شاید بشه گفت رسما از امروز دیگه دانشگاه ها به صورت جدی شروع میشه و این یعنی بهم خوردن ساعت خواب من ! چراکه معمولا بدنم طبق عادت عجیب غریبی که داره تا حس میکنه که فردا امتحان دارم یا مثلا باید برم دانشگاه ، نصف شبا سرحال میشه و معمولا تا سه چهار خوابم نمیبره ! حتی اگر به طرز فجیعی خسته باشم یا ورزش کرده باشم . از اینا که بگذریم حالا که فعلا بیدار هستم اومدم از یکی از دغدغه های فکریم بنویسم ، حس میکنم تو یه دوراهی گیر افتادم ! یه راه میگه رفتن مستمر به دانشگاه رو انتخاب کن و سعی کن برخلاف ترمای قبل تاجایی که میتونی سر کلاسا بری از یه طرف اون یکی راه میگه الان مامانت بهت نیاز داره و باید تا جایی که میتونی برنامه ات رو خلوت کنی که بتونی پیش مامانت باشی . چهارشنبه که رفتیم دکتر و گفت به احتمال زیاد باید مامان فوری عمل بشه و حتی بعد از عمل هم تضمین صد درصدی وجود نداره که بازهم بتونه راه بره و خب این برای مامان من که همین الانشم کلی حرفای ناامید کننده میزنه و میگه نمیخوام وبال کسی باشم یعنی کلن هیچی و یعنی تمام ! نمیخوام کلمه اش رو به زبون بیارم چون بارها گفتم و بازم میگم که من حتی یک لحظه نمیتونم تو هوایی که اون نباشه نفس بکشم . در نتیجه برخلاف مامان میخوام امیدوار باشم .
پ.ن : نمیدونم چرا در هر اتفاقی که واسه پدر یا مادرم میافته ، هنوزم بخش بزرگیش رو مقصر خودم میدونم و البته درستم هست . من فقط امیدوارم که فرصت برای جبران تمامش پیدا کنم چون این سالا خیلی اذیتشون کردم .