ کردن تلاش میکنم ، این میشه که تو دور دوم دیگه مفاهیم تو ذهنمه فقط اسمای حفظی رو نوت برداری میکنم ! کار خلاصه برداریم هم تموم شد یه نگاه به کاغذای A5 خوشگلو مرتبم کردم ، با حوصله منگنه شون کردم و باز دوباره از دست اورد خودم ذوق مرگ شد و اما این ذوق مرگی زیاد طول نکشید چرا که شروع کردم به خوندن دفترچه ام و دیدم هیچیی یادم نمیاد و حس میکردم برگشتم سر خونه ی اول و این روند به همین ترتیب ادامه داشت ، از یه طرف صبح بعد امتحانم وقت سونوگرافی داشتم و باید هشت ساعت قبل ناشتا میبودم و از اون طرف تر از صبح وضع گوارشی بدنم به شدت بهم ریخته بود و حس میکردم دیگه چیزی از محتویات دستگاه گوارشم باقی نمونده ! با تمام اینا و استرس زیادی که داشتم رفتم سر امتحان و یکی از حماسی ترین امتحان های طول تحصیلم رو دادم ! سوال های فوق العاده سخت ، تایم کم و پر از مسئله ، قیافه هامون بعد امتحان دیدنی بود و یه حسی بهم میگفت این دقیقا همون امتحانیه که قراره بیوفتی :( هرچی بود و نبود با اون حال برگشتم خونه و از ضعف به خودم میلرزیدم . باید اضافه کنم که ما فقط برای این امتحان دو روز وقت داشتیم و البته کم کاری خودم تو طول ترم هم انکار نمیکنم اما خب درسای دیگه مانع میشد همچنین اگر این امتحان بیوفتم تو فیزیوپات ، فارماهای مرتبط با هرکورس رو نمیتونم بردارم چون پیش نیاز بود :'( خیلی بابتش استرس دارم و نگرانم ، امیدوارم خدا واقعا به دادم برسه .اون از پاتولوژی عملی اینم از این . عکسی هم که میبینید این زیر همون ساعتایی بود که خورد تو ذوق مرگیم و حس میکردم که برگشتم خونه ی اول .

برام خیلی دعا کنید ؛

پ‌ن : عنوان رو با دانش گرامی خودتون پر کنید .

 

۲ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

۴۲ .سقوط بر روی تو ...

تصمیم هایی که آدم ها در مواقع عصبانیت یا اوج احساساتشون  میگیرن ، دقیقا از جمله اون کارهایی هستن که پشیمونی بزرگی به بار میارن . بارها و بار در گذشته زمانی که اون نقطه ی اوج احساساتم شکل میگرفت ، دست به کارهایی میزدم که بعدتر از انجامشون پشیمون میشدم . در حقیقت وقتی می نشستم‌ یه گوشه ای و فکر میکردم ، با خودم میگفتم اسمایل ! اون لحظه دقیقا چه فعل و انفعالاتی درون مغزت رخ داد که فلان کارو کردی ؟ از یه جایی به بعد به خودم قول دادم که هربار نقطه ی اوج احساسم شکل گرفت ، تو خلوت خودم هرچقدر که خواستم داد و قال کنم ، گریه کنم ، اما اون دقایق هیچ کاری نکنم و بذارم لاقل پنج شش ساعت بعد که اروم شدم ،اگر باز همون کار رو خواستم بکنم انجامش بدم ، امروز با دوستم سر تفاوت اولویت هامون در نوشتن پوپوزال بحثم شد ! در واقع بحث از اونجایی شکل گرفت که حس میکردم ، به اندازه ای که برای کار مسئولیت قائل هستم ، اون نیست و همین هماهنگیا رو برام دشوار میکرد ، امروز که دو ساعت تمام داخل کتابخونه کاشته شدم ، به نقطه ی اوج عصبانیت خودم رسیدم و بعدتر وسایلم رو جمع کردم که برم که دیدم سلانه سلانه داره تازه میاد . این شد که دیگه منفجر شدم و گفتم از تو بی مسئولیت تر ندیدم و مجبور یه دروغی شدم که بابتش از عصر عذاب وجدان دارم ! به هرحال چون میدونستم اگر ببشتر بمونم قطعا اتفاق خوبی رخ نمیده ، مکان رو ترک کردم و راهی خونه شدم . دقیقا از بعد این اتفاق تا شب بارها و بارها تصویر بزن و بکش من و دوستم در ذهنم تداعی میشد ، هزاران تصمیم گرفتم ولی  هی به خودم یادآوری کردم که الان نقطه ایه که نباید کاری بکنی . شب که نسبتا عصبانیتم خوابیده بود و جوانب کاری که میخواستم بکنم حتی در بدترین حالت رو هم سنجیدم ، کاملا منطقی بهش پیام دادم و گفتم که دوست دارم همینجا طرح رو ترک کنم به خاطر این و این و این دلیل ، میدونی دیگه از درون نمیسوختم ، دیگه نگران ری اکشنش نبودم چون میدونستم هر اتفاقی بیوفته ، من چیزی رو از دست نخواهم داد ، حتی اگر بگه باشه من میخوام طرح رو تنهایی انجام بدم . خلاصه این شد که عین دوتا ادم بالغ و کامل  باهم صحبت کردیم و کدورت برطرف شد و قرار شد هردو درمورد رفتارهایی که داریم تجدیدنظر کنیم و همچنان باهم کار رو پیش ببریم ، میدونی خوشحالم که ماحصل این اتفاق ها این بود که یک دوست رو از دست ندادم ، چون حس میکنم که همه ی ما به دوست های خوب نیاز داریم و من نیز ؛ 

پ.ن : عنوان نام سریال کره ای حال خوب کنی که این روزا میبینم و میتونم با اطمینان اسم این حس بین بازیگران رو عشق بذارم ،  داشتم فکر میکردم مثل بازیگر مرد سریال بعد سال ها کی میتونه برای اولین بار با دیدنش قلب من رو بلرزونه ؟ برای همه چنین تجربه ی شیرینی رو آرزومندم .

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

۴۰ . بازنگری

زندگی اونقدر عجیب و غم انگیز داره جلو میره که برام غیرقابل باور شده همه این اتفاقات فقط تو سه چهار ماه افتادن . میدونی امروز دیگه طاقتم رو از دست دادم و بغض کردم و اشک ریختم ، من همیشه از مرگ میترسیدم و الان بیش از هرچیزی بوی خون به مشامم میرسه . فکر میکنم این که داریم کم کم بی حس میشیم ، اصلا خوب نیست . انقدر ذهنم توش پر از حرف هست که حس میکنم بیستا آدم دارن تو گوشم پچ پچ میکنن و من هی هربار درگوشم رو سفت میگیرم و صدا بلندتر میشه . من از عذا داری کردن در فضای مجازی اصلا خوشم نمیاد اما غیر قابل هضم بودن  بالاخره مقاومتم رو شکوند  و براشون استوری گذاشتم ولی میدونی من از هیچ چیزی به اندازه این که جز یه گروه خاص به شمار بیام تنفر ندارم ، چون برام ثابت شده سیاست یا هرچیزی که اسمشو میذارین صفر و صد نداره که بگم من موافق عقاید این دسته ام یا مخالف اون دسته ، این افکار باعث شد که پشیمون بشم و اما از اونجایی که نمیتونستم دیگه این حجم از غم رو تاب بیارم ، تصمیم گرفتم از اینستا فاصله بگیرم و دی اکتیو کنم . وحتی اگر مجبور بشم راضی ام که تلگرام یا هرطنابی که من رو به مجازی اتصال داده رو حذف کنم ، شاید بگی این یعنی جازدن ولی من دیگه تحمل شنیدن ، فرو خوردن رو ندارم و اون چیزی که بیشتر از همه آزارم میده اینه که به معنای واقعی حس میکنم که هیچ کاری از دستم برنمیاد و از طرفی حس میکنم نیاز دارم که بشینم و بدون هیچ گونه قضاوت زودهنگام خودم و اطرافیانم یه بازنگری اساسی تو عقاید و تفکراتم بکنم ، بیشتر کتاب بخونم و کمتر بشنوم و ببینم ، من خسته شدم از بس که هر روز در پس زمینه افکارم لرزش اتفاق افتاده و من مجبور شدم هی اصلاحش کنم و بعدتر بفهمم که از پایه غلطه و این بازنگری به نظرم نیاز داره که آدم واسه یک الی دوماه هم شده که با خودش و عقایدش خلوت بکنه ....

از ته قلبم آرزو میکنم که فردا روز بهتری باشه ؛ 

شب امتحان عملی انگل .

۰ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

۳۹. مکان، زمان و آدم های اشتباهی

من با فانتزی ها و رویاهام زنده ام ، یعنی حتی در عجیب ترین شرایط و موقعیت های خاص هم باز یک سری خیال و فانتزی به ذهنم خطور میکنه اون وقت من پرورشش میدم و بزرگش میکنم ، اصلا حالا که فکرشو میکنم من هیچ وقت تو زندگی واقعی خودم زندگی نکردم . مثلا امروز که داشتم برای امتحان عملی قارچ میخوندم ، بعد از این که حس کردم انقدر خسته ام که خون به مغزم نمیرسه ، رفتم دراز کشیدم رو تختم و ناگهان با شنیدن صدای یه وانتی که داشت رد میشد و اجناسش رو به فروش میرسوند ، در پس زمینه ذهنم اومد یه سری خونه های کاهگلی که روهم روهم سوار شدن ، از اونا که کلی پله میخوره که میرسی بهشون و تو از دور از گلدون های دم پنجره حدس میزنی که چقدر دیگه مونده تا برسی  ، بوی نم آب و جاروی همسایه بغلی ، صدای مرغ و خروس و قناری هایی که هرچند وقت یه بار صداشون در میاد و  تو که بغل پنجره وسط آفتابی که خودش رو پهن کرده ، دست و پات رو دراز کردی و موهات رو که به خاطر نور آفتاب حالا خرمایی شده رها کردی روی فرش گل گلی ، میدونی گاهی هم فکر میکنم وسط یک مکان اشتباهی با آدمای اشتباهی قرار گرفتم ، شاید هم اگر اون زندگی رو داشتم ، میگفتم باید زندگی الانم رو داشته باشم ! دیدی که آدما هیچ وقت به هیچ چیزی راضی نمیشن ... اما فقط دلم خواست برای یه روزم که شده همچین زندگی سرشار از آرامش و بوی خوش رو تجربه کنم ، خیلی وقته که حس میکنم روحم به همچین طراوتی احتیاج داره .

۰ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

۳۸. درد عمیق

به نظرم بدترین حس دنیا دقیقا اون زمانی میاد سراغت که از خودت خجالت میکشی و نسبت به خودت حس پشیمونی داری ، این که به دستات نگاه میکنی و حس میکنی به دستای یک گناهکار نگاه کردی ، این که تو آیینه به خودت نگاه میکنی و تو جز جز صورتت حس پشیمونی رو میبینی ، این که سر به بالش میگذاری و افکارت تو رو رها نمیکنن ! و میدونی که نه از کسی دلگیری نه از چیزی و اون حس دلگیری از خودته که مثل خوره افتاده به جونت . از خودم بابت همه چیز ناراحتم و حس میکنم که با دستای خودم به روحم ، جسمم ، وجودم ، خانواده و آینده ام دارم ظلم میکنن 

اونقدری این ناراحتی و دلگیری از خودم عمیقه که حس میکنم قرار نیست هیچ وقت خودم رو ببخشم و قرار نیست هیچ وقت بخشیده بشم و به آرامش برسم .  

۲ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

۳۷. من به روی آفتاب ، می برم در ساحت دریا نظاره

شمارش معکوس برای تحویل پروپوزالم نزدیک شده و من ؟ میترسم از این که این همه تلاش بی فایده باشه و طرحمون رو رد کنن . یه روزم که برای یه کارگاهی رفته بودم ، منتور پرسید که چرا میخواید مقاله بنویسید ؟ و چرا اصلا به این کارگاه اومدید ؟ هر کسی یه چیزی گفت و وقتی به من رسید گفتم چون روندش رو دوست دارم و این مدت که بعد امتحانا خسته و کوفته با وجود کم خوابی های شب های امتحان با دوستم هماهنگ میشدیم و پاش می نشستیم ، بیشتر از قبل بهم ثابت شد که من واقعا این روند و این مدل زندگی رو دوست دارم ! اونم زمانی که به نقطه ای رسیدیم که هر شخص راهی رو برای خودش انتخاب کرده .

امتحانا یکی پس از دیگری دارن میگذرن ، از نتایج امتحان ایمونو و انگل و قارچ خداروشکر خیلی راضی ام  و حالا بعد دو ماه و نیم ، از زمانی که امتحانا شروع شدن ، واقعا حس خستگی میکنم مخصوصا بعد از امتحان عملی پاتو که ترس از افتادنش منو به شدت این روزا تحت فشار گذاشته و میشه گفت انقدر بعد امتحانم ناراحت بودم که از ترس افتادن میخواستم گریه کنم ! هنوز نتایج نیومده و من فقط دارم دعا میکنم که این اتفاق نیوفته و خدا مثل همیشه به دادم برسه . هرچند کلن امتحان فوق العاده سختی بود و سوالای عجیب غریبی که اکثرمون توش موندیم ولی من نمیدونم چرا حس میکنم که از همه بدتر دادم . 

داشتم میگفتم که تو این دنیا کسی منتظر من نیست ولی حالا میخوام بگم که  بعد از دیدن اونچه که در اطرافم میگذره، چقدر این روزا از تنهایی خودم راضی ام ! از این که خسته بعد از بیست و اندی ساعت نخوابیدن میام خونه ، لباسام رو هر طرف پرت میکنم، پرده هارو میکشم و شوفاژ رو روشن میکنم و رو تختم میوفتم و به کما میرم ، بدون نگرانی از این که وای نکنه ظاهرم خوب به نظر نیاد و یا این که کسی منتظر پیام من باشه و یا کسی به خاطر دو سه بار حال و احوال نکردن باهام قهر کنه . چقدر خوبه که روزایی که میرم پیاده روی ، دستام رو داخل جیبام فرو میبرم و بدون فکر نسبت به تعهد به کسی غرق در آهنگ و خیال و رویاهای دلخواهم میشم . چقدر خوبه که هرطور که میخوام میپوشم ، میگردم و فکر توضیح دادن به شخصی نیستم چقدر خوبه که نیازی نیست برای دوست داشته شدن و از چشم نیوفتادن جون بکنم و چقدر خوبه که هر روز با ترس از دست دادن و خیانت و دوست نداشته شدن از جانب شخص دیگه بیدار نمیشم و به قول شاعر رها رها رها من . 

+عنوان از نیما یوشیج 

 

۰ نظر ۱ موافق ۰ مخالف
درباره من
I admire people who choose to Smile after all things they have been through
کلمات کلیدی
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان