۲۷. You are the only girl that I really love in my life

به نام آفریننده لبخند

بعد ازاظهار نظر های اون فرد راجع به ظاهرم و بعد از این که تا نصف شب داشتم بهش فکر میکردم انتظار داشتم فردای اون روز وقتی از خواب بلند میشم ، تا چند روز طبق عادت معروف در فاز دپرشن و تنفر از خود به سر ببرم اما I was really surprised چون که از فردای اون روز نه تنها حس بدی راجع به خودم ، اندامم و قیافه ام نداشتم بلکه شاید بشه گفت صادقانه خیلی بیشتر از قبل خودم رو دوست دارم و خب ترکش های اون شخص بهم ثابت کرد من واقعا خودم رو خیلی بیشتر از این ها زیبا ، جذاب و خارق العاده میدونم .میدونید بعد از اون وقتی کارهای روزمره ام رو انجام میدادم و وقتی یاد حرفاش می افتادم بیشتر یه لبخند و خنده ی عجیب غریب به سراغم میومد که متعجبم میکرد و با خودم میگفتم hey girl اون به تو گفت معمولی ، اون به تو گفت نمیگم خوشگلیا !! بدک نیستی و باز لبخند من عمیق تر میشد . نمیدونم این که واقعا حرفاش با وجود فشار زیادی که روی خودم برای ناراحت یا متاثر شدن اوردم اما نتونست ناراحتم کنه و حس بدی بهم بده و همچنان حس خوبی که نسبت به خودم دارم ، ناشی از تلاش هایی که بعد از این که فهمیدم من از نظر سلف استیم مشکل دارم  بوده یا ناشی از حرفای اطرافیانم قبل این اتفاق راجع به زیبا بودن یا باور داشتن خودمه یا حتی ناشی از تغییر اهداف و نوع نگرنشم به ابعاد مختلف و مهم تر زندگی خودم بوده یا گذاشتن تمام حرفاش به پای این که حتما اطرافیان یا خانواده اش یا حتی خودش هیچ اعتماد به نفسی راجع به خودش بهش ندادن ! اخه میدونی وحیده میگه وقتی تو کانتکت ها و ارتباط ها و حرفات با بقیه توجه میکنی یه الگویی رو می بینی که اگر اون الگو رو ببینی و پیدا کنی ، میفهمی اون دقیقا مشکلیه که درون خودت داری و من واقعا با این جمله اش موافقم ! گذشته از تمام این حرفا من هنوزم نتونستم بفهمم که چرا مثل گذشته برای دوست داشتن خودم حتما نیازی به گفته های دیگران ندارم و امروز بعد از این که مثل همیشه از پیاده روی با صورت عرق کرده و موهای پریشون برمیگشتم ، نفس نفس زنان داخل آیینه یک لحظه به خودم و تک تک اجزای صورتم نگاه کردم و با خودم گفتم you are the only girl that I really love in my life و من عاشق چشمای درشت و ابروهای کمونی و گونه هاتم زمانی که میخندی و برجسته میشن و چشمانت که تمام احساسات درونت رو به نمایش میگذارن و وقتی میخندی درشت تر میشن و نورافشانی میکنند و خیلی چیزهایی که راجع به خودم دوست دارم یا ندارم اما میخوام که اون هارو هم دوست داشته باشم و خیلی بیشتر از این ها با خودم و بدنم حس راحتی بکنم ، میدونی این که بقیه بگن خودشیفته است واسم مهم نیست چون میخوام بدونن که من هرچی که هستم عاشق وضعیت الانم هستم و بابت هیچ چیزی از بدنم احساس خجالت نمیکنم و میخوان بدونن این که چه نظری راجع به من دارن فقط مربوط به خودشون و مشکل خودشونه ، از اونجایی که احساس بقیه نسبت به من قرار نیست رو هیچ بخشی از آینده و زندگی و احساسم نسبت به خودم تاثیر بذاره . و این دقیقا نقطه ایه که بعد از تمام اون حسای منفی با تلاش بهش رسیدم .

:)

۲ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

۲۶. تو کاملا معمولی هستی

این که برای من ظاهر و قیافه ادم ها و خودم در چند سال گذشته بیش از حد اهمیت پیدا کرده پوشیده نیست ، این که بارها و بارها روی خودم کار کردم که خودم رو همونجور که هستم دوست داشته باشم و این که این مدت انقدر سرم شلوغ بوده که فرصت فکر کردن به اوامری مثل چهره و قیافه و تناسب اندام رو نداشته باشم ، من رو به کل از این قضیه کمی دور کرد ولی نه اونقدر که کامل فراموش کنم و نه اونقدر که اگر زمانی این معمولی بودن رو به روم بیارن در آن واحد در بهت عجیبی فرو نرم ... خب بیا روراست باشیم که من بعد از این که امشب از یکی از رک ترین ادم های زندگیم بعد از بحثی که در مورد قضاوت انسان ها ودیدگاهشون راجع به ظاهر آدم ها پیش اومده بود در کمال صداقت شنیدم که میگفت : مثلا به نظر من تو بددد نیستی ،نمیگم خوشگلیا ببین چجوری بگم ، نه زشتی نه خوشگلی کاملا معمولی یک آن در بهت فرو برم که اول این چه ارتباطی به بحث ما داشت دوم این که من کی راجع به ظاهر خودم ازت پرسیدم و بعد از تمام این ها ، پتک معمولی بودن ، بدد نبودن به سرم کوبیده بشه و منی که ماه ها روی خودم کار کرده بودم که کمی از این بحثای مسخره فاصله بگیرم و شاید حتی کمی نسبت به قبل خودم رو بیشتر دوست داشته باشم و حتی تر از نظر خودم ، خودم رو زیبا بدونم . حالا دیگه میدونم که خوشبختانه یا متاسفانه مردم چه نظری راجع به چهره ی من دارند . حالا امشب نمیدونم خوشحال باشم یا ناراحت از این که دیگه قرار نیست از این به بعد راجع به چهره ام خیال بافی کنم و با این واقعیت روبرو بشم که تو کاملا معمولی هستی و حداقل دیگه لازم نیست خودت رو گول بزنی و از این به بعد باید یاد بگیری بدون خیال بافی با این حقیقت زندگی کنی  .از این ها گذشته هنوزم بعد از کلی فکر در اخر نتونستم به این برسم که سرآخر الان باید خوشحال باشم یا ناراحت ....

پ.ن : همین دیشب بود که عکسام رو دونه دونه نگاه میکردم و به خودم میگفتم دختر عجب چشمایی داری ، چرا خودت رو دست کم میگیری خیلیم زیبایی و حالا نمیدونم از این به بعد قراره چطور خودم رو نسبت به این تفکر عادت بدم .

۱ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

۲۵. و من با قسمت دوازدهمش جون دادم !

یهو به خودمون اومدیم دیدیم شده ۲۲ شهریور ، فرداش هم شروع دانشگاه ها ، از حق نگذریم واقعا نفهمیدم آخرین تابستونم چجوری گذشت . هرچقدرم که نگاه میکنم فقط سر و کله زدن هام با ترم تابستونی و تا سه چهار صبح بیدار موندن ها و از اون طرف صبح زود بیدار موندن ها به یادم میاد ! ولی من همیشه عادت داشتم که حداقل یه هفته الی دو هفته از تابستونم رو به تباهی مطلق بگذرونم ! تباهی مطلق یعنی فقط بخورم و بخوابم و فیلم ببینم و کتاب بخونم و همراه همه اینا تا خرخره خودم رو تو تنقلات و هرچی خوراکی غیر مجازه خفه کنم ، اون وقت بود که واقعا حس میکردم تعطیلات رو دارم" سپری " میکنم . اما بیماری مامان بهم یاد داد مسئولیت داشتن یعنی چی ! این که تا حس میکردم از جاش بلند شده میپریدم داخل آشپزخانه تا ببینم میخواد چکار کنه ، این که واقعا گاهی وقتا دوست داشتم از زیر بار همه این مسئولیت ها فرار کنم اما یه حسی مثل تعهد ، دلبستگی ، نمیدونم اسمش رو چی میشه گذاشت ؟ مثل زنجیر به دور دستا و پاهام قفل میشد و منو از حرکت متوقف میکرد . از همه اینا که بگذریم هنوزم تو شوک پایان تعطیلات و ناباوری به سر میبرم . 

این چند روز داشتم یه سریالی می دیدم به نام Arthadal chronicles ، نمیدونم چطور توصیف کنم اما هیچ وقت  یاد ندارم ، فیلمی دیده باشم که تا این حد منو سر ذوق بیاره و بابت قابل پیش بینی نبودن سکانس هاش تا سر حد مرگ به وجد بیام و دهنم از این همه خلاقیت باز بمونه . دارم میمیرم که بفهمم قسمت بعدی قراره چی پیش بیاد و از همین حالا  افسردگی ناشی از پایانش به سراغم اومده ! اونقدر که حس میکنم دیگه قرار نیست چیزی منو تا اون حد شگفت زده کنه .

۰ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

۲۴. و به آینده امیدوارتر

تجربه ثابت کرده که هرچی به خودت بگی بعدا میرم مینویسم ، این بعدها روز به روز روی هم تلمبار میشن و به جایی میرسی که به اندازه ی یک کوه حرف برای گفتن داری و نمیدونی دقیقا از کدوم حرف بزنی ! اخرین پستی که نوشتم حال خوبی نداشتم ، برای اولین بار در زندگیم قرص آرام بخش خوردم و خلسه شیرینی رو حداقل برای اندک زمانی تجربه کردم . شب کنار مادرم خوابیدم ، روی بازویش اشکال فرضی میکشیدم و از این مینالیدم که چرا به قول دنیا ، یه آب خوش از گلومون پایین نرفته ! به هرحال هر طوفانی ، آرامش و سکون را به همراه داره و احساس میکنم که من هم آرام تر شدم ، آرام تر قدم برمیدارم و آرام تر حرف میزنم . برای من صحبت از زندگی خودم خیلی راحته ولی وقتی بحث از صحبت در مورد خانواده ام به میان میاد ، مهری بر لبانم دوخته میشه که خواه یا ناخواه من رو وادار به سکوت میکنه و نمیدونم تا کی قراره به این سکوت ادامه بدم .

بعد از پنج سال با خانواده رفتیم مسافرت ، از همان اول هم به خودم قول دادم که سکوت اختیار کنم و دهانم رو باز نکنم و همینم شد و من بدون هیچ لجبازی بله چشم میگفتم تا مسافرت رو به کام کسی تلخ نکنم . وقتی چشمانم رو باز کردم و خودم رو وسط دریا دیدم ، موج ها به ساق و زانوی پاهایم برخورد میکرد ، من با شوق به موج ها ضربه میزدم و سعی داشتم تمام حسای منفی رو از خودم دور کنم ، چشمانم رو بستم ، خودم رو به دریا سپردم و به نوای دل انگیز موج هایی که به سنگ ها برخورد میکردن گوش میدادم ، به خودم گفتم ببین اسمایل ! این سنگ ها هستن که دریارو شنیدنی میکنن و زیباتر ، اگر سنگ ها نبودن ، صدایی هم نبود و همین من رو اروم تر میکرد . یک شب هم تمام ناخن های دست و پام را لاک زدم و فردای آن شب صبح زود کنار دریا رفتم تا هم عکس بگیرم و هم آرامش بگیرم . از اتفاقات تلخ مثل تمام شدن باتری ماشین پدر هم که بگذریم ، از زمانی که از سفر برگشتیم درد کمر و پاهای مادرم شدت گرفته و تقریبا تمام انگشتان پاهاش سِر شده و به کمک دیوار راه میره . و من این روزها تقریبا تمام مسئولیت های زندگی رو به دوش میکشم و تمام کارها از جمله ظرف شستن ، لباس شستن ، یک وعده در روز غذا پختن و جارو کشیدن و خرید کردن رو انجام میدم و خب این برای اسمایل نازنازی که بیست و یک سال خورده و خوابیده و همه چیز دراختیارش بوده بیس از حد تصور سخته ! اما این انتخاب خودم بود ، مادرم میگفت من از تو توقعی ندارم و میدونم که نمیتونی چون عادتی نداری ، اما گفتم من اگر بخوام میتونم و به من اعتماد کنید و بدونید که بی منت انجامش میدم ! میدونم که باید عمل کنه ولی فعلا نمیتونه .و من تا همیشه در خدمتش هستم چون میدونم تا زمانی که اون هست ، منی هم وجود داره ! و خدای نکرده اتفاقی براش بیافته من از بین میرم ... به هرحال برای ماه های آینده کلی برنامه در ذهنم دارم که واقعا نمیدونم کدوم به سرانجام میرسه .

نمرات باکتری اومد ، باکتری تئوری را با نمره ی خوبی پاس شدم و عملی هم ماکس شدم ! این هم از غول بی شاخ و دم تابستان ! حالا دیگه تمام واحدام تطبیق خوردن و با نمره ی الف هر سه ترم رو گذروندم ... به این که فکر میکنم که از عید تا الان سی واحد رو پاس کردم ، حس شیرینی همراه با غرور به سراغم میاد ، نه غرور ِ از خود بی خود شدن ، غرور از این که بالاخره میتونم امیدوار باشم که منم دارم خودم رو باور میکنم و با هربار با چالش های سخت تر از قبل خودم را غافلگیر میکنم و همین که اون ها را از سر میگذرونم غرق در خوشی و لذت میشم و به آینده اندکی امیدوارتر !

۱ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

۲۳. همین ِ حال ِ من همیشه

هرچقدرم که سعی میکنم که هی به ناملایمات و سختی های زندگی بی محلی کنم و مثلا اون روی خوش زندگی رو ببینم و بهش خوش بین باشم . باز دنیا با تمام سعی و تلاشش یه کاری میکنه که حتی از نفس کشیدن سیر بشم .  تمام اون چیزایی که میخوام و براش هر روز لحظه شماری میکردم که وقتش برسه رو نه تنها بدست نمیارم حتی تر اتفاقاتی میافتن  که از یه روزی خواستن اون ها پشیمون بشم  . اگر بخوام بشینم و یه لیست بلند بالا از تمام وقایع تلخ این روزهام بنویسم قطعا بیشتر از یه صفحه ی بلند بالا خواهد شد ! گاهی هم میگم واقعا مگه من جز حال خوب و یکم آرامش چه چیز دیگه ای میخواستم که باید تک تک لحظات زندگیم با رنج و درد آغشته بشه . دیگه حتی امیدم رو برای اومدن اون یه روز خوب هم دارم از دست میدم ...کاش تو همین نقطه دنیا به پایان می رسید و به اعماق دریا ها فرو میرفتم و به یک رهایی مطلق دور از تمام دغدغه ها دست پیدا میکردم . شاید هم باید یک بار دیگه متولد میشدم که اونطوری که میخواستم زندگی کنم  

پ.ن : عنوان آهنگ نگو برگرد خواجه امیری

۰ نظر ۲ موافق ۰ مخالف
درباره من
I admire people who choose to Smile after all things they have been through
کلمات کلیدی
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان