یهو به خودمون اومدیم دیدیم شده ۲۲ شهریور ، فرداش هم شروع دانشگاه ها ، از حق نگذریم واقعا نفهمیدم آخرین تابستونم چجوری گذشت . هرچقدرم که نگاه میکنم فقط سر و کله زدن هام با ترم تابستونی و تا سه چهار صبح بیدار موندن ها و از اون طرف صبح زود بیدار موندن ها به یادم میاد ! ولی من همیشه عادت داشتم که حداقل یه هفته الی دو هفته از تابستونم رو به تباهی مطلق بگذرونم ! تباهی مطلق یعنی فقط بخورم و بخوابم و فیلم ببینم و کتاب بخونم و همراه همه اینا تا خرخره خودم رو تو تنقلات و هرچی خوراکی غیر مجازه خفه کنم ، اون وقت بود که واقعا حس میکردم تعطیلات رو دارم" سپری " میکنم . اما بیماری مامان بهم یاد داد مسئولیت داشتن یعنی چی ! این که تا حس میکردم از جاش بلند شده میپریدم داخل آشپزخانه تا ببینم میخواد چکار کنه ، این که واقعا گاهی وقتا دوست داشتم از زیر بار همه این مسئولیت ها فرار کنم اما یه حسی مثل تعهد ، دلبستگی ، نمیدونم اسمش رو چی میشه گذاشت ؟ مثل زنجیر به دور دستا و پاهام قفل میشد و منو از حرکت متوقف میکرد . از همه اینا که بگذریم هنوزم تو شوک پایان تعطیلات و ناباوری به سر میبرم .
این چند روز داشتم یه سریالی می دیدم به نام Arthadal chronicles ، نمیدونم چطور توصیف کنم اما هیچ وقت یاد ندارم ، فیلمی دیده باشم که تا این حد منو سر ذوق بیاره و بابت قابل پیش بینی نبودن سکانس هاش تا سر حد مرگ به وجد بیام و دهنم از این همه خلاقیت باز بمونه . دارم میمیرم که بفهمم قسمت بعدی قراره چی پیش بیاد و از همین حالا افسردگی ناشی از پایانش به سراغم اومده ! اونقدر که حس میکنم دیگه قرار نیست چیزی منو تا اون حد شگفت زده کنه .