۶۵. دزیره (همراه با اسپویل)

آخرین خط های رمان دزیره رو میخونم و با کنجکاوی در نت سرگذشت ملکه دزیره ، خاندان برنادوت ،‌اسکار اول ،‌ژوزفینا رو جست و جو میکنم ،‌ برای اولین باره که حس میکنم قلبم میخواد در مقابل این حجم از عظمت تاریخ بایسته ، به گذشته که فکر میکنم ، به ژنرال ها ،مارشال ها ، کنت ها و امپراتور و امپراتیس هایی که اومدن و رفتن و تاریخ ساز شدن ، زبانم بند میاد... درباره ی دزیره بنویسم ، همیشه مینوشت من انسان معمولی هستم ، نمیدونم که بتونم ملکه ی سوئد بشم یا نه اما من فکر میکنم که دزیره یکی از شجاع ترین و باهوش ترین زنانی است که تاریخ به خودش دیده ، و همسرش ژان باپتیست ،‌ هرچه در مورد وفاداری ، هوش و ذکاوتش بنویسم کمه . هنوزم دارم فکر میکنم که چرا ناپلئون بناپارت انقدر در تاریخ پررنگ تر از ژان باپتیسته ، باوجود این که ژان باپتیست از او خیلی باذکاوت تر و انسان تر بوده ، هرچند این نظر منه . اما دیشب که از پدر پرسیدم ناپلئون رو میشناسی و گفت بله و بعد تر درمورد بناپارت پرسیدم و جوابش منفی بود ، حس کردم تاریخ در حق بناپارت کوتاهی کرده .

از همه اینا که بگذریم ، یادم نمیاد کتاب و داستانی بعد از "جزازکل" تونسته باشه تا این حد فکر من رو شبانه روز به خودش مشغول بکنه و فکر میکنم اونقدر شیفته این رمان تاریخی شدم که با خوندن خط به خط کتاب در فضای داستان غرق شدم و اون زمان که دزیره تاج گذاری کرد ، خودم‌ رو در میان مردم عادی دیدم که تاج گذاری او رو از نزدیک تماشا میکرد و فریاد میزد ،‌ "بانوی صلح " حتی تر عصر درحالی که بافتنی بنفش رنگم رو روی خودم کشیده بودم و به خواب رفتم ، خودم رو در پاریس و در فضای پادشاهی ناپلئون دیدم .

پ.ن ۱ : دزیره به عروسش ژوزفینا ، همسر پسرش اسکار ، گفت که" یک نصیحت بزرگ به تو میکنم به تمام برنادوت ها یاد بده که باید با عشق ازدواج کنند " و بعد اون وقت که ژوزفینا گفت "اما ماما اگر عاشق مردم عادی شوند چه ؟ " گفت "این که سوال ندارد ما برنادوت ها هم از مردمان متوسط هستیم  " حالا من دارم فکر میکنم ، آیا اسکار دوم ، کارل چهاردهم ،‌پانزدهم و... هم مثل اجدادشان ازدواجشون توام با عشق بوده ؟ 

پ‌.ن ۲ : درحالی که چشمانم از خواب قرمز شده مینویسم که سرنوشت واقعا چقدر عجیب و غافلگیرکننده است ...

۰ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

۶۴ . برای جو مارچ

جوی عزیزم , سلام

میدانم که وقتی نامه را با انگشت های باریک و زیبای خود میگشایی زیرهمان سقف کوتاه شیروانی نشسته ای و فضای اتاق با شمعی که سوسو میکند روشن است ، شاید هم در آن جنگل زیبا و طبیعت بکری باشی که همیشه آرزوی دویدن و غلت خوردن بر روی چمن هایش را داشتم ،  اما من اکنون که برایت مینویسم باران با سرعت هرچه تمام تر بر پنجره های اتاقم میکوبد و فضای همان شبی را برایم ترسیم میکند که تا صبح کتابت را نوشتی . روزها فکر کردم که واقعا دوست دارم به چه کسی نامه بنویسم و بیش از همه دوست دارم با چه کسی دوست باشم ‌ که ناگهان به یادم آمدی و میدانی خب من از خیلی جهات خود را شبیه به تو میدانم ، حق طلبی ، فمینیست ،‌ لجبازی ،‌ زودرنج بودن و کمی هم زود عصبی شدن و بی پروا دست به عمل زدن ، عشق جهانگردی و بی نیازی از وجود شخصی دیگر در کنارت ، استقلال طلبی و همه و همه این ها از زمانی که کتاب زندگی ات را خواندم و برای چندمین بار فیلمش را دیدم برایم ثابت کردکه بسیار شبیه به تو هستم ، اما میدانی در وجودت چیزیست که من به وجود آن غبطه میخورم ! من جسارت و آن همه شجاعت تورا ستایش میکنم . شجاعت ِ دست به عمل زدن به هرکاری ، آزادانه تفکر کردن بدون ترس از قضاوت شدن و مهم تر از همه رها زیستن ، این روزها که با خودم سر و کله میزنم گهگاه به یادت میافتم و میدانی یک روزی می آیم و دستت را میگیرم تا باهم به جزیره های شناخته نشده ، قله های کشف نشده و ملت ها و کشورهایی که روح انسان را گرم میکنند سفر کنیم ، گوش ماهی و سوغاتی کشورهای دیگر را جمع کنیم و غذاهایشان را بچشیم و تو بیشتر برایم بگویی از مدرسه ای که تاسیس کردی ، از دانش آموزانت و از خواهرانت ... تا یادم نرفته بگویم که با فوت خواهرت بِث من هم گریه کردم ،‌چه شخصیت از خودگذشته و مهربانی و چه روح لطیفی ، حیف آن همه استعداد که بر سرانگشت های دخترک جاری بود و من چقدر ان صورت مهربان را دوست داشتم ... بیشتر از این وقتت را نمیگیرم ،‌ دوست داشتم بدانی که در نقطه ای از این کره ی خاکی کسی هست که به تو فکر میکند و خواستار دوست شدن با توست . 

دوستدارتو ,اسمایل :)

پ.ن۱ : ممنونم از همدم عزیزم بابت دعوتش و من هم هرکسی که از این چالش خوشش اومده رو دعوت میکنم .

پ.ن ۲: پریشب بالاخره سمفونی مردگان رو تموم کردم و حالا میتونم بفهمم که چرا انقدر همه از عباس معروفی تعریف میکنن . روند رمان غم انگیز و متاثر کننده ولی به شدت دوست داشتنی جوری که انگار به همون فضا پرت میشی و برای مثال اگر از سرمای کشنده اردبیل مینوشت ، تو ناگهان سرمارو در عمق استخوان های بدنت حس میکردی .

۳ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

۶۳. کنت اصغرالدوله ، PFF هاف هافو

شخصی که در تصویر مشاهده میکنید"کنت اصغر الدوله " است . بذارید یکم بیشتر با ایشون آشنا بشید ، ایشون که دماغش رو با غرور بالا انداخته و لب برچیده ، شخص شخیص PFF بنده هستن ، شاید بگید PFF چیه ؟ اجازه بدید سر فرصت میگم ... ایشون همون عیب یاب شخصی منه که از بیست و چهارساعت شبانه روز ، نزدیک به بیست ساعتش رو تا به حال در کنار بنده به عنوان دوست و مشاور حضور داشته و حالا به تازگی من از وجودش با خبر شدم . حالا بذارید یکم از ویژگی هاش بگم : اول این که در موقعیت ها و فرصت های تازه ای که بر سر راهم قرار میگیره مثل یک وِر وِره جادو در گوشم وِزوِز میکنه و راه حل های وسوسه انگیزی رو ارائه میده که اضطرابم رو کاهش میده مثلا میگه قبول نکن و منو به فرار از اون موقعیت تشویق میکنه ، مثلا میگه اگر شروعش کردی ضایع شدی چی ؟ " تا به امروز مثل یک دشمن در لباس دوست ، به من مشاوره میداده و حالا فهمیدم که با کاهش اضطرابم ، ذره ذره اعتماد به نفسم رو مثل یک شپش مکیده چرا که تا برای بدست اوردن چیزی ریسک نکنی و قدم نگذاری ، چیزی رو هم بدست نخواهی اورد ، دوم این که همیشه منو تشویق کرده که اجتناب از طرد شدن خیلی بهتر از تجربه ی طرد شدنه ،‌یعنی چی ؟ یعنی این که یه سیم خاردار دور خودت بکش و بشین و به اطرافت خیره شو و اجازه نده کسی پاشو از سیم خاردارت عبور بده و خودت هم عبور نکن که مبادا طرد بشی ، سوم هر بار که در موقعیتی قرار گرفتم که به نحوی شکست خوردم و اشتباه کردم ، باز صندلی چرخ دارش رو به راه انداخت و اومد کنار گوشم و بر سرم کوفت و  تمام ضعف هام رو به یادم اورد ،‌بدون این که بدونم و به این باور داشته باشم که خطا کردن بخشی از منحنی یادگیریه و این که انسان شکست میخوره به این معنا نیست که همه چیز به پایان رسیده ،‌چهارم و آه از مورد چهارم و باید اعتراف کنم که کار همیشگی اون یادآوری اینه که تو انسان بی ارزش و بی فایده ای هستی ، و راه حلش برای این افکار ناراحت کننده ؟ برو یک موفقیت بزرگ کسب کن ، برو به وزن ایده ال برس ، برو زیباترین بشو و ظاهرت رو بهترین بکن که همه تو کفت بمونن ، غافل از این که با درگیر کردنم در این افکار کمال گرایانه و عدم موفقیتم در تمام این ها بیشتر از پیش عزت نفس رو ازم میگیره . به طور کلی باید بگم که هر نوع خودخوری و هرنوع زمزمه ریزی که میشنویم زیر سر PFF درونی ماست که مثل یک انسان باید با آن برخورد کرد، براش شکل ساخت مثلا مرد جوان قدبلند سیبیل چماقی یا پیرمرد قصاب دستمال به گردن  ، گلویش رو گرفت ، پشتش را به به دیوار کوبوند و محکم تو صورتش فریاد زد که "برو گم شو " .

پ.ن : به تازگی مطالعه کتاب غلبه بر عزت نفس پایین با CBT رو شروع کردم و با خوندن جمله به جمله کتاب حس میکنم که یک لایه از لایه های تلمبار شده ای که راه حلی براش نداشتم رو دارم برمیدارم . تصمیم دارم هربار با پایان یک فصل ، بیام و بنویسم ...

۰ نظر ۳ موافق ۰ مخالف
درباره من
I admire people who choose to Smile after all things they have been through
کلمات کلیدی
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان