۵۶ .گودی زیر چشم ِ دوست داشتنی

از زمانی که تصمیم گرفتم خودم رو همانطوری که هستم دوست داشته باشم ، فهمیدم که اول از همه باید با بدنم حس راحتی داشته باشم ، گاهی روبروی آیینه می نشینم ، به تک تک اجزای صورتم نگاه میکنم ، گاهی در بدترین و خسته ترین حالت ممکن ویدئو پشت گوشی رو روشن میکنم و از خودم در اون شرایط فیلم میگیرم ، زمانی که کوچک تر بودم ، آشنا و دوست ازم میپرسیدن که چرا زیر پای چشمم گود و تیره است؟ و زمانی که از مادرم پرسیدم گفت که کم خونی دارم ، حالا سال ها از اون روزا میگذره ، من دیگه کم خونی ندارم و گودی زیر چشمانم بهتر شد اما دیگه جز لاینفک اجزای صورتم شده و من از زمانی که فهمیدم از بین رفتنی نیست ، هیچ وقت دوستش نداشتم و سال پیش که یکی از دوستان دانشگاهم گفت که زیر چشمانش خیلی تیره تره و گودتر از مال من بوده و با تزریق ژل ترمیم شده ، به فکرش افتادم و به خانواده پیشنهاد دادم ، اما خانواده ی ما مخالف سرسخت هرنوع عملی مثل عمل بینی  و تزریق ژل هستن و اینجوری شد که من فهمیدم باید هرطور که هست باهاش کنار بیام ، تا زمانش برسه 

ولی این روزا عجیب شده و این دقیقا از زمانی شروع شد که فهمیدم  تیرگی زیر چشم ناشی از رگ های زیر پوست و نازک بودن پوست اون ناحیه است و در افرادی که سفید تر هستن این عیان تره ، دوان دوان سمت آیینه رفتم ،‌پوستم رو کشیدم و به رگ های آبی زیر پوستم و انشعاباتشون، دقیقا در اون ناحیه  خیره شدم  و شاید بعد از اون بود که دیگه اون گودی زیر چشم برام عذاب اور و ناراحت کننده نبود ، حتی تر به سیاهی اون قسمت گاهی نوازش وار دست میزنم ، عکسایی که میگیرم رو نگاه میکنم و عجیب تر این که به اون قسمت خیره میشم و حس میکنم که چقدر دوسش دارم ، میدانی شاید خنده دار به نظر بیاد ولی همیشه فکر میکنم گودی زیر چشم مثل یک قاب زیبا ، چشم رو در برگفته و قاب کرده . 

۰ نظر ۵ موافق ۰ مخالف

۵۵. اما او باز از پنجره چشم دوخته بود به طلوع ؟!

شاید هم قوی بودن ،‌ فروخوردن و عمیق نفس کشیدن همیشه امکان پذیر نباشه ، این روزا که می بینم جلوی چشمام داره ذره ذره آب میشه ، بی خوابی ها و دردکشیدن هاش رو می بینم و به معنای واقعی کلمه هیچ کاری از دستم برنمیاد ، بیشتر از همیشه داغون میشم ، صحنه های زندگیم تک به تک از جلوی چشمام عبور میکنن ، گریه ها و لبخندهاش و من هیچ چیزی رو جز اون نمیبینم و این جمله میاد تو ذهنم که اصلا تصویر آینده بی تو یعنی چی ؟ بارها به خودش گفتم و بیشتر از هرچیزی مطمئنم که بدون او اصلا منی هم وجود نداره ، چون تمام دلیل بود و نبودنم در وجودش خلاصه میشه . این که بیماریش قابل تشخیص نیست و این که هنوز نتونستن بفهمن که مشکل دقیقا از کجاست ؟ باعث میشه تردید کنم به راهی که دارم میرم اگر قراره سرانجامش این باشه که هیچ کاری ازت برنمیاد ، باعث میشه که سست بشم ، مثل بچگی هام یه گوشه بشینم ، سرم رو روی زانوم بذارم و ....

پ.ن : تمام لحظه هارو میخوام متوقف کنم ، میدونی من الان شاید بیشتر از هر موقعی از این که لحظه ها از دستم برن ، از تصویرای ناخوشایندی که از آینده میان تو ذهنم میترسم و دوست دارم برای همیشه دنیا تو این نقطه متوقف بشه .

۵۴. مثل یک دختر ، سخت کوش

میدونی امروز داشتم به این فکر میکردم چقدر باحال میشد که مثلا هر انسانی رو که ملاقات میکنی ، به طور انتخابی یه آپشنی داشت که اگر مثلا اون دکمه رو روشن میکردی ، از اون به بعد هروقت دلت میخواست میتونستی تو آرشیو آدم هایی که سلکتشون کردی بری و نگاهش کنی و از اوضاع و احوالش با خبر بشی ، میدونی شاید عجیب بیاد از اونجایی که من آدم خیلی اجتماعی نیستم و عجیب تر این که معمولا هم پیش قدم نمیشم  ولی من عاشق نگاه کردن به آدم ها و خیال پردازی کردن راجع به زندگی و اموراتشون در سکوت هستم ؛ یه دوستی دارم که کلن خیلی آدم آروم و تو داریه ، همیشه سرش تو لاک خودشه و بارها دیدم که اصلا توجهی به آدم های اطرافش نداره ، خب برای من خیلی سخته درک کردنش و با تصورش با خودم میگم که اینجوری بدون نگاه کردن به آدم های جدیدی که هربار میبینی ، زندگی خیلی بی هیجان میشه . ولی میدونی خب غم انگیزم هست از این نظر که نگاه کردن به دورو برت و کشف آدم های جدید به تو از اول این نوید رو میده که این آخرین باریه که این آدم رو میبینی و خب این خیلی غم انگیزه و اصلا از همینجا بود که من یه روزی به این فکر افتادم یعنی چند درصد احتمال داره که ما رهگذرای اطرافمون رو ، کسایی که من باب مثال به طور تصادفی در مترو دیدیم رو ، دوباره ببینیم ؟ 

حالا شایدم بگی دارم هذیون میگم ، اره شاید ... از اونجایی که خیلی وقته که با هیچ رهگذری ملاقات نداشتم و خیال پردازی نکردم . میدونی ذهن من تشنه ی خیال پردازیه و دائم دنبال سوژه های عجیب غریب میگرده . اصلا همین شد که امروز که داخل اتاقم از پنجره به خیابون ساکت و خلوت خیره بودم ، این اومد تو ذهنم که چرا آدما نباید همچین اپشنی داشته باشن ؟!

پ.ن : داشتم فکر میکردم مثلا به ادمی که خیلی سخت کوشه میگن چی ؟ بعد تو ذهنم اوند یه بار که یه نفر گفت طرف مثل "گاو" تلاش میکنه .ولی اصلا دوسش نداشتم دنبال یه جمله ی پرانرژی تر بودم و بازم فکر کردم و فکر کردم که کاملا ناگهانی جمله عنوان اومد تو ذهنم .

۰ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

۵۳.بدون عنوان

تمام ماهیچه های پشت گردنم گرفته ، همچنین هر یه ربع یک بار ماهیچه ی لتیسموس دورسی پشت کمرم ، دقیقا در سمت چپ از سمت داخل دچار اسپاسم میشه بعد دوباره رها میشه و این سیکل هی تکرار میشه ، در مورد وضعیت سردردم هم که هرچی بگم کمه ! تو این حال تست فیزیولوژی طبیبانه میزنم ، از هر سه تا تست یکیش غلط در میاد و اعصابم رو بهم میریزه ، در واقع از سال ۹۳ تا ۹۵ خوبه ، ۹۶ متوسط ولی ۹۷ و ۹۸ درجه سختیش یدفعه زیاد میشه و خطاهم به تعداد زیادی میرسه ، تو دفترچه ای که سوالایی که مشکل رو داشتم رو وارد میکنم تا بعدا دوباره بررسیش کنم ، از این که هی سوالای غلط دارم رو وارد میکنم اعصابم رو بهم میریزه و از طرفی فرار بودن این حجم از مطالب و کندی من در پیش رفتنشون . فقط دلم میخواد که خیلی زود این روزاهم بگذره حس میکنم که واقعا از نظر روحی و جسمی بدنم داره خسته میشه .

۱ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

۵۲. حس کردم که واقعا میخوامش ...

میدونی چند شب پیش که داشتم درس میخوندم ،‌پشت میزم نشسته بودم ، یه دستم خودکار آبی و تو یه دست دیگه ام هایلایت صورتی ، کتاب بهداشت سیب سبز جلوم باز بود و من خیلی ناگهانی غرق در رویایی خیلی دور شدم ، خودم رو دیدم در لباس جراحی داخل اتاق عمل که موشکافانه و جدی سرم به سمت پایین خم شده و همکارانم اطرافم احاطه ام کرده ان و درحال انجام عمل جراحی روی بیمار هستم و میدونی شاید سخت باشه باورش و بگی باخودت که توهم زدم اما برای اولین بار حس کردم برای خواستن یک چیز قلبم محکم به قفسه سینه ام میکوپید و نفس هام به شماره افتاد  ، فقط یه چیزی در ذهنم بلند و با صلابت فریاد میزد که من تورو میخوام و این روزا بیش از هرچیزی ذهن من رو درگیر خودش کرده  . شاید هنوز زود باشه تصمیم گیری برای بعد عمومی اونم تا زمانی که وارد بخش های مختلف نشدم و اصلا نمیدونم که در آینده ممکنه که به رشته دیگه علاقه مند بشم یا نه اما درحال حاضر میدونم که هیچ چیزی رو به این اندازه نمیخوام .بیش از نه ساله که بک گراند لب تابم یه تصویر از گردش خون بدن انسانه که قلب وسط اون تصویر به زیبایی رخ نمایی می کنه و هرکس که نگاه میکنه میگه ، تو هنوز که هنوزه نمیخوای  این تصویر رو روی بک‌ گراندت روعوضش کنی ؟ و جواب من یک نه قاطعه ...

پ.ن ۱: بالاخره بعداز ظهر جواب پاتوعملی اومد و من درحالی که از شدت ترس و اضطراب دستانم میلریزد دنبال نمره ام بودم ، پس از دیدنش یه نفس عمیق کشیدم ،‌خداروشکر خوب بود :) حس میکنم بار سنگینی از روی دوشم برداشته شده و حالا دیگه علوم پایه میمونه که بهمون از رگ گردن نزدیک تره.

پ.ن۲ : میدونی اینو دارم جدی میگم که واقعا سطح ادب و شعور  آدما هیچ ربطی به میزان تحصیلاتشون نداره ! پریروز عصر به استاد راهنمای سابق پیام دادم که بگم که ما از طرح انصراف دادیم و دلایلش رو همچنین از زحماتی که نکشیده بود !! هم  تشکر کردم و عذرخواهی بابت به سرانجام نرسوندنش ( چون به هرحال درآینده تو بیمارستان ممکنه باهاش چشم تو چشم بشیم و خب نگفتنش به نظرم درست نبود ) فکر میکنید ری اکشنش چی بود ؟ هیچی ! نمیدونم ما آدما چرا فکر میکنیم وقتی به یه درجه ای میرسیم اجازه هرنوع رفتاری رو داریم حتی اگر زور گویی محض باشه ( مثل زمانی که میخواست منو مجبور کنه که اسم شخصی رو وارد کار کنم که اون شخص رو حتی نمیشناختم و باهاش حرف هم نزده بودم ). درنهایت برای هزارمین بار خداروشکر کردم که انصراف دادم ،‌سر کردن با همچین شخص پرمدعا و بی مسئولیتی درتوان من نبود .

 

