هفتادویکم .واقعیت ها

داشتم سرشب پادکست های وحیده رو گوش میدادم ، تو یکی از اپیزودهاش میگفت که این که ادم ها از داستان زندگیشون بنویسن و اون رو اشتراک بگذارن ، کارخیلی قشنگیه و شجاعت زیادی میخواد ، اما گاهی وقت ها ادم ها فکر میکنن که مسئله ای که باهاش درگیر بودن رو به طور کامل حل کردن و وقتی میان و برای کلی ادم از این که موفق شدن حرف میزنن و در ذهن بقیه خودشون رو تبدیل به یک ابرقهرمان زن یا مرد میکنن ، کار خیلی سخت تر میشه ، چون اگر اون مسئله روحی به طور کامل درونشون حل نشده باشه و بار دیگه سروکله اش پیدا بشه ، این بار خیلی شدیدتر بروز میکنه ، چون این بار فقط تو نیستی که از این مشکل خبر داری ، کلی آدم مسئله تورو میدونن و تورو به چالش میکشونن و خب کار سخت تر میشه . من یکم فکر کردم و دیدم شاید ترسم از این که بیام و بنویسم که با مسئله عزت نفسم به طور کامل کنار اومدم ، همش به همین برگرده ، ترس از این که به یک قهرمان تبدیل بشم ، درحالی که هنوز که هنوزه درونم این مسئله حل نشده باشه و خب راستش رو هم بخوای من هنوز که هنوزه گاهی از خودم ناراضی هستم ، خودم رو سرزنش میکنم و حتی بر سر این که ایا من واقعا ادم ارزشمند و مفیدی هستم یا نه با خودم کل کل میکنم ، هنوزم پیش میاد زمان هایی که از ظاهرم نارضایتی دارم و دوست دارم تک تک عکس هام نابود بشن و وقتی به این ها نگاه میکنم ، با این که شاید تعداد این جور حملات و خوددرگیری ها با خودم ، نسبت به گذشته به دو بار مثلا در ماه و شاید کمتر یا بیشتر بر حسب اوضاع و احوال روحیم رسیده باشه ، من هنوز نمیتونم با شجاعت بگم که من تمام عیب ها و زیبایی هایی که درون و بیرونم وجود داره رو دوست دارم . حتی تر گاهی مستاصل میشم که دیگه چکار کنم و دیگه چجوری خودم رو به چالش بکشم اما حس میکنم که به دربسته خوردم . به هرحال هرانچه که بود خواستم بگم که تظاهر به ابرقهرمانی شاید از این که ادم ها بپذیرن که هنوزم با اون مشکل دست و پنجه نرم میکنن و به طور کامل ریشه کن نشده ، طاقت فرساتر و استرس زاتر باشه و حداقلش اینه که من میدونم که هنوزم کار زیادی دارم و از این حملات مصون نشدم .

۲ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

هفتادم . علائم و نشانه ها

مرد هی میگفت که گهگاهی نفس تنگی دارم اما میدونم که به خاطر آلرژیه و بعدتر گفت دقیقا از زمانی که کرونا شیوع پیدا کرده ، چندین بار بدن درد خفیف و تب خفیف داشته ، اما وقتی به درمانگاه مراجعه کرده ، بهش گفتن که چیزی نیست . من هی داشتم فکر میکردم ، علائمش رو وارد سیستم کردم و بهم آلارم داد که ارجاع فوری . بهش گفتم این روزها هم تنگی نفس دارید و ایا کاملا مثل سابقه ؟ گفت گاهی دارم و مثل سابقه و باز تکرار کرد طبیعیه چون میدونم که به خاطر آلرژی فصلیه و قبلا هم اینطور بودم  ، من با خودم فکر کردم که در حالت های مشابهی که با این اقا دارم ، به خاطر آلرژی فصلی به سرفه و آبریزش بینی میافتم . گفتم الان چی ؟ گفت نه الان خوبم گفتم پس اگر دوباره تب داشتید به یکی از مراکز بهداشت و فلان مراجعه کنید و داخل سیستم نوشتم که فعلا نمیخوام ارجاع بدم چون ... اما شماره تلفن و کدملی و اسم و فامیلی مرد رو یادداشت کردم و هی که میگذشت بیشتر به فکر فرو میرفتم و براش نگران میشدم . شب پیام دادم به مسئول که اینطوری شده و من خیلی بابت این اقا نگرانم ، به من تذکر داد که نباید بر اساس نظر شخصی کاری بکنی و این بعدا ممکنه که برات مشکل ایجاد کنه ، بهش گفتم که شماره رو یادداشت کردم و اصرار کردم که پیگیری کنه و در نهایت قبول کرد ، بعدتر اومدم نوشتم که جان مردم مسئولیت خیلی مهمیه و اون شب با خودم عهد کردم که فراموش نکنم حسی که اون شب داشتم و بار سنگینی رو که روی دوش هام حس میکردم ، هی کلمه چندین بار تب و بدن درد در ذهنم تکرار میشد و  با خودم میگفتم نکنه من علائمش رو جدی نگرفتم ؟ بعد میگفتم نه گفت که هر روز میره سرکار و تبش چک میشه و این چند روز مشکلی نداشته ، دوباره فکر کردم ای وای گفت سرکار اگر ناقل باشه چی ؟ بعد میگفتم نه ، خودت رو فراموش کردی که چطور بهار و پاییز به سرفه و آبریزش بینی میوفتی ؟ خلاصه که تا امروز صبح حس میکردم ، تا زمانی که خیالم از سلامتی مرد راحت نشه ، نمیتونم نفس راحت بکشم . تا این که صبح موبایلم زنگ زد و درحالی که چشمانم نیمه باز بود با هول گوشی رو برداشتم و خلاصه خانم مسئول بهم گفت که دوباره پیگیری کرده و مرد گفته که حالش خوبه و به خاطر آلرژی دارو مصرف میکنه و نمیخواسته مراجعه کنه ، خیالم راحت شد و حس کردم که وزنه های سنگین دارن برداشته میشن ، میدونی به این فکر کردم که اقل کم این بار خودش نمیخواسته و با این که بهش گفتیم که بره و اکسیژنش چک بشه ، پای حرفش بوده و گفته میدونم که طبیعیه و اصلا همین که حالش خوب بوده ، خداروشکر کردم ...

من با خودم فکر کردم نکنه وسواس گرفتم ؟ بعد حرف مامان اومد تو ذهنم که میگفت پزشک باید مثل یک مادر دلسوزِ بیمارانش باشه . هرچند من هنوز جز یک دانشجوی معلق بین فیزیوپات و علوم پایه نیستم ، اما درس خوبی گرفتم که به خاطر حس سنگینی این مسئولیت هم که شده  و این که بعدها خودم رو به خاطر بی سوادی و بی اطلاعی و عدم تواناییم سرزنش نکنم ، از هیچ تلاشی دست برندارم و از هر فرصتی برای افزایش سوادم استفاده کنم و به قول کتاب کیمیاگر ، علائم و نشانه هارو جدی بگیرم .

۰ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

شصت و نهم . شجاع باش دختر

مادر برای چندمین بار به اتاقم آمد و گفت نه اینطور نمیشه ، سر تختت رو جابه جا کن به این سمت و باز من میگفتم نه اینطوری بهتره ، اخر مادر نمیدانست وقتی که اینطور سرتختم رو به سمت پنجره اتاق میچرخانم و شب ها درحالی که دستم را روی پیشانی گذاشته ام و خیال میبافم و به صدای رد شدن ماشین هایی که از خیابان های خیس رد میشوند ، گوش میسپارم ، خاطرات آن روزهایی برام زنده میشوند که بعد از ماه ها در آن ویلای شمال توانستم با ارامش چشمانم را ببندم و فردا صبحش تن به موج های دریا بزنم و با مشت با ان ها مبارزه کنم ، یک جورهایی وقتی چشمانم را میبندم و صداها در گوشم می پیچد ، همان مکان و همان ارامش برایم تداعی میشوند . مادر دوباره نگاهی به مچ دستم انداخت و با تاسف گفت نگاه کن دقیقا اندازه چشم شده ، خوب شد که صدقه انداختم و من درحالی که از درد زیاد مینالیدم بهش میگفتم که اروم تر زرده بمال ، درد داره ! بعدتر دست باندپیچی شده ام را بالای سرم گذاشتم و به همان گوشه دنجم رفتم ، کتاب صوتی را در تاریکی اتاق پلی کردم و این بار گوش سپردم به صدای ارام زنی که با صدای باران و لاستیک ماشین ها درهم آمیخته بود ، با لذت چشمانم را بستم و باز خیال بافی کردم و باز خداروشکر کردم که این قدرت را دارم که همزمان در مکان های مختلفی زندگی کنم . ارام ارام به خواب رفتم و خیال هایم را خواب دیدم ، با خودم فکر کردم ، یعنی همه اینطورن و همه وقتی کتاب جدیدی میخوانند یا خیال جدیدی به ذهنشان می آید آن را خواب میبنند ؟یا من فقط اینطورم ؟

پ.ن : مدت هاست که دوست دارم بعضی از روزمره هام رو بااین سبک بنویسم ،‌ به نظرم برای تنوع جالب باشه ... چندوقتی هست که با خودم عهد کردم که از تغییرات و ریسک کردن نترسم ، دل به دریا بزنم و  شجاعتم رو برای محک زدن خودم به کار بگیرم . شاید این هم یکی از همون محک زدن ها باشه .

۲ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

شصت و هشتم

این بار با دست های لرزان مینویسم که امشب واقعا ترسیدم ، برای اولین بار از اضطراب زیاد معده ام میسوزه و سرم داغ شده . بذار برات بگم از چی ترسیدم ... از مسئولیت زیاد جان ِ مردم ، از اشتباهات و سهل انگاری هایی که ممکنه انجام بشه و از خیلی چیزهای دیگه . من برای اولین بار از پزشکی ترسیدم و با خودم فکر کردم تو که میخواستی جراحی بخونی ، حالا اگر بر اثر خطا یا هرچیز دیگه ای خدایی نکرده جان یک انسان به خطر بیوفته ، تا آخر عمر چطور میخوای با این بار زندگی کنی ؟ چطور میتونی از اون به بعد راحت بخوابی . با این که امروز کار اونقدر مهمی انجام ندادم اما بابت تمام کسانی که باهاشون حرف زدم و از علائم و نگرانی هاشون گفتن ،  امشب بابت همه این ها نگرانم و به سختی نفس میکشم . یا من زیادی وسواس دارم یا بار مسئولیت بیش از این ها سنگین بوده و من اونقدر که باید همه چیز رو جدی نگرفته بودم ...امیدوارم فردا شب حال بهتری برای ثبت داشته باشم .

۰ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

شصت و هفتم

امشب اونقدر خوشحالم که نمیخوام به شب های قبل و پست هایی که هی نوشتم و هی پیش نویس کردم ، فکر کنم . دارم به باریکه نوری که امشب در قلبم تابید فکر میکنم . لحظه ای که پدر با سیمکارتی که از فروشگاه هدیه گرفته بود اومد و به من گفت برو تو جیبم همون چیزیه که دنبالش بودی و میدونی اون لحظه حس کردم  قلبی که برای مدت ها یخ زده بود ، گرم شد . حالا برای فردا منتظرم و تجربه ی جدید . قراره که فردا به عنوان مراقب سلامت با مردم تماس بگیرم و خب میدونی بعد مدت ها حس میکنم که قراره مفید باشم و گذشته از این ها با این که علوم پایه عقب افتاد اما به زودی فیزیوپات شروع خواهد شد و من خیلی منتظر و مشتاق این هستم که بدونم واقعا چطورخواهد بود و از طرفی میگن که دوره ی مهمی در سواد آینده محسوب میشه برای همینه که میخوام تمام تلاشم رو به کار بگیرم . 

پ.ن ۱: تقریبا یک هفته است که برنامه بدنسازی و کاهش چربی شکم رو از گوگل پلی دانلود کردم و در هر شرایطی که بودم سعی کردم ادامه بدم . روزهای اول ، از درد شکم و کمر و پا هرچقدر که بگم کم گفتم ، یک حرکت پلانک ساده رو حتی نمیتونستم تا ده ثانیه انجام بدم و واقعا تعجب کردم چون حس میکردم به خاطر پیاده روی بدنم آماده هر نوع ورزشیه ، حالا بعد یک هفته میبینم که بدنم به آرامی داره شکل میگیره و گرم میشه ، شاید عجیب باشه ولی میبینم که تمرکزم هم بیشتر شده . اون زمانی که آهنگ میذارم و سعی میکنم در طول ورزش جز فکر کردن به کشش عضلاتم به چیزی فکر نکنم ، یه آرامش ذهنی عجیبی رو حس میکنم و با تمام اینا دارم فکر میکنم چرا من این همه سال از معجزه بدنسازی و ورزش غافل بودم ؟

پ.ن۳ : صرفا چون هیچ ایده ای برای عنوان نداشتم این بار اینجوری شد ولی بعد به ذهنم اومد که کار جالبی به نظر میاد . 

۰ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

۶۵. دزیره (همراه با اسپویل)

آخرین خط های رمان دزیره رو میخونم و با کنجکاوی در نت سرگذشت ملکه دزیره ، خاندان برنادوت ،‌اسکار اول ،‌ژوزفینا رو جست و جو میکنم ،‌ برای اولین باره که حس میکنم قلبم میخواد در مقابل این حجم از عظمت تاریخ بایسته ، به گذشته که فکر میکنم ، به ژنرال ها ،مارشال ها ، کنت ها و امپراتور و امپراتیس هایی که اومدن و رفتن و تاریخ ساز شدن ، زبانم بند میاد... درباره ی دزیره بنویسم ، همیشه مینوشت من انسان معمولی هستم ، نمیدونم که بتونم ملکه ی سوئد بشم یا نه اما من فکر میکنم که دزیره یکی از شجاع ترین و باهوش ترین زنانی است که تاریخ به خودش دیده ، و همسرش ژان باپتیست ،‌ هرچه در مورد وفاداری ، هوش و ذکاوتش بنویسم کمه . هنوزم دارم فکر میکنم که چرا ناپلئون بناپارت انقدر در تاریخ پررنگ تر از ژان باپتیسته ، باوجود این که ژان باپتیست از او خیلی باذکاوت تر و انسان تر بوده ، هرچند این نظر منه . اما دیشب که از پدر پرسیدم ناپلئون رو میشناسی و گفت بله و بعد تر درمورد بناپارت پرسیدم و جوابش منفی بود ، حس کردم تاریخ در حق بناپارت کوتاهی کرده .

از همه اینا که بگذریم ، یادم نمیاد کتاب و داستانی بعد از "جزازکل" تونسته باشه تا این حد فکر من رو شبانه روز به خودش مشغول بکنه و فکر میکنم اونقدر شیفته این رمان تاریخی شدم که با خوندن خط به خط کتاب در فضای داستان غرق شدم و اون زمان که دزیره تاج گذاری کرد ، خودم‌ رو در میان مردم عادی دیدم که تاج گذاری او رو از نزدیک تماشا میکرد و فریاد میزد ،‌ "بانوی صلح " حتی تر عصر درحالی که بافتنی بنفش رنگم رو روی خودم کشیده بودم و به خواب رفتم ، خودم رو در پاریس و در فضای پادشاهی ناپلئون دیدم .

پ.ن ۱ : دزیره به عروسش ژوزفینا ، همسر پسرش اسکار ، گفت که" یک نصیحت بزرگ به تو میکنم به تمام برنادوت ها یاد بده که باید با عشق ازدواج کنند " و بعد اون وقت که ژوزفینا گفت "اما ماما اگر عاشق مردم عادی شوند چه ؟ " گفت "این که سوال ندارد ما برنادوت ها هم از مردمان متوسط هستیم  " حالا من دارم فکر میکنم ، آیا اسکار دوم ، کارل چهاردهم ،‌پانزدهم و... هم مثل اجدادشان ازدواجشون توام با عشق بوده ؟ 

پ‌.ن ۲ : درحالی که چشمانم از خواب قرمز شده مینویسم که سرنوشت واقعا چقدر عجیب و غافلگیرکننده است ...

۰ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

۶۴ . برای جو مارچ

جوی عزیزم , سلام

میدانم که وقتی نامه را با انگشت های باریک و زیبای خود میگشایی زیرهمان سقف کوتاه شیروانی نشسته ای و فضای اتاق با شمعی که سوسو میکند روشن است ، شاید هم در آن جنگل زیبا و طبیعت بکری باشی که همیشه آرزوی دویدن و غلت خوردن بر روی چمن هایش را داشتم ،  اما من اکنون که برایت مینویسم باران با سرعت هرچه تمام تر بر پنجره های اتاقم میکوبد و فضای همان شبی را برایم ترسیم میکند که تا صبح کتابت را نوشتی . روزها فکر کردم که واقعا دوست دارم به چه کسی نامه بنویسم و بیش از همه دوست دارم با چه کسی دوست باشم ‌ که ناگهان به یادم آمدی و میدانی خب من از خیلی جهات خود را شبیه به تو میدانم ، حق طلبی ، فمینیست ،‌ لجبازی ،‌ زودرنج بودن و کمی هم زود عصبی شدن و بی پروا دست به عمل زدن ، عشق جهانگردی و بی نیازی از وجود شخصی دیگر در کنارت ، استقلال طلبی و همه و همه این ها از زمانی که کتاب زندگی ات را خواندم و برای چندمین بار فیلمش را دیدم برایم ثابت کردکه بسیار شبیه به تو هستم ، اما میدانی در وجودت چیزیست که من به وجود آن غبطه میخورم ! من جسارت و آن همه شجاعت تورا ستایش میکنم . شجاعت ِ دست به عمل زدن به هرکاری ، آزادانه تفکر کردن بدون ترس از قضاوت شدن و مهم تر از همه رها زیستن ، این روزها که با خودم سر و کله میزنم گهگاه به یادت میافتم و میدانی یک روزی می آیم و دستت را میگیرم تا باهم به جزیره های شناخته نشده ، قله های کشف نشده و ملت ها و کشورهایی که روح انسان را گرم میکنند سفر کنیم ، گوش ماهی و سوغاتی کشورهای دیگر را جمع کنیم و غذاهایشان را بچشیم و تو بیشتر برایم بگویی از مدرسه ای که تاسیس کردی ، از دانش آموزانت و از خواهرانت ... تا یادم نرفته بگویم که با فوت خواهرت بِث من هم گریه کردم ،‌چه شخصیت از خودگذشته و مهربانی و چه روح لطیفی ، حیف آن همه استعداد که بر سرانگشت های دخترک جاری بود و من چقدر ان صورت مهربان را دوست داشتم ... بیشتر از این وقتت را نمیگیرم ،‌ دوست داشتم بدانی که در نقطه ای از این کره ی خاکی کسی هست که به تو فکر میکند و خواستار دوست شدن با توست . 

دوستدارتو ,اسمایل :)

پ.ن۱ : ممنونم از همدم عزیزم بابت دعوتش و من هم هرکسی که از این چالش خوشش اومده رو دعوت میکنم .

پ.ن ۲: پریشب بالاخره سمفونی مردگان رو تموم کردم و حالا میتونم بفهمم که چرا انقدر همه از عباس معروفی تعریف میکنن . روند رمان غم انگیز و متاثر کننده ولی به شدت دوست داشتنی جوری که انگار به همون فضا پرت میشی و برای مثال اگر از سرمای کشنده اردبیل مینوشت ، تو ناگهان سرمارو در عمق استخوان های بدنت حس میکردی .

۳ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

۶۳. کنت اصغرالدوله ، PFF هاف هافو

شخصی که در تصویر مشاهده میکنید"کنت اصغر الدوله " است . بذارید یکم بیشتر با ایشون آشنا بشید ، ایشون که دماغش رو با غرور بالا انداخته و لب برچیده ، شخص شخیص PFF بنده هستن ، شاید بگید PFF چیه ؟ اجازه بدید سر فرصت میگم ... ایشون همون عیب یاب شخصی منه که از بیست و چهارساعت شبانه روز ، نزدیک به بیست ساعتش رو تا به حال در کنار بنده به عنوان دوست و مشاور حضور داشته و حالا به تازگی من از وجودش با خبر شدم . حالا بذارید یکم از ویژگی هاش بگم : اول این که در موقعیت ها و فرصت های تازه ای که بر سر راهم قرار میگیره مثل یک وِر وِره جادو در گوشم وِزوِز میکنه و راه حل های وسوسه انگیزی رو ارائه میده که اضطرابم رو کاهش میده مثلا میگه قبول نکن و منو به فرار از اون موقعیت تشویق میکنه ، مثلا میگه اگر شروعش کردی ضایع شدی چی ؟ " تا به امروز مثل یک دشمن در لباس دوست ، به من مشاوره میداده و حالا فهمیدم که با کاهش اضطرابم ، ذره ذره اعتماد به نفسم رو مثل یک شپش مکیده چرا که تا برای بدست اوردن چیزی ریسک نکنی و قدم نگذاری ، چیزی رو هم بدست نخواهی اورد ، دوم این که همیشه منو تشویق کرده که اجتناب از طرد شدن خیلی بهتر از تجربه ی طرد شدنه ،‌یعنی چی ؟ یعنی این که یه سیم خاردار دور خودت بکش و بشین و به اطرافت خیره شو و اجازه نده کسی پاشو از سیم خاردارت عبور بده و خودت هم عبور نکن که مبادا طرد بشی ، سوم هر بار که در موقعیتی قرار گرفتم که به نحوی شکست خوردم و اشتباه کردم ، باز صندلی چرخ دارش رو به راه انداخت و اومد کنار گوشم و بر سرم کوفت و  تمام ضعف هام رو به یادم اورد ،‌بدون این که بدونم و به این باور داشته باشم که خطا کردن بخشی از منحنی یادگیریه و این که انسان شکست میخوره به این معنا نیست که همه چیز به پایان رسیده ،‌چهارم و آه از مورد چهارم و باید اعتراف کنم که کار همیشگی اون یادآوری اینه که تو انسان بی ارزش و بی فایده ای هستی ، و راه حلش برای این افکار ناراحت کننده ؟ برو یک موفقیت بزرگ کسب کن ، برو به وزن ایده ال برس ، برو زیباترین بشو و ظاهرت رو بهترین بکن که همه تو کفت بمونن ، غافل از این که با درگیر کردنم در این افکار کمال گرایانه و عدم موفقیتم در تمام این ها بیشتر از پیش عزت نفس رو ازم میگیره . به طور کلی باید بگم که هر نوع خودخوری و هرنوع زمزمه ریزی که میشنویم زیر سر PFF درونی ماست که مثل یک انسان باید با آن برخورد کرد، براش شکل ساخت مثلا مرد جوان قدبلند سیبیل چماقی یا پیرمرد قصاب دستمال به گردن  ، گلویش رو گرفت ، پشتش را به به دیوار کوبوند و محکم تو صورتش فریاد زد که "برو گم شو " .

پ.ن : به تازگی مطالعه کتاب غلبه بر عزت نفس پایین با CBT رو شروع کردم و با خوندن جمله به جمله کتاب حس میکنم که یک لایه از لایه های تلمبار شده ای که راه حلی براش نداشتم رو دارم برمیدارم . تصمیم دارم هربار با پایان یک فصل ، بیام و بنویسم ...

۰ نظر ۳ موافق ۰ مخالف
درباره من
I admire people who choose to Smile after all things they have been through
کلمات کلیدی
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان