۹۳. بالاخره سلام

داخل مطب دکتر نشستم و فهمیدم دو ساعت زودتر از وقتم اومدم . نه کتابی آوردم نه کاری اینجاهست . بالاخره بعد مدت ها فرصت کردم بنویسم. راستش نمیدونم از چی و کجا شروع کنم انقدر که ننوشتم حتی یادم رفته چیارو میخواستم بنویسم . بالاخره زبان رو به صورت جدی شروع کردم ، تعیین سطح دادم و تقریبا دو ماهه که زبان میرم البته به صورت آنلاین شرکت میکنم و میدونی اون چند ساعتی تو هفته که میشینم پای لب تاب و درمورد هرچیزی جز درس و پزشکی با بقیه حرف میزنم و چت میکنم و بعدتر انشا مینویسم رو واقعا دوست دارم . هرچند در کنار این همه درس واقعا سخته ولی خب به شدت در خودم اینو حس میکردم که باید از یه جایی شروع کنم . 

خیلی وقت پیشا که آخرین پستم رو نوشتم دوست داشتم همون موقع بیام و بگم چطور تونستم کراش نافرجامم رو برای همیشه فراموش کنم ، هرچند از حسم اطمینان نداشتم و حالا که این همه مدت گذشته و کاملا مطمئن شدم ، اومدم بنویسم که بله بالاخره تونستم ! این که چیشد رو باید اینطور بنویسم که ما آدم ها وقتی از یه شخصی خوشمون میاد تو ذهنمون ازش یه بت میسازیم و میدونی عاشق اون بتی میشیم که ازش درذهمنون ساخته بودیم ، مدتی بود که با این که نمی دیدمش بدجوری روز به روز حسم رو پرورش میدادم و اصلا نمیدونستم آیا واقعا این آدمی که من در ذهنم ساختم همون آدمه ؟ خلاصه که یک شب با یکی از رفیق ترین رفیق هام صحبت کردیم و قرار شد یه شرایطی فراهم بشه که لاقل من بیشتر سعی کنم بشناسمش که اگر تمام اون چیزهایی که من تو ذهنم ساختم درست باشه قدم پیش بذارم حالا نه به صورت جدی بلکه غیر مستقیم . اون با پیج خودش در اینستا فالوش کرد و بومب ! یه چیزایی رو واسم فرستاد که اون شب حس کردم سطل آب یخ رو روی سرم خالی کردند ، ناباورانه به چیزایی که میفرستاد نگاه میکردم و میگفتم اسمایل تو از همچین آدمی خوشت میومد ؟ میدونی اون شب یکمم گریه کردم و حتی میترسیدم که نکنه به دوست داشتنم ادامه بدم ولی دیدم که چطور دقیقا از فرداش در ذهن من کم رنگ و کم رنگ تر شد جوری که حالا دیگه درونم نشانه ای از دوست داشتنش نمیبینم ! تقریبا یک ماه شایدم بیشتر باشه که نه تلگرامش رو نگاه کردم نه اینستاشو و نه حتی پیگیر کارهای مختلف دانشگاهیش بودم . میدونی یه حس خوب رها شدن رو در خودم دارم . هربار که با دوستم حرف میزنم بهش میگم من هنوزم نتونستم بفهمم اون شب چه اتفاقی درون روح و افکارم اتفاق افتاد که این طناب پوسیده ی دوست داشتن یک آن پاره شد و هنوزم نفهمیدم اما تا آخر عمر ممنونم ازش و حالا میفهمم چرا دخترا وقتی از یه نفر خوششون میاد میرن طرف رو فالو میکنن تو اینستا ، این که با چشم باز به سمت احساسات ناشناخته بری ، خیلی بهتر از اینه که چشم بسته قلبت رو برای هرنوع احساسی باز کنی .

پ.ن۱ : چند هفته پیش تو بارون تنهایی رانندگی کردم و اینم به دستاوردهای این مدتم اضافه میکنم .

پ.ن۲ : در مورد درد کتفم هم نگم بهتره . از بس که بعضی وقتا به شدت طاقت فرسا و غیرقابل تحمل میشه . برام دعا کنید .

پ.ن ۳ : به خاطر کسایی که وبلاگ ندارن ، واقعا نتونستم رمز دار بنویسم ولی بازم بستگی داره که چه شرایطی پیش میاد . سعیم رو میکنم که عمومی بنویسم :)

۱ نظر ۸ موافق ۰ مخالف
درباره من
I admire people who choose to Smile after all things they have been through
کلمات کلیدی
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان