نود و پنجم

یادم نمیاد اخرین بار کی اینجا نوشتم ولی فکر میکنم این شروع ننوشتنم از اونجایی کلید خورد که روز به روز رفتن دوستان مجازی از صفحه ام رو دیدم با خودم گفتم نکنه حرفای من مسبب شده ؟ نکنه با حرفام ناراحتشون میکنم و حس منفی منتقل میکنم ؟از اونجا شروع کردم به خود سانسوری و حالا که به فهرست مطالبم نگاه میکنم کلی پست ننوشته دارم که درجا پیش نویس شدن برای زمانی نامعلوم که بیام و دوباره بنویسم . اما راستش دیگه خیلی وقته که حرف و تفکر هیچ کس برام مهم نیست ، عجیبه چون یهو چشمام رو باز کردم و دیدم دیگه مثل گذشته برام مهم نیست که قراره چطور قضاوت بشم و نمیدونم این اثر بالارفتن سنه یا ...؟ راستش نمیدونم از کجا شروع کنم ، از99 ای که در آخرین روزهاش منو کشت و دوباره زنده کرد یا 1400 ای که به شکل افتضاحی شروع کردم . از آخرین روزهای 99 که با خودم میگفتم این بار دیگه از پسش برنمیام و برای چند لحظه خم شدن کمرم و جداشدن روح از بدنم رو حس کردم اما خب باز هم گذشت . حتما میپرسید مگه چیشد ، گفتنش هم اذیتم میکنه ، میدونی اصلا بعضی چیزها سربه مهر بمونن بهتره . از این بنویسم که من هم بالاخره استاجر شدم ، از روز اولی که وارد بیمارستان شدم و از شب قبلش که یک لحظه هم از ذوق نتونستم چشم برهم بگذارم و باید بگم که بله واقعا هم حق داشتم ، میدونی حس میکنم فضای بیمارستان با همه جای دنیا فرق داره ، انگاری که وارد بعد جدیدی از زمان میشی و دیگه برات مهم نیست خارج از این چهاردیواری چه اتفاقی درحال رخ دادنه ، از خانومی که کنار آسانسور بیمارستان دیدمش و تو اون شلوغی بهم گفت که دخترش از سن 18-20 سالگی دوقطبی داره و تا الان که 40 سالش شده هر بارمیاردش اینجا و بستریش میکنه و از اون غم و خستگی داخل چشماش ، میدونی داشتم داخل محوطه قدم میزدم نا کلاسم شروع بشه و مردم دسته دسته نشسته بودن رو صندلی و کف محوطه ، یه سریا گریه میکردن ، یه سریا جیغ میزدن و یه سریا هم ساکت بودن و خیره ، راستش چند روزی حالم بد بود و اون صحنه جلوی چشمم رد میشد ولی بعدش نمیگم عادی شد میگم تحملش آسون تر شد ؛ اون وقت بود که درک کردم که چطور اینترنا و رزیدنت هامون از لابه لای این صحنه ها رد میشدن و میرفتن آب معدنی و آبمیوه میگرفتن ، فهمیدم که کم کم عادت میکنی و اینا میشه بخشی از تمام زندگیت که هرروز باهاش سرو کار داری ولی میدونی بیشتر از هرچیزی این روزا دارم سعی میکنم قوی بشم که بیمار و همراهش نتونن اون حس تاثر و بهتره بگم همدردی تا همدلی رو از چشمام بخونن ، اون لحطه ای که دیدم بیمار توتال لارنژکتومی شده و برای تنفس تراکئوستومیش کردن و بعد ترشاید وقتی اون تاثری که داخل چشمام بود رو دید و گفت نترس دخترم حالم خوبه ، از خودم و اون غم چشمام بیزار شدم ، مگه نباید فقط امید بدیم ؟ چرا یجور رفتار کردم انگار چیز عجیبی دیدم ؟ ولی شاید بهترین لحظه هاش که باعث شد برام روزای اول موندنی بشه این بود که بعد از این که بیمار شرح حال میداد و پزشک کاراش رو میکرد و بعد مشغول بیمارای دیگه میشد یا مشغول سرو کله زدن با همراهای بیمار و رزیدنتا ، میرفتم از روند بیماریش از همون هفتا موردی که بهمون تو شرح حال نویسی یاد دادن از خودش یا همراهمش میپرسیدم و اوناهم با حوصله جواب میدادن و راستش یه جورایی حس میکردم از این که دارم به روندش گوش میدم خوششون میاد ، اخره هم که میرفتن خداحافطی و تشکر میکردن ، نمیدونستن که منم که بایدتشکر کنم چون وقتی برمیگشتم خونه می نشستم کتابم رو ورق میزدم و می دیدم که چطور روندش رو عینا و با ذکر همون جزئیات اورده و منی که این جزئیات به قشنگ ترین شکل ممکن میرفت مینشست داخل ذهنم و از این موضوع کیف میکردم . وای فکر کنم خیلی حرف زدم ولی راستش انقدر هنوزم حرف دارم برای گفتن که نمیدونم چکار کنم ، اگر بخوام صادق باشم علت این که دوباره اومدم صفحه ام رو باز کردم و اینجارو به خاطر آوردم ، تمام غمی بود که به خاطر فوت رزدینت رادیولوژی ، امشب حس میکردم و بعدتر که صفحه اش و نوشته هاش رو دیدم ، یادم اومد که خیلی وقته که از یاد بردم که منم میتونم که بنویسم . من هربار از این که با کسی این غم رو به اشتراک بگذارم خودداری کردم ، چون میدونی یه جورایی حس میکنم این روزا همه یه جورایی خودشون غصه دارن ، بهتره که من غصه دارترش نکنم ولی وقتی به این فکر میکنم که زندگی چقدر کوتاهه ،با خودم میگم آره واقعا هیچ چیزی ارزش غصه خوردن رو نداره ...فردا امتحان دارم ، اگر هنوز اینحارو میخونید برام دعا کنید . 

۰ نظر ۶ موافق ۰ مخالف
درباره من
I admire people who choose to Smile after all things they have been through
کلمات کلیدی
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان