هربار که خواستم بیام و بنویسم ، به علت درد شدید کتفم پشیمون شدم . تقریبا از اواخر علوم پایه شروع شد و حدود سه هفته پیش انقدر گردن و کتفم درد میکرد که به سختی نفس میکشیدم و پشت میز می نشستم ، در نهایت وسط یکی از امتحان های داخلی رفتم ارتوپد و برام فیزیوتراپی نوشت . چند وقتی هست که میرم ، دردم کمی بهتر شده ولی گاهی وقت ها چنان تیر میکشه که حس میکنم تمام انرژیم رو برای یک لحظه از دست میدم . دیگه مثل قبلنا که ساعت ها پشت میز می نشستم ، نمیتونم بشینم و درحالی که به پشتی صندلی تکیه دادم ، تخته شاسی و جزوه هام رو جلوی صورتم قرار میدم و خب این مدل درس خوندن برای منی که باید حتما خط و هایلایت بکشم و نکته برداری کنم خیلی سخته . سلامتی خیلی نعمت با ارزشیه ، گاهی برای آینده دل نگرون میشم ، از این که این درد باهام بمونه . درحال حاضر نشستن عادی پشت میزم و درس خوندن بدون درد و نفس کم آوردن برام آرزو شده ...
گاهی وقت ها که روی تختم دراز میکشم و به سقف و دیوار خیره میشم ، با خودم فکر میکنم در این روزها که دارم با مشکلاتم دست و پنجه نرم میکنم و حتی یک نفر رو هم ندارم تا کمی براش حرف بزنم و از دردهام بگم تا اندکی از باری که روی دوش هام حس میکنم کم کنه ، این میاد تو ذهنم که حالا که تو سخت ترین روزهای زندگیت به تنهایی زندگی کردن و تنهایی جنگیدن عادت کردی ، بعید میدونم که بتونی در آینده پذیرش یک شخص دیگری رو هم در کنارت داشته باشی ، اصلا چه فایده وقتی که زمانی که میبایست باشه ، نبوده ؟! اومدنش دیگه چه فایده ای داره وقتی تو به تنهاییت عادت کردی ؟...
پ.ن : بازم خداروشکر .