۳۰.چالشی که دنبالش بودم

به نام آفریننده لبخند ؛

من همیشه تو هر مقطعی از زندگیم ،  دنبال یه چالشی بودم که دیوانه بار براش تلاش کنم و عرق بریزم و بعد از این که از پیش روم برداشتم بگم دیدی تو هم تونستی ! دیدی شد ؟ و وای به حال اون روزی که اون چالش مدنظر رو پیدا نکنم ، به بیهوده ترین شکل ممکن روزام رو میگذرونم . تولدم که شد با خودم گفتم اسمایل دیگه وقتشه که بعد از این همه تلاش واسه الف شدن و گذروندن ترم تابستونی و از دست دادن آخرین تابستون ِ زندگی و همچنین موارد مربوط به اعتماد به نفس و سلف استیم  ، چالش بعدی رو پیدا کنی ، جلوی ذهنم علوم پایه اومد اما اونقدری که گفته بودن اهمیت آنچنانی نداره برام چالش واقعی محسوب نمیشد ، بعدتر فهمیدم این ترمم نسبتا سبک تره و رانندگی و سنتور و زبان و کلی کار نکرده تو ذهنم داشتم و دقیقا هیچ برنامه ای واسه منج کردن هیچ کدوم نداشتم ! این شد که بیست و هشت روز مهر بی هدف گذشت ، نمیگم کاری نکردما ، چرا خب ، چندتا کارگاه مقاله نویسی رفتم ، طرح برداشتم ، علوم پایه رو یکم شروع کردم ولی اونجور که باید و شاید وجود اون چالش رو حس نمیکردم . ولی میدونی این چند روز که داشتم فکر میکردم با خودم گفتم از کجا میدونی که علوم پایه تو بعدا خودش یه رزومه محسوب نشه واست ؟ از کجا معلوم که انقدر پشت گوش بندازی که یدفعه اصلا پاس نشی هوم ؟ مگه نگفتن اولویت تو انتخاب بیمارستان با نمره های بهتره ؟ و این شد که در یک آن  برام علوم پایه ام شد اولیتم ، اولویت دومم شد طرحی که برداشتم و اولویت سوم رانندگی ! و دقیقا مجموع این سه تا کنار هم یه چالش غول محسوب میشد برای خودش . حالا میدونم که چی میخوام و میدونم هم که در کنار دو تا اولویت اول ، رانندگی واقعا یه غول سختی برای خودش ...اما در عین حال وضعیتش خیلی بحرانی به نظر میرسه چون تا اخر تابستون امسال کاردکسم باطل میشه و این یعنی رو هوا رفتن همه چی ! 

 

۲ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

۲۹.همیشه مقصدم بودی ، کجا باتو سفر کردم ؟...

امسال برای تولدم اتفاق عجیب و غریبی نیافتاد . حتی برخلاف سال های قبل ، کیک نبریدم و شمع نخریدیم و من ۲۱ سالگی رو فوت نکردم . داشتم فکر میکردم که مگه نمیگن روز تولد ادم یه روز خاصه ولی چرا برای من هیچ وقت اینجور نبوده ؟ دوست ندارم چرا و چگونه و علتش رو بنویسم ولی دوست ندارم اینجا ادای مقاوم بودن و بی احساس بودن رو در بیارم و بگم برای من اصلا اهمیتی نداشته ، چرا که بیشتر شبیه یه دروغه و حتی اگر بخوام بنویسم که برای من اهمیتی نداره که چرا هیچ وقت نباید یه جمع سه یا چهار نفره شاد داشته باشیم مثل بقیه خانواده ها . چشمام بهم گوشزد میکنن که به خودت بیا ! همین دو ساعت پیش بود که با چشمای سرخ به آیینه روشویی خیره شده بودی و نفس عمیق میکشیدی و سعی میکردی رو خودت مسلط باشی . ولی من میدونم که در ظاهر خیلی خوب بلدم که ادای ادمای خونسرد و شاد رو در بیارم و زرت و زرت اونقدر به بقیه لبخند بزنم که حتی با خودشون فکر هم نکنن که چه افکاری در حال جویدن مغزم هستن.

امروز که رفتم دانشگاه از پشت دیدمش . تمام لحظات تابستون رو منتظر چنین لحظه ای بودم که بفهمم اون همه تلاش برای فراموش کردنش و از بین بردن احساساتی که حس میکردم درون قلبم جوانه زدن چه قدر موفق بودم ! دیدمش ، بی حس ِ بی حس ! انقدری که به خودم گفتم تو واقعا فکر میکردی دوسش داری ؟ و فهمیدم که شاید مثل خیلیا یه حس زودگذر یا کنجکاو طوری نسبت بهش داشتم و الان بدون این که بعد از دیدنش تغییراتی رو درون روح و جسمم حس کنم از کنارش رد میشدم و حتی برای نگاه کردن بهش تلاش هم نمیکردم . و میشه گفت حتی خودم هم از این همه تغییر در طی سه ماه درونم شگفت زده شدم .

+عنوان دریا از احسان خواجه امیری

۱ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

۲۸. دوراهی

شاید بشه گفت رسما از امروز دیگه دانشگاه ها به صورت جدی شروع میشه و این یعنی بهم خوردن ساعت خواب من ! چراکه معمولا بدنم طبق عادت عجیب غریبی که داره تا حس میکنه که فردا امتحان دارم یا مثلا باید برم دانشگاه ، نصف شبا سرحال میشه و معمولا تا سه چهار خوابم نمیبره ! حتی اگر به طرز فجیعی خسته باشم یا ورزش کرده باشم . از اینا که بگذریم حالا که فعلا بیدار هستم اومدم از یکی از دغدغه های فکریم بنویسم ، حس میکنم تو یه دوراهی گیر افتادم ! یه راه میگه رفتن مستمر به دانشگاه رو انتخاب کن و سعی کن برخلاف ترمای قبل تاجایی که میتونی سر کلاسا بری از یه طرف اون یکی راه میگه الان مامانت بهت نیاز داره و باید تا جایی که میتونی برنامه ات رو خلوت کنی که بتونی پیش مامانت باشی . چهارشنبه که رفتیم دکتر و گفت به احتمال زیاد باید مامان فوری عمل بشه و حتی بعد از عمل هم تضمین صد درصدی وجود نداره که بازهم بتونه راه بره و خب این برای مامان من که همین الانشم کلی حرفای ناامید کننده میزنه و میگه نمیخوام وبال کسی باشم یعنی کلن هیچی و یعنی تمام ! نمیخوام کلمه اش رو به زبون بیارم چون بارها گفتم و بازم میگم که من حتی یک لحظه نمیتونم تو هوایی که اون نباشه نفس بکشم . در نتیجه برخلاف مامان میخوام امیدوار باشم .

پ.ن : نمیدونم چرا در هر اتفاقی که واسه پدر یا مادرم میافته ، هنوزم بخش بزرگیش رو مقصر خودم میدونم و البته درستم هست . من فقط امیدوارم که فرصت برای جبران تمامش پیدا کنم چون این سالا خیلی اذیتشون کردم .

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف
درباره من
I admire people who choose to Smile after all things they have been through
کلمات کلیدی
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان