امسال برای تولدم اتفاق عجیب و غریبی نیافتاد . حتی برخلاف سال های قبل ، کیک نبریدم و شمع نخریدیم و من ۲۱ سالگی رو فوت نکردم . داشتم فکر میکردم که مگه نمیگن روز تولد ادم یه روز خاصه ولی چرا برای من هیچ وقت اینجور نبوده ؟ دوست ندارم چرا و چگونه و علتش رو بنویسم ولی دوست ندارم اینجا ادای مقاوم بودن و بی احساس بودن رو در بیارم و بگم برای من اصلا اهمیتی نداشته ، چرا که بیشتر شبیه یه دروغه و حتی اگر بخوام بنویسم که برای من اهمیتی نداره که چرا هیچ وقت نباید یه جمع سه یا چهار نفره شاد داشته باشیم مثل بقیه خانواده ها . چشمام بهم گوشزد میکنن که به خودت بیا ! همین دو ساعت پیش بود که با چشمای سرخ به آیینه روشویی خیره شده بودی و نفس عمیق میکشیدی و سعی میکردی رو خودت مسلط باشی . ولی من میدونم که در ظاهر خیلی خوب بلدم که ادای ادمای خونسرد و شاد رو در بیارم و زرت و زرت اونقدر به بقیه لبخند بزنم که حتی با خودشون فکر هم نکنن که چه افکاری در حال جویدن مغزم هستن.
امروز که رفتم دانشگاه از پشت دیدمش . تمام لحظات تابستون رو منتظر چنین لحظه ای بودم که بفهمم اون همه تلاش برای فراموش کردنش و از بین بردن احساساتی که حس میکردم درون قلبم جوانه زدن چه قدر موفق بودم ! دیدمش ، بی حس ِ بی حس ! انقدری که به خودم گفتم تو واقعا فکر میکردی دوسش داری ؟ و فهمیدم که شاید مثل خیلیا یه حس زودگذر یا کنجکاو طوری نسبت بهش داشتم و الان بدون این که بعد از دیدنش تغییراتی رو درون روح و جسمم حس کنم از کنارش رد میشدم و حتی برای نگاه کردن بهش تلاش هم نمیکردم . و میشه گفت حتی خودم هم از این همه تغییر در طی سه ماه درونم شگفت زده شدم .
+عنوان دریا از احسان خواجه امیری