۰ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

۵۱. صبح خواهد شد

من آدم سریعی هستم  ، چه در حرف زدن ، چه در راه رفتن ،تایپ کردن ، درس خواندن و... معمولا اگر حوصله داشته باشم ، کارام رو خیلی زود تمومش میکنم و از کش اومدن بیش از حد یه چیزی متنفرم .مگر این که خودم شخصا حوصله نداشته باشم و اون وقت قضیه فرق میکنه . از آدمای تند و فرز هم خوشم میاد و هیچ چیزی به اندازه ی رخوت و تنبلی عصبیم نمیکنه . اینجور موقعها اینجوریه که مثلا طرف داره با سرعت بسیار پایین یه چیزی رو تعریف میکنه ، بینش آب میخوره ، یکمم اطراف رو دید میزنه و بعد دوباره از وسط حرفاش شروع میکنه و خب این منو واقعا کلافه میکنه ، تو ذهنم میگم نمیشه یکم تندتر حرفت رو تموم کنی ؟ اماخب چیزی نمیگم و از درون قل قل میکنم . یاد کارتون پاندای کونگ فوکار افتادم که اون حشره سبزه که اسمش رو یادم رفته به دنیای اطرافش خیره میشد و همه رو میدید که با یه حالت اسلوموشن دارن راه میرن ، حرف میزنن ، غذا میخورن و متعجب میگفت مشکل از منه یا بقیه؟! این ویژگیم باعث شده بود وقتی راهنمایی بودم معلما از دستم شاکی بشن و هربار که درس میپرسیدن من انقدر تند تند جواب میدادم که مثلا بعد یک دقیقه اطرافیان رو نگاه میکردم که با علامت تعجب بهم خیره شدن و معلم که سعی در فهمیدن حرفام داره . کار به جایی رسید که یکی از معلم هام جلوی همه بهم گفت وقتی بری دانشگاه همه برات دست میگیرن سعی کن اروم و شمرده حرف بزنی ، خندیدن بقیه به حرفاش و خب مسخره کردن همکلاسی هام در باقی موارد به کرات ، باعث شد که از اون به بعد هر روز ساعت ها جلوی آیینه یا دوربین گوشیم بشینم . با باز کردن و بسته کردن دهانم تا حدی که میتونم یا خوندن از روی یک متن و مکث دادن و فاصله دادن بین سیلاب ها و ... اروم اروم سرعت خوندنم و حرف زدنم رو پایین بیارم مثل تلاش حشره ی سبز برای تطابق خودش با اطراف . اما در باقی موارد من جمله درس خوندن و راه رفتن سرعت همیشگی رو حفظ کردم مگر این که در کنار کسی راه میرفتم و برای احترام به گفت و گویی که داریم باهاش هم قدم میشدم . یا انقدر محیط خیره کننده بود و هوا عالی که ناخودآگاه قدم هام سست میشد و اروم اروم قدم برمیداشتم ، همیشه بچه های دانشگاه بهم میگن چرا انقدر سریعی ؟ و من هربار شونه میندازم بالا و میگم دست خودم نیست و خب معمولا سعی زیادی هم بر اصلاحش نمیکنم چرا که برخلاف تند حرف زدن و کلافه کردن مخاطبت ،قرار نیست به کسی آسیب برسونه .

این همه گفتم و نوشتم که بتونم بفهمونم تا چه اندازه فرسایشی بودن یک فرایند برای آدمی با سرعت عمل من سخت و طاقت فرساست ! به نظرم سخت ترین شکنجه برای آدمایی مثل من صبر کردن و خیره شدن به یه راه دور باشه که قراره نتیجه اش در آینده مشخص بشه . برای همین سال های قبل بارها میشد که کاری رو که بیش از اندازه زمان میبرد رها میکردم اما میدونی زندگی و طوفان های سخت و پی در پی اش ، زندگی بهم خوب یاد داد که همیشه هم همه چیز اونجور که تو میخوای زود و فوری به دست نمیاد و باید براش صبر کنی ، من هم به خودم انتظار کشیدن و صبر کردن رو یاد دادم . داشتم تو پست قبل به آرزو میگفتم فهمیدم که ادم های موفق و برجسته ی اطرافم در سن سی سالگی در نهایت به اونچه که میخواستن رسیدن این یعنی از الان تا سی سالگی و به بعدش فقط باید کاشت و کاشت و کاشت تا ماحصل و دست رنج کارهات رو سال های بعد ببینی ، اون وقته که میتونی خودت رو تو همون ایده آل ترین حالتی که همیشه در رویاهات تصور میکردی ببینی و من هم میخوام بیشتر از قبل به خودم زحمت کشیدن ، عرق ریختن و صبر کردن برای اون روز رو یاد بدم و دست از حرف ها و افکار های ناامید کننده هم بکشم . به قول شاعر صبح خواهد شد و به این کاسه ی آب آسمان هجرت خواهد کرد .

 

۱ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

۵۰.هیچی و همه چی

این پنجاهمین پست این وبلاگه ، نمیدونم هنوز واقعا کسی خاطرات و روزمره نویسی هام رو میخونه یا نه .‌اما من همچنان می نویسم ، چون میدونم اگر ننویسم حالم خوب نمیشه و از طرفی ایمان دارم که روزی کسی این نوشته هارو پیدا میکنه و از اولش میخونه و میفهمه که من واقعا چه آدمی بودم .‌.. دیروز حال هیچی نبود ، امروزم نیست ‌. خودم میدونم که چمه . شاید خنده دار باشه اما حتی با ندیدنش هم بهش فکر میکنم و روز به روز با اتفاقات اطرافم بیشتر از پیش به این باور میرسم که اون حتی به من فکر هم نمیکنه و هیچ چیزی به اندازه ی فکر کردن به آینده ای تنها و سرد بدون عشق من رو ناامید نمیکنه . خودم رو از اون خیلی دور میبینم و حس میکنم که هرکاری هم بکنم نمیتونم این فاصله رو پر کنم . همیشه از وقتی چشمام رو باز کردم و هدف رو شناختم ، تمام آمال و آرزوهام در پزشکی خلاصه میشد . هیچ چیزی رو به اندازه پزشکی نمیخواستم و این روزا دارم به این فکر میکنم که شاید اشتباه من همین بوده ، من خوشبختی رو منحصر به رشته میدونستم و هیچ وقت از خدا نخواستم که یک زندگی شاد و پر از عشق رو تجربه کنم . نمیخوام ناشکری بکنم و پشیمون نیستم از رشته ای که انتخاب کردم و اگر صدبار به عقب برگردم بازهم پزشکی رو انتخاب میکنم اما میدونی گاهی پس ذهنم با خودم میگم کاش از همون اول یاد میگرفتم که چیزهای دیگه ای هم هست که به همون اندازه شغلی که در آینده خواهی داشت اهمیت داره و به همون اندازه باید براش تلاش کرد، هرچند نمیدونم که چطور میشه برای داشتن یک زندگی شاد و پر از عشق تلاش کرد ... نمیدونم چطور شد و از کجا به این چیزا رسیدم ، اما گاهی اوقات برام زندگی بیش از حد بی معنی میشه و همه چیز در مقابل چشمانم رنگ میبازه . اینجور وقتا حوصله هیچ کاری رو ندارم ، به در و دیوار خیره میشم و اجازه میدم که زمان بی هدف پیش بره و من قدمی برای بهبود حال خودم حداقل انجام نمیدم . همه اینا روی هم اومده و باعث شده که بیام این متن بلند بالارو بنویسم و بگم گاهی وقتا اونقدر همه چیز بی حس و بی روح میشه که حوصله ی هیچ کاری نیست ، حتی برداشتن وسایل نقاشیت و رنگ آمیزی کردن و تلاش برای روح بخشیدن !

۴ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

۴۹.بدون موسیقی ، زندگی سفری در دل بیابان است

و بالاخره نمره ی فارما اومد و پاس شدمم :) حقیقتا وقتی نمره ام رو دیدم باورم نمیشد ، خداروشکر که به خیر گذشت . فقط میمونه پاتوعملی که مارو پیر کرد تا جوابش بیاد ...

هرکسی که به اندازه ی نقطه ای ، ذره ای ، مقداری و... از من شناخت داشته باشه و باهام کم کم دو سه ساعت سر کرده باشه میدونه که علاقه ی بی نهایتی به موسیقی دارم ، بی کلام ، با کلام ، سنتی ، پاپ ، کلاسیک ، رپ ، راک و... فرقی نداره . همه مدلی به زبانهای مختلف گوش میدم . و اگر زبانی باشه که نفهممش ولی ریتم اهنگ و اوج و فروداش جوری باشه که دلمو ببره ، حتما میرم و معنی و مفهومش رو پیدا میکنم ، میخواد فرانسوی باشه ، روسی یا کره ای . خلاصه که با آهنگام دنیایی برای خودم دارم و اطرافیانم میدونن که محاله وقتی بیرون میرم یا زمانی که بیکارم منو بدون هندزفری ببینن . حتی شده که با دوستام یا خانواده بریم یه کافه ای و اونجا آهنگی پخش بشه یا مثلا شخصی درحال پیانو زدن یا سنتور باشه و من از خود بی خود نشم و پرت نشم تو خیالات خودم ! هرچند نمیگم که این خصلت همیشه خوبه و حتی گاهی شده که صدای اطرافیانم رو درآورده که تو وقتی داریم باهات صحبت میکنیم به ما اهمیت نمیدی ! 

همه اینارو نوشتم و روده درازی کردم که بگم بعد مدت ها ، آهنگی پیدا کردم ، ناب ، عشق ، خالص به معنای واقعی . در توصیف معناش هرچقدرم که بخوام حرف بزنم قطعا نمیتونه حسم و پرواز روحم رو توصیف کنه . لینک دریافتش رو اینجا میذارم که این حس خوب رو با بقیه شریک بشم . 

دریافت

چه بگویم از سالار عقیلی 

پ.ن : من با اون تیکه ای که میگه آه ای جان ، اخر تا کی سر گردان ؟ مردم و زنده شدم ...

 

۰ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

۴۸.حرف حق هرجور که باشد ، دار میخواهد فقط

یه نکته ی خیلی مهمی که فهمیدم تو علوم پایه این که اصلا مهم نیست یه مطلب رو کاملا حفظ بشی یا نه ، فقط باید تند تند رد بشی و بره ! چون اول این که بعدا تو دوره بهش میرسی و چه بهتر که وقت کنی دوره کنی و دو این که اونقدرا وقت نیست و زمان داره عین برق و باد میگذره ، من اولش با صبر و حوصله میخوندم ،‌بعدترش فهمیدم خیر وقت این کارا نیست اصلا ! .‌‌.‌. هربار هم که میخوام جا بزنم و بگم امروز یکم بیشتر استراحت کن ، فورا نوشته های وبلاگ گوشواره های گیلاس میاد تو ذهنم :)) و یه جایی از ذهنم به خودم نهیب میزنه ، خجالت بکش فرزندم !

+ ده صفحه ی دیگه از مبحثی که برنامه ریزی کرده بودم مونده ، یکی منو بلند کنه لطفا .

پ.ن : عنوان پست تیکه ای از اهنگ "بغض" ایهام . اگر گوش ندادید ، گوش بدید :) اینم برای اون شخصی که میگفت من آهنگایی که تو کانالت به سلیقه ی خودت میذاشتی رو دوست داشتم حالا چکار کنم از این به بعد ...

۵ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

۴۷. نوای پیانو ، بوی هات چاکلت آمیخته با عطر گل محمدی

علوم پایه رو استارت زدم و با دوستام باهم برنامه ریختیم و به نظرم این کار بهتره چون سی روز تعطیلیم و احتمال جا زدن بسیار زیاده . حداقل اینجوری رقابتم ایجاد میشه و برای این که خودت رو به برنامه برسونی مجبوری هرطور شده تلاش کنی .

امشب بعد مدت ها با خانواده رفته بودیم رستوران ، فضای گرم و شیک رستوران ، مردی که به زیبایی پیانو میزد ، هات چاکلت و عطر گل محمدی باعث شد که برای چند دقیقه هم که شده آرامش بگیرم و خستگی این مدت رو از تنم بیرون کنه . 

عصر داشتم فکر میکردم ، قطعا یکی از بدترین کارهایی که یک شخص میتونه در حق خودش بکنه اینه که برای خودش و اطرافیانش هیچ مرز روشنی تعریف نکنه ، وقتی شخصی از مرز دیگران رد بشه دیگران هم به خودشون اجازه میدن که از مرزش رد بشن و اون وقته که نمیتونی بگی چرا فلان رفتار رو با من داشتن ! و این در مورد همه حتی نزدیک ترین شخص زندگیت هم صدق میکنه ! پدر ،‌مادر ، همسر ، دوست ، هیچ فرقی ندارن ، فقط شعاع و محدوده این خط در افراد مختلف ،‌متفاوته . یه نکته ی دیگه ای هم که دارم بهش میرسم اینه که ادما کلن هرچی کمتر حرف بزنن ، کمتر باشن ، کلن کمرنگ تر که باشن ، ارزشمندترن و این موضوع انقدر روی من تاثیر گذاشته که میخوام سکوت رو تمرین کنم ، کمتر حضور داشتن رو هم ! به هرحال این برای من بهتره که کمی قبل از هرچیزی درنگ بیشتری داشته باشم . 

پ.ن : هیچ وقت فکر نمیکردم انداختن دوتا گل محمدی روی یه نوشیدنی گرم انقدر معجزه آسا باشه ! :)

۰ نظر ۱ موافق ۰ مخالف
درباره من
I admire people who choose to Smile after all things they have been through
کلمات کلیدی
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان