۱. چند روز پیش ، تو خواب حس کردم یه صدای خیلی بلند برخورد یه نفر با زمین ( گروومپپ) رو شنیدم ، هراسون بلند شدم ، در اتاق رو باز کردم و وسط راهرو دویدم ، حس کردم زمین خورده ، با صدای تقریبا بلندی داد زدم مامان ؟ از اتاق صداش اومد درحالی که نیم خیز شده بود با ترس گفت بله چیشده ؟ درحالی قلبم محکم میزد بهش گفتم نخوردی زمین ؟ گفت نه گفتم ولی من یه صدای خیلی بلند شنیدم ، درحالی که دوباره دراز میکشید گفت سکته کردم فکر کردم اتفاقی افتاده اینطوری داد میزنی و من که دیگه خواب از سرم پریده بود برگشتم اتاق . وسطای روز میگفت خیلی ناراحتم ، معلوم نیست اتفاقات این مدت چقدر روت فشار اورده که اینطوری وحشت زده از خواب میپری . همه چیز مثل قبله ، درد ها و بی خوابی هاش اما میفهمم که همه رو میریزه تو خودش که منو ناراحت نکنه .
۲. داشتم با یکی از دوستام حرف میزدم ، از یه سری چیزا گله میکرد ، اون لحظه دوست داشتم داد بزنم بهش بگم واقعا خوشی زده زیر دلت بعد یک آن برگشتم به خودم ، این صدا اومد تو ذهنم از کجا میدونی که بزرگترین مسئله زندگی تو واسه بقیه مسخره نباشه ؟ چقدر مگه تو اون شرایط بودی و اصلا مگه میتونی جای اون شخص باشی تا عمق ناراحتیش رو درک کنی و میدونی اون وقت بود که به خودم نهیب زدم . هیچ کس نمیتونه مسائل و مشکلات شخص دیگری رو صرفا چون خودش نمیتونه درک کنه زیر سوال ببره ، اینجور موقعها همین که هیچی نگی خیلی بهتر از اینه که با حرفات کاری کنی که مسئله ی اون شخص بزرگتر بشه و خودش رو سرزنش کنه
۳. جدیدا یه حس خیلی عجیبی دارم از نوشتن در این وبلاگ ، کلی برام اتفاق میوفته که واقعا باید ثبتش کنم ولی حس راحتی ندارم ! گاهی اشخاص بی نام و نشونی برام کامنت میذارن که تو فلانی نیستی ؟ و من ؟ حذفش میکنم . هیچ وقت هم از این قابلیت خاموش دنبال کردن وبلاگ در بیان خوشم نمیومده . از عوض کردن ادرس هم خسته شدم .به ذهنم رسید شاید بد نباشه که از این به بعد رمز دار بنویسم ؟ و رمز رو به کسایی که میشناسم در حد این که حداقل یه بار برام کامنت گذاشتن و البته میخوان ، بدم ! دارم بالا پایینش میکنم و احتمالش زیاده که عملیش کنم . همین یدونه وبلاگ رو که بیشتر ندارم ، دوست دارم توش بدون ترس از شناخته شدن راحت بنویسم :)