۵۵. اما او باز از پنجره چشم دوخته بود به طلوع ؟!

شاید هم قوی بودن ،‌ فروخوردن و عمیق نفس کشیدن همیشه امکان پذیر نباشه ، این روزا که می بینم جلوی چشمام داره ذره ذره آب میشه ، بی خوابی ها و دردکشیدن هاش رو می بینم و به معنای واقعی کلمه هیچ کاری از دستم برنمیاد ، بیشتر از همیشه داغون میشم ، صحنه های زندگیم تک به تک از جلوی چشمام عبور میکنن ، گریه ها و لبخندهاش و من هیچ چیزی رو جز اون نمیبینم و این جمله میاد تو ذهنم که اصلا تصویر آینده بی تو یعنی چی ؟ بارها به خودش گفتم و بیشتر از هرچیزی مطمئنم که بدون او اصلا منی هم وجود نداره ، چون تمام دلیل بود و نبودنم در وجودش خلاصه میشه . این که بیماریش قابل تشخیص نیست و این که هنوز نتونستن بفهمن که مشکل دقیقا از کجاست ؟ باعث میشه تردید کنم به راهی که دارم میرم اگر قراره سرانجامش این باشه که هیچ کاری ازت برنمیاد ، باعث میشه که سست بشم ، مثل بچگی هام یه گوشه بشینم ، سرم رو روی زانوم بذارم و ....

پ.ن : تمام لحظه هارو میخوام متوقف کنم ، میدونی من الان شاید بیشتر از هر موقعی از این که لحظه ها از دستم برن ، از تصویرای ناخوشایندی که از آینده میان تو ذهنم میترسم و دوست دارم برای همیشه دنیا تو این نقطه متوقف بشه .

درباره من
I admire people who choose to Smile after all things they have been through
کلمات کلیدی
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان