96. این بار تلخ

پزشکی کم کم داره روی واقعی خودشو نشون میده ، دوره ی استاجری دقیقا مثل همون گول زدن های دوران کنکوره که میگفتن ، پزشکی که قبول بشی تمومه ! به ما میگفتن استاجری که شروع بشه دیگه تمومه ، و بعدتر متوجه شدیم که استاجری تازه شروع همه چیزه ، بالین ، برخورد با بیمار ، بی خوابی ها و کم خوابی ها ، ناامیدی ، غصه خوردن برای دردهای دیگران ، غصه خوردن برای خودت ، لبخند رضایت از شفا پیدا کردن یا موفقیت یک احیای سخت ، همه و همه چیز با شروع استاجری کلید خورد . من نمیدونم که بقیه دانشگاها در این وضعیت چه میکنن اما ما نه تنها تعطیل نشدیم بلکه چون هردو دوز واکسن رو دریافت کرده بودیم باید صبح ها زمانی که حتی گنجشک ها و پرنده ها هم خوابن ، بعد شاید دو الی سه ساعت خواب مفید بیدار بشیم و راهی بیمارستان . این روزها حال عجیبی دارم ، برای اولین بار در عمرم به انصراف دادن فکر کردم ، برای اولین بار در عمرم به رها کردن مسیر فکر کردم ،خوب یادم میاد شبی رو که بعد سه شبانه روز بی خوابی ، از شدت خستگی زیاد و صداها و تصویرهای مبهمی که در طی روز به ذهن سپرده بودم ، خوابم‌نمیبرد ، ساعت سه نصف شب بود ، باید دوساعت بعد آماده رفتن میشدم و از اون طرف روی تختم نشسته بودم و بغض عجیبی رو در گلوم احساس میکردم ، نمیدونستم منشا این بغض از کجاست ؟ ناامیدی ، خشم ، افسردگی ؟ نمیدونم چی بود اما هرآنچه که بود مثل همیشه فروخوردم ، ملافه رو روی سرم کشیدم ، پلک هام رو روی هم فشردم و سعی کردم که خوابم ببره ،فردا صبح هم مثل همیشه از خواب بلند شدم و زندگی روتین رو آغاز کردم . نمیدونم چه بر سر پزشکی ، دانشجوها ، اتندها ، رزیدنت ها و... اومده اما من به چشمای خودم این غبار غم و ناامیدی رو درجای جای بیمارستان و چهره ی همکاران و همکلاسی هام میبینم ، چشم چشم میگردم تا ذره ای شوق ، ذره ای لذت از زندگی رو در چهره ها و چشم ها پیدا کنم ،‌منبعی برای حال خوب و انگیزه ولی چیزی جز تکرار مکررات نمیبینم . این خیلی عجیبه چون یقین دارم که قبل تر اینطور نبود ، حس خفقان تمام وجودم رو دربرگرفته و  مثل کسی که آستینش لای در گیر کرده و خودش نمیدونه و داره با تمام وجودش تقلا میکنه که رهایی پیدا کنه ، من هم در این فضای غم آلود گیرافتادم و راهی رو برای نجات پیدا کردن نمیبینم . حتی دیگه امیدی هم برای اپلای کردن و مهاجرت و بورس شدن ندارم ، از خودم میپرسم ، اون همه انرژی ، اون همه ذوق و اون همه انتظار کجا رفت ؟ هرچه که میگردم منشا این حس رو پیدا نمیکنم . در کنار همه این اتفاقات تلخ ، اتفاق های شیرین هم قطعا بوده ولی زور تلخی ها این بار میچربه . این روزا به هر آویزی برای خوب شدن حالم چنگ میزنم ، از دیدن فیلم های انگیزشی گرفته تا به یادآوردن همه و همه چیز مسیری که تا الان طی کردم ، گاهی نقطه ای درون ذهنم روشن میشه ، هوا به ریه هام برمیگرده اما درنگی بعد خاموش میشه ، این پست رو باید خیلی زودتر مینوشتم ، چون از این همه تظاهر کردن به این که هیچی نیست خسته شدم و باید یه جورایی خودم رو خالی میکردم . من فقط دنبال این میگردم که یهو چی شد ؟ ماها که به هیچ امیدی جز خوب کردن حال مردم و کمک بهشون وارد این رشته نشدیم ! چرا یهو همه چیز وارونه و عذاب آور شد ؟ 

پ.ن۱ : IBS دانشجویان پزشکی از مختل کننده ترین سندرم هایی که میشه بهش اشاره کرد .

پ.ن۲  :نمیدونم چند نفر دیگه اصلا اینجارو میخونن ولی اگر شماهم وضعیت مشابهی رو تجربه کرده بودین و تونسته بودین از پسش بر بیاین ، خیلی خوشحال میشم که بگین .

۵ نظر ۶ موافق ۰ مخالف
درباره من
I admire people who choose to Smile after all things they have been through
کلمات کلیدی
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان