۲۴. و به آینده امیدوارتر

تجربه ثابت کرده که هرچی به خودت بگی بعدا میرم مینویسم ، این بعدها روز به روز روی هم تلمبار میشن و به جایی میرسی که به اندازه ی یک کوه حرف برای گفتن داری و نمیدونی دقیقا از کدوم حرف بزنی ! اخرین پستی که نوشتم حال خوبی نداشتم ، برای اولین بار در زندگیم قرص آرام بخش خوردم و خلسه شیرینی رو حداقل برای اندک زمانی تجربه کردم . شب کنار مادرم خوابیدم ، روی بازویش اشکال فرضی میکشیدم و از این مینالیدم که چرا به قول دنیا ، یه آب خوش از گلومون پایین نرفته ! به هرحال هر طوفانی ، آرامش و سکون را به همراه داره و احساس میکنم که من هم آرام تر شدم ، آرام تر قدم برمیدارم و آرام تر حرف میزنم . برای من صحبت از زندگی خودم خیلی راحته ولی وقتی بحث از صحبت در مورد خانواده ام به میان میاد ، مهری بر لبانم دوخته میشه که خواه یا ناخواه من رو وادار به سکوت میکنه و نمیدونم تا کی قراره به این سکوت ادامه بدم .

بعد از پنج سال با خانواده رفتیم مسافرت ، از همان اول هم به خودم قول دادم که سکوت اختیار کنم و دهانم رو باز نکنم و همینم شد و من بدون هیچ لجبازی بله چشم میگفتم تا مسافرت رو به کام کسی تلخ نکنم . وقتی چشمانم رو باز کردم و خودم رو وسط دریا دیدم ، موج ها به ساق و زانوی پاهایم برخورد میکرد ، من با شوق به موج ها ضربه میزدم و سعی داشتم تمام حسای منفی رو از خودم دور کنم ، چشمانم رو بستم ، خودم رو به دریا سپردم و به نوای دل انگیز موج هایی که به سنگ ها برخورد میکردن گوش میدادم ، به خودم گفتم ببین اسمایل ! این سنگ ها هستن که دریارو شنیدنی میکنن و زیباتر ، اگر سنگ ها نبودن ، صدایی هم نبود و همین من رو اروم تر میکرد . یک شب هم تمام ناخن های دست و پام را لاک زدم و فردای آن شب صبح زود کنار دریا رفتم تا هم عکس بگیرم و هم آرامش بگیرم . از اتفاقات تلخ مثل تمام شدن باتری ماشین پدر هم که بگذریم ، از زمانی که از سفر برگشتیم درد کمر و پاهای مادرم شدت گرفته و تقریبا تمام انگشتان پاهاش سِر شده و به کمک دیوار راه میره . و من این روزها تقریبا تمام مسئولیت های زندگی رو به دوش میکشم و تمام کارها از جمله ظرف شستن ، لباس شستن ، یک وعده در روز غذا پختن و جارو کشیدن و خرید کردن رو انجام میدم و خب این برای اسمایل نازنازی که بیست و یک سال خورده و خوابیده و همه چیز دراختیارش بوده بیس از حد تصور سخته ! اما این انتخاب خودم بود ، مادرم میگفت من از تو توقعی ندارم و میدونم که نمیتونی چون عادتی نداری ، اما گفتم من اگر بخوام میتونم و به من اعتماد کنید و بدونید که بی منت انجامش میدم ! میدونم که باید عمل کنه ولی فعلا نمیتونه .و من تا همیشه در خدمتش هستم چون میدونم تا زمانی که اون هست ، منی هم وجود داره ! و خدای نکرده اتفاقی براش بیافته من از بین میرم ... به هرحال برای ماه های آینده کلی برنامه در ذهنم دارم که واقعا نمیدونم کدوم به سرانجام میرسه .

نمرات باکتری اومد ، باکتری تئوری را با نمره ی خوبی پاس شدم و عملی هم ماکس شدم ! این هم از غول بی شاخ و دم تابستان ! حالا دیگه تمام واحدام تطبیق خوردن و با نمره ی الف هر سه ترم رو گذروندم ... به این که فکر میکنم که از عید تا الان سی واحد رو پاس کردم ، حس شیرینی همراه با غرور به سراغم میاد ، نه غرور ِ از خود بی خود شدن ، غرور از این که بالاخره میتونم امیدوار باشم که منم دارم خودم رو باور میکنم و با هربار با چالش های سخت تر از قبل خودم را غافلگیر میکنم و همین که اون ها را از سر میگذرونم غرق در خوشی و لذت میشم و به آینده اندکی امیدوارتر !

۱ نظر ۳ موافق ۰ مخالف
tiara .n
۱۹ شهریور ۰۱:۰۰

فقط میتونم دعا کنم برای مادر جانت که ایشالا زود زود مثل قبل کنارتون باشن.

و چقدر همینکه تونستی انقدر تغییر کنی و این همه مسئولیت قبول کنی واقعا نشون میده که چقدر روح قدرتمندی داری

پاسخ :

ممنونم عزیزم انشالله که خانواده خودت هم همیشه سالم و سلامت باشن :*

ممنونم تیاراجان لطف داری عزیزم ^__^💜💜
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
درباره من
I admire people who choose to Smile after all things they have been through
کلمات کلیدی
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان