۵۰.هیچی و همه چی

این پنجاهمین پست این وبلاگه ، نمیدونم هنوز واقعا کسی خاطرات و روزمره نویسی هام رو میخونه یا نه .‌اما من همچنان می نویسم ، چون میدونم اگر ننویسم حالم خوب نمیشه و از طرفی ایمان دارم که روزی کسی این نوشته هارو پیدا میکنه و از اولش میخونه و میفهمه که من واقعا چه آدمی بودم .‌.. دیروز حال هیچی نبود ، امروزم نیست ‌. خودم میدونم که چمه . شاید خنده دار باشه اما حتی با ندیدنش هم بهش فکر میکنم و روز به روز با اتفاقات اطرافم بیشتر از پیش به این باور میرسم که اون حتی به من فکر هم نمیکنه و هیچ چیزی به اندازه ی فکر کردن به آینده ای تنها و سرد بدون عشق من رو ناامید نمیکنه . خودم رو از اون خیلی دور میبینم و حس میکنم که هرکاری هم بکنم نمیتونم این فاصله رو پر کنم . همیشه از وقتی چشمام رو باز کردم و هدف رو شناختم ، تمام آمال و آرزوهام در پزشکی خلاصه میشد . هیچ چیزی رو به اندازه پزشکی نمیخواستم و این روزا دارم به این فکر میکنم که شاید اشتباه من همین بوده ، من خوشبختی رو منحصر به رشته میدونستم و هیچ وقت از خدا نخواستم که یک زندگی شاد و پر از عشق رو تجربه کنم . نمیخوام ناشکری بکنم و پشیمون نیستم از رشته ای که انتخاب کردم و اگر صدبار به عقب برگردم بازهم پزشکی رو انتخاب میکنم اما میدونی گاهی پس ذهنم با خودم میگم کاش از همون اول یاد میگرفتم که چیزهای دیگه ای هم هست که به همون اندازه شغلی که در آینده خواهی داشت اهمیت داره و به همون اندازه باید براش تلاش کرد، هرچند نمیدونم که چطور میشه برای داشتن یک زندگی شاد و پر از عشق تلاش کرد ... نمیدونم چطور شد و از کجا به این چیزا رسیدم ، اما گاهی اوقات برام زندگی بیش از حد بی معنی میشه و همه چیز در مقابل چشمانم رنگ میبازه . اینجور وقتا حوصله هیچ کاری رو ندارم ، به در و دیوار خیره میشم و اجازه میدم که زمان بی هدف پیش بره و من قدمی برای بهبود حال خودم حداقل انجام نمیدم . همه اینا روی هم اومده و باعث شده که بیام این متن بلند بالارو بنویسم و بگم گاهی وقتا اونقدر همه چیز بی حس و بی روح میشه که حوصله ی هیچ کاری نیست ، حتی برداشتن وسایل نقاشیت و رنگ آمیزی کردن و تلاش برای روح بخشیدن !

۴ نظر ۳ موافق ۰ مخالف
مائده
۱۲ بهمن ۰۲:۲۶

خب من هنوز اینجارو میخونم ولی متاسفانه دیر به دیر😑

اما دقیقا نمیدونم برای پست هات باید چه کامنتی بزارم و سکوت پیشه میکنم

ای کاش کانال تلگرامت هنوز بود یاسمن..از یه طرف به خاطر نبودنش خب اینجا نوشته هات خیلی بیشترشده ولی از یه طرف هم حس میکنم انگار فاصله بین مخاطب ها باهات زیاد شده

نمیخوای دوباره کانالت و زنده کنی؟

پاسخ :

سلام عزیزم
مرسی که هنوز سر میزنی باعث خوشحالیمه ♥️
هنوز به اندازه ی کافی دلم برای کانال نویسی تنگ شده و حس میکردم اون آخرا دیگه بیش از اندازه پستام منفی شده . اونجا هم به اندازه همینجا سوت و کور و آروم بود همیشه :)  فقط تو وبلاگم حس بهتری برای نوشتن دارم
آرزو ﴿ッ﴾
۱۵ بهمن ۰۱:۲۹

خب فرص کنیم که تو قبل از این هیچ‌وقت از خدا نخواستی یک زندگی شاد و پر از عشق داشت باشی. از الآن به بعد بخواه. تااازه اولِ راه دراز و قشنگ و پرپیچ‌وخمِ جوونی‌ته و دیر نیست.

می‌دونی، من قبل از دانشگاه به شغل زیاد فکر نمی‌کردم. فکر می‌کردم منبع درآمده که فقط یه پولی در آری (و چه خوب اگه زیاد باشه) و بقیۀ وقتت رو به چیزایی بگذرونی که دوست داری. ولی الآن چند ماهه فهمیدم شغل خیلی بیشتر از منبع درآمده فقط. من می‌تونم کسی باشم که صبح‌ها با شور و شوق از خواب بیدار شم و مسیری رو طی کنم که برسم به محل کارم و اونجا مطابق با ارزش‌های زندگی‌م کاری رو انجام بدم و هر روز تلاش کنم که بهتر از دیروز باشم. یا اینکه می‌تونم به‌زور و بااکراه از خواب بیدار شم و برم جایی که لحظه‌شماری می‌کنم ساعت کاریم تموم شه و حتی شاید گاهی اوقات ازش بزنم و مسلمه که این کار رو اون‌قدر دوست ندارم که خالصانه برای بهتر انجام دادنش تلاش کنم.

شغل تقریبا یک‌سوم زندگی رو به‌طور مستقیم درگیر می‌کنه، و ممکنه با روابطی که با همکارها به‌وجود میاد بیش از این باشه.

می‌خوام بگم زیاد از اینکه قبلا فقط و فقط به فکر پزشکی بودی خودت رو سرزنش نکن. سیستم آموزشی و فرهنگی ما جوری نبوده که راهنمایی کنه بچه‌ها رو به‌سمت لایه‌های بالاتر. ما تا ۱۸ سالگی بزرگ‌ترین و تنها هدف‌مون کنکور بوده معمولا! (به‌نظرم خوش به حال اونایی که نبوده‌). ولی اگه الآن واقعا پزشکی رو دوست داری و وقتی به چهل‌پنجاه‌سالگی ایدهآلت فکر می‌کنی، توش نقش یک پزشک رو داری‌؛ حسرت خوردن رو متوقف کن و بدون بخش بزرگی از راه رو درست اومدی. صرفا باید راهت رو قشنگ‌تر کنی و به سایر ابعاد وجودت هم رسیدگی کنی و شادی و عشق بیشتری رو اضافه کنی.

من جدیدا کتاب شادمانی درونی مارتین سلیگمن رو به‌توصیۀ مشاورم خوندم و تا حدودی برام مفید بود. اگر تو هم تونستی از کتابخونه امانت بگیری یه امتحان بکن. گفتم کتابخونه چون کتاب کلا گرونه و اینا هم طوری نیستن که همه خوش‌شون بیاد. یه‌وقت هدر نره سرمایه‌ت :)

پاسخ :

میدونی آرزو اتفاقا چند شب پیش که داشتم میخوابیدم ، یدفعه توذهنم اومد تو مگه چند سالته که انقدر دم از نا امیدی و بی عشقی میزنی ؟ بعدتر تو ذهنم اومد آدم های موفقی که به شکل های مختلف باهاشون آشنا شده بودم و خب اونا تو سن سی سالگی خودشون بودن ، این یعنی این دوره از بیست تا سی سالگی و به کل قبل بیست سالگی زمان کشت محصولاتته ، هرچقدر که بکاری و هرمقدار که براش تلاش کنی ، در سی سالگی و چهل سالگی درو خواهی کرد ... همه ی اون آدم ها هم همین بدونن و وجه اشتراکشون تلاش کردن و زحمت کشیدن تو مسیری بود که بهش ایمان داشتن 
در واقع حرفات باعث شد به فکر فرو برم و بیش از پیش به افکارم مهر تایید بزنه که الان زمان کاشتن محصولات و عرق ریختن رو مزرعه اته و به قول تو اگر دنبال یک زندگی شاد نبودم تا بحال از این به بعد باید باشم و به بقیه جنبه های زندگیم هم بپردازم
خیلی ممنونم از حوصله ای که به خرج دادی و از این که تجربه هات رو باهام اشتراک گذاشتی قطعا خیلی راهگشا خواهد بود دوست عزیزم ، آرزوی خوش قلب :)♥️💋
و همچنین ممنونم از پیشنهاد خوبت ، حتما در اولین فرصت کتابش رو میگیرم💜
آرزو ﴿ッ﴾
۱۵ بهمن ۰۱:۳۰

امیدوارم زودتر بی‌حوصلگی‌ت رفع شه و بتونی نقاشی کنی که رنگ‌های بیشتری اضافه کنی به روزهای زندگی‌ :))

پاسخ :

ممنونم عزیزم لطف داری♥️
بی حوصلگیم خیلی بهتر شده 
دکلمه های خسرو شکیبایی رو گوش میکنم و با عشق میکشم ^__^
آرزو ﴿ッ﴾
۱۵ بهمن ۲۳:۰۸

خوشحالم که دیگه هوای حوصله‌ات کمتر ابری‌ست :)

پاسخ :

انشالله که هوای حوصله ی خودت هم هیچ وقت ابری نشه :*💜
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
درباره من
I admire people who choose to Smile after all things they have been through
کلمات کلیدی
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان