یاد گرفتم ...

داشتم فکر میکردم اگر بخوام سالی که گذشت رو توصیف کنم چه چیزی دارم بگم به جز خستگی و سختی و ... بعد نشستم صادقانه و بی طرف برگ های امسال رو ورق زدم ، یادم اومد امسال سالی بود که اینترن شدم ، سالی بود که درد و رنج بیمارارو درک کردم ، با لبخندشون لبخند زدم و با اشکشون بغضی شدم . یادم اومد موقعی که داشتیم انتخاب لاین میکردیم و بعد ها که روتیشن و بخش هام مشخص شد چقدر آینده و سال پیش روم برام مبهم و ترسناک بود و چقدر غیرقابل پیش بینی ... بله وارد بیمارستان شدم شب ها و روزهای سختی رو تنهایی پشت سر گذاشتم ، شخصیتم تغییر کرد ، رشد کردم ، مستقل شدم و از همه مهم تر یاد گرفتم چرا و چگونه باید خودم رو دوست داشته باشم و به خودم ، سلامتیم ، جسم و روحم احترام بگذارم  . این شد که یاد گرفتم که از حق خودم دفاع کنم که حرف بزنم و جایی که لازمه نه بگم و طبیعتا خیلی از آدم ها رو تو این مسیر از دست دادم و دیگه از اون اسمایل که شخصیت گوگولی و مقبول همه داشت در اومدم و کم کم آدم هایی پیدا شدن که ازم متنفر بشن ، تنهام بذارن و خب طبیعیه که دایره آدم های اطرافم کوچک تر شد اما در ازاش با آدم هایی مواجه شدم که با این که اصلا حتی فکرش رو هم نمیکردم به دوستای خوبم تبدیل شدن و به طبع به شناخت عمیق تری از آدم ها دست پیدا کردم . بزرگترین درس و دستاورد امسال هم این بود که به هیچ کسی جز خودم و اون دو سه نفر محدود زندگیم اعتماد نکنم و البته توقعم رو به زیر صفر برسونم و بدونم هیچ چیزی از هیچ کسی بعید نیست .

یاد گرفتم که دقیقا در اون لحظه ای که  از قدم برداشتن میترسم ، دقبقا در همون نقطه قدم بردارم و با خودم تکرار کنم که قرار نیست ما انسان ها همیشه در راه درست قدم بگذاریم و هیچ وقت خطا نکنیم . یاد گرفتم که خطا کردن و رنج کشیدن بخشی از مسیر رشد کردنه و انقدر خودم رو بابت چیزهایی که بخشی از رنگی روتین یک انسانه سرزنش نکنم . شاید بشه گفت اگر تجربه و شکستی نباشه ، تغییر و درسی هم نخواهد بود . شاید بعضی وقت ها راه حل همون خلاف جهت آب عمل کردن و زندگی کردن به سبک خودمون باشه . 

در این یک سال با آدم هایی هم روبرو شدم که در کتگوری بلاتکلیف جا میگیرن ، آدم هایی که ذهن و وقت بقیه براشون اهمیت نداره و به صلح درونی نرسیدن و درس دیگه این بود که بهترین لطفی که برای این آدم ها میشه کرد حذف کردنشون از مسیر زندگیه تا بشه که به آرامش رسید . این پاراگراف رو با کلی غلط املایی نوشتم و بعدتر فکر کردم این همه غلط میتونه آشفتگی ذهنی که این دست از انسان ها برامون ایجاد میکنند رو نشون بده و نشون بده که چقدر ترک کردن و کنار گذاشتن اونها در کمال ناباوری از کارهایی که این ادم ها در حق ما کردن سخته ...

طبیعتا در این یک سال روزهای زیادی بود که هیچ امیدی نداشتم ، که در مقابلم تنها تاریکی رو میدیدم ، شبا از خواب با بدن عرق کرده و تپش قلب میپریدم به تارکی و سکوت اطرافم نگاه میکردم و با خودم میگفتم کاش تو همین نقطه زندگی تموم میشد اما خب چند ساعت یا چند دقیقه بعدش باید بلند میشدم ، آماده میشدم و میرفتم بیمارستان و در اون روزها چاره ای جز ادامه دادن رو در خودم نمیدیدم . همون روزها هم یاد گرفتم وقتی دیگه نه توانی برای ادامه دادن داری و نه جونی و نه امیدی ، در مقابلت هم هیچ چیزی نمیبینی ، تنها کاری که باید بکنی قدم زدنه . همین که نه بدویی نه متوقف بشی و تنها با قدم های خسته به راهت ادامه بدی حتی شل و وارفته درنهایت در اون حجم تاریک روزنه نوری رو خواهی دید که بتونه لبخند بی جونی روی لبهات بیاره و شاید اندکی توان بگیری . 

از دیگر دستاوردهای امسالم این بود که اون نقطه ای که کسی رو نداشتم که باهاش برم مسافرت که خستگیم رو از تنم بیرون کنم این بود که دست خودم رو گرفتم و بالاخره تنهایی سفر رفتم و باید بگم یکی از بهترین تجربه هام بود و البته خیلی از درس های امسال رو مدیون مشاورخوبم هستم که بهم یاد داد دقیقا همون نقطه ای که ذهنت بهت میگه نه خیلی وقت ها باید بگی اره و بدون در نظر گرفتن عواقبش فقط جلو بری 

خیلی فکر کردم تا بازم از امسال بنویسم اما خب قطعا نیاز به حضور ذهن داره ولی اینو امسال با ایمان بیشتری مینویسم که به زمان بندی خدا و آدم هایی که بر سر راهممون قرار میده اگر ماهم نیت خالصی داشته باشیم ایمان آوردم ... اما در مورد سال پیش رو بیشتر از هر چیزی آرزو دارم تا بفهمم واقعا از این دنیا چی میخوام ، پول ، آرامش ، در ذهن ها ماندگار شدن ، دغدغه داشتن و ... هنوز نفهمیدم و به نظرم امسال دیگه باید بفهمم که با خودم چند چندم و از آینده ام چی میخوام . در حال حاضر نه به تخصص فکر میکنم ، نه به مهاجرت نه به کار کردن . امیدوارم برای سال آینده به هدف مشخصی رسیده باشم و براش تلاش کنم . میدونی بیشتر از همه چیز دلم میخواد که از این آشفتگی ذهنی خلاص بشم . دومین موردی که امسال خیلی دوست دارم بهش یرسم اون سطح پشتکار و تلاشی هست که سال ها داشتمتش و مدت هاست دیگه ندارم و رخوت و سستی وجودم رو دربرگرفته . خیلی دوست دارم که اون نیرو مجددا درونم زنده بشه

ودر آخر خدایا برای همه چیز شکر . ممنونم که برای هزارمین بار بهم یاد دادی که تنها تورو داریم و بی تو هیچ هستیم . خودت امسال عاقبتمون رو ختم به خیر کن  . دوستت دارم ای خدای مهربانی و بخشندگی

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

چنان نماند چنین نیز نخواهد ماند

دارم تاریک ترین روزهای زندگیم رو سپری میکنم ، ذهنم پر از حرفه که نمیدونم کدوم رو بیان کنم و روح و جسمم آنقدر خسته است که نای ادامه دادن ندارم . فقط دارم روزهارو سپری میکنم که سپری کرده باشم و گذرونده باشم . این روزا دارم شناخت عمیق و دردناکی نسبت به انسان ها پیدا میکنم و هرچه این شناخت عمیق تر فاصله من با آدم ها شدیدتر میشه . از آدم هایی که توقع یاری کردن داشتم بدترین و مهلک ترین ضربه هارو خوردم و از دوستانی که انتظار مرام و معرفت داشتم ، بی مرامی دیدم و میشه گفت که شاید انقدر خودم رو تنها حس نکرده بودم . تا به امروز شاید همیشه انتظار اومدن کسی رو داشتم که بشه رفیق ترین رفیق هام و باهم و درکنارهم این روزگار طاقت فرسا رو سپری کنیم و بشه همدم روزهای سخت و شیرینم ولی در حال حاضر همون انتظارو هم نمیکشم و میدونم اینا همه برای قصه هاست و شاید بشه گفت پذیرفتم که بخت مارو هم با تنهایی بستن و البته وقتی مردای دور و برم رو میبینم که بویی از مرد بودن و مرام و معرفت رو نبردن با خودم میگم خود من برای خودم بسه و شاید بشه گفت همون بهتر که نشده . این که در انتظار اومدن کسی نیستم و زندگی بهم ثابت کرده همه یک شکلن فقط شرایط سخت نشده که خودی نشون بدن و واقعیت رو نمایان کنن باعث میشه قلبم کمی آروم بگیره ‌ 

از نظر جسمی هم حال و احوال خوبی ندارم. یا از تپش قلب و تنگی نفس بابتش رنج میبرم یا کمرم میگیره و پای چپم بی حس میشه. انقدر حرف تو سینه دارم که نمیدونم کدوم رو بگم . از در و دیوار اینجا خجالت میکشم که وقتی حالم بده میام سراغش ولی خب خیلی وقت ها میشه که بخوام بنویسم اما حسش رو ندارم 

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

این روزهایی که دارم میگذرونم ...

۱)نمیدونم دقیقا از کی بود که من انگیزه و امیدم رو نسبت به رشته و هدفی که داشتم از دست دادم ،روزها و شب ها آرزوم این بود که اندکی از انگیزه و انرژی سال های کنکور بهم برگرده و دوباره  اهدافی که به خاطرش پزشکی رو انتخاب کردم به یاد بیارم . شب ها از خدا میخواستم که یادم بیاره چرا اومدم و به چه هدفی به این مسیر پا گذاشتم ، تا این که با تجربه بعضی اتفاقات و البته یک سری علت هایی که برای خودمم نامعلومه مدتی هست که حس میکنم نرم نرمک دوباره اون حس داره درونم زنده میشه ، آنقدر از این حس تازه شکوفه زده و از دست دادن مجددش میترسم که لرزون و با استرس کاسه قلبم رو درون دستام نگه داشتم و یه گوشه مخفی کردم که مبادا دوباره از دستم بیافته و مبادا دوباره از دست بدمش و حتی مبادا کسی بفهمه . برای همین سعی میکنم خیلی با ملایمت این بار باهاش برخورد کنم و هیچ جایی نگم که من دوباره خوندن و کنکاش کردن رو دوست دارم . اما بزرگترین دغدغه این روزهام مسیر آینده م هست ،این که در نهایت قراره چی بخونم ،کی بخونم ،کجا برم و ... تمام این ها داره برام جدی تر میشه اما تنها چیزی که مطمئنم که میدونم اینه که دوست دارم یک پزشک باسواد بشم که وقتی با یک شکایت مواجه میشه ،ردیفی از تشخیص افتراقی ها درون ذهنش ردیف میشه .

۲) این روزا مثل خیلی روزها از زندگیم تنها هستم و شاید خیلی تنهاتر . وقتی از آدم هایی که هم مسیرت رو نیستن دور میشی ،انگار که آرامش بیشتری میگیری . دروغ چرا با این جا که تعارف ندارم و حداقل تو این صفحه میتونم با خودم روراست باشم که هنوزم به اون کسی فکر میکنم که قراره بیاد  اما هیچ آثار و نشونه ای ازش پیدا نمیکنم . همسن و سالهای خودم رو میبینم که یا ازدواج کردن ، یا در مرحله آشنایی و دوستی هستن یا دیت میرن و براشون خواستگار میاد اما من شاید بنابر اخلاقیات خودم و البته ایزوله بودن خانواده ام در هیچ کدوم از این مراحل نیستم ! هیچ گله و شکایتی از این وضعیت ندارم چون خیلی بیشتر از قبل این حس رو دارم که قوی شدن ، روبرو شدن و جنگیدن با مسائل زندگیم رو ، تنهایی به دوش کشیدنشون رو دارم یاد میگیرم و شاید این بخشی از سرنوشت منه اما خب بعضی وقت ها از کوره در میرم ،یه گوشه میشینم و به سقف خیره میشم و به دنبال چراییش میگردم . بعد به یاد میارم آرامشی رو که علی رغم تمام مشکلات درحال حاضر دارم  و با خودم میگم شاید تو باید در این سکون و آرامش فعلا باشی تا خیلی از مسیر ها برات واضح و روشن بشه و تصمیمت رو با زندگیت بگیری و براش تلاش کنی فقط کاش خیلی دیر نشه...

۳) سال های گذشته همیشه دنبال این بودم که هم مسیر جهت آب زندگی کنم و طوری باشم که مطابق الگوهای جامعه و روند شایع است اما از یه جایی به بعد متوجه شدم که اینطوری نمیشه و این بار باید برخلاف روندی که همه انتخابش میکنن و مطابق میلشون هست زندگی کنم ،این روزا بیشتر از هرچیزی دارم تمام تلاشم رو میکنم که خودم داستان زندگیم رو بنویسم و حداکثر خلاقیت رو داشته باشم و شاید به جرئت بشه گفت بزرگترین چلنج من محسوب میشه .

۰ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

چطور میشه صبور بود

دیشب با اختلاف بدترین کشیک اینترنتم رو گذروندم ،خیلی وقت ها شده که وقتی درد و رنج مریض ها رو میبینم وقتی گریه و ناله های بیمارم رو می‌شنوم ،قلبم میشکنه اشک تا پشت پرده ی چشم میاد اما اجازه لبریز شدن رو بهش نمیدم ، دیشب که اورژانس اطفال بودم برای اولین بار با دیدن دختر ۱۵ ساله ای که سویساید کرده بود ، یه گوشه ای از cpr افتاده بود و عملا ۶ ساعت هیچ ری اکشنی نداشت نتونستم خودم رو کنترل کنم . بعد از دیدن این که هیچ کاری براش انجام نمیشد و عملا دختر داشت از دست میرفت رفتم داخل حیاط جلوی بیمارستان و تا میتونستم گریه کردم ،نیمکره سمت راست مغزم نبض میزد یک طرف دستم بی حس شده بود و حس میکردم با سکته فاصله ای ندارم . داشتم فکر میکردم دنیا چقدر میتونه بی رحم باشه . در کنار همه اینا یکی دیگه از مریض های شیرخوارم هم دوبار کد خورد و باز من مستاصل فقط نگاه می‌کرد و از دست میس منیج اون پزشک از درون حرص میخوردم و فحش میدادم . هیچ وقت چهره ی مادر بیماری که چطور اشک می‌ریخت فراموش نمیکنم . با تمام این ها اون چیزی که بیشتر از همه اذیتم کرد رفتار زشت و تحقیرآمیز اتند دیشب بود ‌که حرصی که داشت رو بابت بیسوادیش سر من خالی کرد . اونقدر که ۴و نیم نصف شب وقتی از icu برگشتم فقط گریه کردم ‌. حس میکنم که با گذروندن دیشب ۱۰ سال پیر شدم ،نمیدونم این تروماهایی که بهم وارد شده کی قراره از تنم بیرون بره ‌و برطرف بشه. 

پ.ن : تنها درسی که دیشب گرفتم این بود که تو پزشکی اگر قرار نیست درس بخونی و باسواد بشی ،همین که کنارش بگذاری خودش یک لطف بزرگه ولی اگر قرار نیست کنارش بگذاری باید تا میتونی درس بخونی و تجربه کسب کنی

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

از تجربه های سمی

تقریبا ۲۳ روز از اینترنی میگذره و حسی که دارم اینه که ۵_۶ ماهه که اینترنم . هیچ وقت فکر نمیکردم فشار بیمارستان اونقدر زیاد بشه که بیام خونه و گریه کنم و هربار که اینو میشنیدم با خودم فکر میکردم چقدر باید اون فرد تحت فشار باشه که بیاد و گریه کنه اما در نهایت خیلی زود به این نقطه رسیدم . بگذریم از دو هفته اول که با بخش دلنشین ent بودم و خیلی خوب و آموزشی بود . خداروشکر هم رزیدنتا باهام خیلی خوب بودن و زود آف میشدم و شب هاهم حتی بهم زنگ نمیزدن ،‌ روز آخر با این که گروه بی نظمی میکرد و قرار بود امتحان بگیرن ، منو زودتر آف کردن و یه سوال خیلی آسون پرسیدن و فرستادنم که برم و دقیقا از پس فردای اون روز بود که اینترنی روی واقعا خودش رو بهم نشون داد و اونم با بخش نورولوژی بود . این که روز اولی که کشیک بودم ۶ تا Ng tube گذاشتم و ده دفعه با مریض رفتم ct  scan ، بدترین فاجعه اش روز دوم کشیک بود که از ساعت ۷ صبح تا ۷ شب فقط یه ربع سرجام نشستم و فقط 5 بار رفتم با رزیدنت که Lp انجام بده :/ همه اینا به کنار ساعت ۱ نصف شب یه مریض با شکایت سردرد و دوبینی اومده بود و بعد این که LP شد فشار CSF اش حدودا ۵۰ بود و داستان تازه شروع شد که فیکس بشم سه ساعت سر مریض با مانیتول که فشارش بیاد پایین . فشارش که پایین نیومد و در نهایت تصمیم گرفتن با دارو مرخصش کنن ، دو ساعت بهم افی دادن و من رفتم پایون و تو راه درحالی که همه جا ظلمت بود و من تمام بند بند وجودم درد میکرد با خودم میگفتم نه واقعا رزیدنتی کنسله و حتی به این فک میکردم که الانم واسه انصراف دادن دیر نیست ، دوباره بهم ساعت ۵ صبح زنگ زدن واسه LP ، درحالی که من فقط اونجا نقش آبزرور رو دارم و عملا هییییچ کاری جز باز کردن وسایل انجام نمیدم دوست داشتم زمین باز کنه و من محو بشم . صبح که به ساعتای تحویل کشیک نزدیک میشدیم واقعا بغض گلوم رو گرفته بود و هرکی منو می دید با تعجب به قیافه ی لهم نگاه میکرد ، یکی از دوستام که بخش ارتوپدی هست منو دید و تا اومدم شروع کنم درد و دل کردم حس کردم چشمام داره پر میشه و گلوم داره سنگین میشه ، باز خودم رو کنترل کردم گفتم نه الان وقتش نیست تا این که مورنینگ شد ، دیگه با خودم میگفتم خداروشکر منو آف میکنن میرم امااا همگروهی بوق بنده پیام داد که خانم دکتر من گاستروانترینم -__-   بله منی که پست کشیک بودم و باید ۱۰ برمیگشتم تا ساعت یک ظهر بیمارستان بودم و درمانگاه و تصویربرداری . خلاصه که بالاخره منو آف کردن و وقتی نشستم تو ماشین ، سرجام غش کردم از خواب و دم راننده گرم که برام کولر زده بود . وقتی رسیدم خونه و شروع کردم به حرف زدن یه دل سیییر گریه کردم و به عالم و ادم فحش میدادم . 

روز بعدش فقط تلاش کردم استراحت کنم و برای فرداش آماده بشم ، هرچند تو کشیک بعدی کد خوردم و بالا سر مریض cva فیکس شدم اما بیشتر حس پزشک بودن داشتم ، اخرای کشیک بود و تقریبا نسبت به کشیک قبلش سبک تر بود اما فرداش که پست کشیک بودم به خاطر کم کاری و از زیر کار در رفتن همگروهیام جریاناتی پیش اومد که یک ساعت بعد این که برگشتم خونه بهم زنگ زدن که برگرد بیمارستان و رزیدنت گفته همه تا یک ساعت بعد بیمارستان باشن و اتفاقات جوری رقم خورد که همه چی سر من خراب شد و یه جورایی من مقصر شدم ، تمام این بلاها و لحن تند و داد و هواری که رزیدنت بر سر من پست کشیک خسته کرد باعث شد کل روز همش درحال گریه کردن باشم . واقعا هنوزم که به حال اون روزم فک میکنم ، حالم بد میشه . انقدر که دیگه دوست نداشتم فرداش برم بیمارستان و حالم از تک تک اعضای روتیشن بهم میخورد . خلاصه این که یه هفته باقی مونده رو روزشمار گذاشتم و بالاخره بخش سمی نورو تموم شد ولی انقدر از نظر روحی روانی بهم ریختم که تا چند روز حوصله هیچ چیزی و هیچ کسی رو نداشتم . حس میکردم از نظر روحی فسرده شدم . هرآنچه که بود بالاخره تموم شد و من یک کیلو وزن کم کردم و خیلی چیزا یاد گرفتم . اولین چیزی که یاد گرفتم این بود که به حس درونیم اعتماد کنم دومین این بود که مرزبندی رو رعایت کنم و به هرکسی به اندازه شعورش احترام بذارم و باهاش اوکی بشم ، حتی اگر رزیدنت باشه ! سومین این بود که صبورتر شدم و ....

یک ماه روان شروع شده امیدوارم حداقل این دوره خوب باشه .

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

از اولین تجربه ها

اولین کشیک اینترنی هم گذشت و البته خیلی شبیه کشیک نبود :)) از ساعت دوازده ظهر به بعد فقط دو سه بار صدام کردن و رفتم بخش و تا شب که واسه یه مریض ترومایی که مشاوره خورده بود رفتم اورژانس کاری با ما نداشتن . واقعا خوشحالم که اولین کشیکم رو با یکی از دوستام افتادم . تقریبا ساعت ۹ دوستم میگفت اسمایل خدایی مارو که صدا نمیزنن بریم یه سمتی ، منم دیدم ریسکش بالاست ولی عوضش خاطره میشه . خلاصه با استرس زیاد گفتم باشه و باهم یه کافه ای رفتیم که حدودا پنج دقیقه فاصله داشت با بیمارستان ^__^ هرچند از استرس ضعف کردم و هی به گوشی نگاه میکردم اما خب برای اولین کشیک خیلی خاطره ساز بود . بعدشم برگشتیم پاویون و تا صبح بهمون زنگ نزدن اما من زیاد نتونستم بخوابم و فکر میکنم به این خاطر بود که هم گرم بود هم این که تا شب خیلی غذا خورده بودم و البته این که جای خوابم هم عوض شده بود و همش منتظر زنگ رزیدنت بودم بی تاثیر نبود :دی .  چون تعطیل بود ساعت ۸ کشیک رو تحویل دادم و وقتی برگشتم خونه ۳_۴ ساعت خوابیدم :) بعدشم که از جام بلند شدم انقدر مچ پام درد میکرد که حتی نمیتونستم روش راه برم‌، تازه این بخش یکی از آف ترین بخش ها محسوب میشه :دی

۰ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

اولین روز اینترنی

بالاخره شد آنچه که قرار بود بشه و امروز اولین روز از دوره ی اینترنی بود . روزی عجیب ،‌پر از حس های متناقض ، ترس ، شادی و ... . میدونی فردا که قراره اولین کشیک اینترنیم باشه ، حس یه بچه ای رو دارم که وسط بازار دست مادرش رو رها کرده و گم شده و با چشمان ترس آلود به اطرافش نگاه میکنه . همونقدر مضطرب و دیس اورینته . امروز که بعد ارائه صبح رفتیم درمانگاه و با گنگی محض به اطرافمون نگاه میکردیم و نمیدونستیم باید چکار کنیم و بعدترش که رزیدنتامون درمان مینوشتن و من با هزار علامت تعجب به نسخه ها نگاه میکردم واقعا ترسیدم  ، هرچند که هر تغییری با درد همراهه و من تمام هدفم اینه که در ۱۸ ماه آینده واقعا تلاش کنم که پزشک خوبی بشم اما در نهایت امیدوارم که بشه. امروز صبح وقتی بعد ۳ و ماه خورده ای نزدیک بیمارستان بودم و با خنک میخورد به صورتم ، اطرافم بوی جوانه زدن و حس خنکی میداد و عمیقا شروعی جدید رو در اطرافم حس میکردم ،‌امیدوارم برای همه امسال پر از شکوفایی باشه .

پ.ن : خدای مهربونم بهم کمک کرد و همونطور که در پست قبل ازش خواسته بودم بازم معجزه کرد و خداروشکر تونستم انتخاب لاین هام رو به خوبی انجام بدم .

پ.ن ۲ : حس خوب امروزم رزیدنت جدی درمانگاه بود که چون از کارم راضی بود منو یک ساعت زودتر آف کرد ^__^

پ.ن ۳: حس خوب بعدی هم دیدن استاجرای گوگولی و توضیح دادن براشون بود  :')

۱ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

شکر

امتحان پره رو هم دادیم و امروز جوابش اومد ،  دوماه قبل امتحان برای من دوماه خیلی عجیبی بود . تا به حال یاد ندارم تو زندگیم به این شکل سعی کرده باشم که روی سلامت روح و جسمم کار کنم و بعضی روزا از خودم میپرسیدم اسمایل واقعا این تویی که تونستی این عادت هارو ترک کنی و تغییرش بدی ،‌روی روح و روانت کار کنی و جسمت رو سالم نگه داری ؟ خدا تو این دو ماه خیلی بهم کمک کرد و بعضی وقتا واقعا دستش رو می دیدم که به سمتم گرفته و داره منو از منجلاب در میاره .. روز موعود رسید و رفتیم امتحان دادیم ، به نظرم امتحان خیلی سخت میومد و یه سری اشتباهات بچگانه هم قبلش داشتم و همه اینا به علاوه میزان تلاشی که کرده بودم دست به دست هم داد تا از نتایج امتحانم چندان راضی نباشم ، هر چند تصور بدتر از این هارو داشتم و انقدر ناامید بودم که همچین نمره ای اون لحظه برام رویایی میومد ولی بعدتر که نتایج بچه هارو دیدم ، متوجه شدم که خب رتبه ی دلخواهم رو نیاوردم . از اینا که بگذریم تا چند  روز بعد این که امتحان رو صحیح کردم اگر بخوام صادقانه اعتراف کنم دچار تزلزل در عقایدم شدم و گاهی با خودم میگفتم خدایا یعنی منو ندیدی که چقدر تلاش کردم و چقدر سعی کردم که در درونم تغییرات ایجاد کنم و خب درونم غوغایی بود این که بقیه قطعا بیشتر تلاش کردن و خب درست هم بود و من نمیخواستم باور کنم خلاصه که با افکار عجیبی دست و پنجه نرم میکنم اما ته ته دلم بازم میگه که خدای مهربون که همیشه حواسش به بنده هاش بوده و هست قطعا برنامه ای برام چیده که عقل ناقص من نمیتونه بفهمه و شاید امید به همین یه جمله است که باعث میشه درنهایت خودم رو بسپارم به دستای پور نورش ، چرا که میدونم خوبی بنده هاش رو میخواد . 

پ.ن : موضوع دیگه ای که میخواستم درباره اش بنویسم ، حمایت همه جانبه اش بود ، که اگر حمایتش رو و این جمله خداروشکر ِ  بعد از گفتن نمره ام بهش رو نداشتم ، قطعا از تنهایی مرده بودم ، این که بدون این که بدونه حتی نمره ام چند میشه و پاس میشم یا نه برام کادوم رو پیشاپیش خرید و تمام این دوماه رو کنارم بود تا آرامش داشته باشم ، خدای مهربونم میشه برام سالم نگهش داری ؟ میشه همیشه کنارم داشته باشمش ؟ اینا جملاتی بود که امشب با اشک و ناله از خدا خواستم . امیدوارم خدا همه ی عزیزان رو حفظ کنه و نگه دارشون باشه . 

خدایا شکرت 

۰ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

از تو برآید از دلم هر نفس و تنفسم

یک بار که شب اورژانس مونده بودم یه پسر جوونی رو آورده بودن که به سقف خیره شده بود و در ابتدا هرچقدر که صداش میکردم و سعی میکردم توجهش رو به خودم جلب کنم ، حتی نگاه نمیکرد و انگار در خلسه ای دیگر فرو رفته بود ، برگشتم به همراهش نگاه کردم و سعی کردم بفهمم که چیشده و با توضیحات همراهش متوجه شدم که تشنج داشته و اونطوری که همراهش شرح میداد انگار که از نوع GTCS بود و بعدتر فهمیدم پسرک در فاز پست ایکتال بعد تشنج بوده که اون حالت رو داشته ، برام خیلی عجیب بود این که چشمات باز باشه و همه فکر کنن که تو در این دنیایی ولی تو در یک جهان دیگه ای سیر میکنی ، بعدتر روتیشن روانپزشکی که بودیم یکی از اینترنا جلوی چشمم فینت کرد و کمی مشابه اون سناریو تکرار شد . من هرچقدر سعی کردم صداش کنم و به خودش بیارم مردمک هاش به سقف خیره شده بود و جواب نمیداد و انگار که دوباره وارد یک جهان دیگه شده بود . البته این بار کمی فرق میکرد وقتی صداش میزدم تا چند ثانیه به خودش میومد و میگفت بله بله خوبم و بعد انگاری به همون خلسه فرو میرفت . گاهی وقتا به اون دوتا اتفاق فکر میکنم و با خودم میگم یعنی میتونه چه حسی داشته باشه ، این که به چی فکر میکن و اون لحظه چه چیزی رو میبینن . این که چیشد اینارو نوشتم هم برمیگرده به اونجایی که امروز حوصله ی هیچ چیزی رو نداشتم‌، بلاتکلیف روی تختم دراز کشیده بودم و به سقف خیره ، اون وقت بود که خاطره ی اون روز برام زنده شد و بعد دیدم من هربار در این حالت قرار میگیرم به پست ایکتال فکر میکنم. 

پ.ن ۱ : رفتم وبلاگ قدیمی ام رو نگاه کردم ، درسته حذف شده ولی وبلاگ هایی که دنبال میکردم هنوز روی پنلم میاد :) و گس وات ؟ برگام از این حجم از اتفاقاتی که برای یه سری از دوستای سابق وبلاگیم( که بعید میدونم حتی دیگه منو یادشون باشه ) ریخت . از ازدواج و بچه دار شدن گرفته تا خبرهای ناگوار و غمگین ... و باید اعتراف کنم خیلی حس عجیبی بود ، خوندن دوباره ی وبلاگ اون ها .

پ.ن ۲ : همیشه فکر میکردم وقتی داخل وبلاگ مینویسم باید حتما نوشته ام یه تاخر تقدمی داشته باشه و درنهایت به یه نتیجه خاصی برسم . درواقع فکر میکردم واقعا حرفی برای گفتن باید داشته باشم ولی میخوام این عادت رو از خودم دور کنم و دیگه به قول معروف هرچه دل تنگم میخواد بنویسم ^__^

پ.ن۳ : عنوان پست از مولانا ، خیلی جالبه وقتی داشتم سریال جینی و جورجیارو می دیدم تو یکی از مکالمه های جینی با دوستش این شعرو خوند و واقعا به دلم نشست ، رفتم سرچ کردم و باورم نمیشد که از مولانای خودمون بوده :') بقیه اش اینه : من نروم ز کوی تو تا که شوم فنای تو 

پ.ن ۴ : کاش عین آدم بشینم سر درسم 

۰ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

آسمان بار امانت نتوانست کشید ...

اطفال هرچند سخت ترین روتیشن استاجری بود ولی خیلی چیزا بهم یاد داد ، یکی از بزرگترین درس هایی که بهم داد رو از یکی از اساتید گوارش اطفال گرفتم ، روز سوم روتیشن بودیم که برای گروه ما کلاس سیستیک فیبروزیس رو گذاشت، چون با راندهایی که هر روز صبح برامون میگذاشت آشنا بودم و میدونستم که قراره چطور پیش بره ، رفتم جلو نشستم و تمام اون یک ساعت رو فقط گوش و چشم شدم . یادم میاد جوری فیزیوپاتولوژی CF رو این که اصلا چطور میشه که تک تک سیستم های بدن به نوعی درگیر میشن رو بهمون یاد داد ، که انگار که درس رو با یه سرنگی وارد خونم کرده باشن ، همون لحظه رفت نشست داخل مغزم و برای همیشه اونجا موند . بعدترش با یکی دیگه از اساتید غدد اطفال کلاس داشتیم و جمله اول کلاسش رو با این شروع کرد که بچه ها ،‌پزشکی اونقدر گسترده و وسیع شده که دیگه شما فقط با حفظ کردن مطالب نمیتونید اونو یاد بگیرید و باید عمیقا مفاهیم رو درک کنید و فیزیوپاتولوژیش رو یادبگیرید . این برای منی که اون کلاس عجیب رو قبل ترش گذرونده بودم کاملا ملموس بود ، همین شد که اولین بار سعی کردم واقعا چرایی هر مبحثی که برام سنگین بود رو بفهمم و ازش نگذرم ، هنوزم دوماه نمیگذره از این جریان و من یادم میاد که این روش رو با هماتولوژی اطفال شروع کردم و بهتره بگم با مباحثی مثل ITP و DIC و ... و باید اعتراف کنم که به طرز عجیبی درس خوندن خیلی شیرین شد و مستقیم میرفت و وارد مغز میشد ... هرچند این مدل خوندن زمان بر بود ولی دیگه انقدر زود فراموش نمیشد و اونجا بود که فهمیدم چرا همیشه به ما میگفتن سراغ کتاب های کمک آموزشی نرید و از رفرنس بخونید و بعدتر نوشته های وبلاگ دکتر قربانی که همیشه توصیه به رفرنس خوانی داره .هرچند الان که تایم امتحان پره است و زمان برای این مدل خوندن و مطالعه صحیح نیست ولی عجیب دلم برای اون مدلی درس خوندن تنگ شده . میدونی این حس رو داشتم که بعد از باز کردن گره هایی که برای یک موضوع بود ، یه حس سبکی و خنکی بهم دست میداد ، جوری که لبخند میزدم و میگفتم آهااان پس این بود 

پ.ن ۱: نمیدونم چطور شده که دوست دارم دائم بنویسم ، شاید چون زمانم آزادتر شده ، بالاخره استارت پره رو زدم ولی سرعتم فاجعه است و احتمالا به خاطر این باشه که حسابی باد پشتم خورده .

پ.ن ۲ : واقعا خوشحالم که از چندماه قبل کداخلاقم رو گرفتم ، هرچند موضوعی که برداشتم واقعا سنگینه و صفر تا صدش رو قصد دارم خودم انجام بدم ولی همین که میبینم که چقدر دوستام استرس میکشن و این روزا درگیر کارای پروپوزالشون هستن ، خداروشکر میکنم که زودتر تمومش کردم .

۰ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

کتابخونه به یاد ماندنی

1 . یادم میاد وقتی ابتدایی بودم ،‌مامانم داخل کتابخونه ی مدرسه کار میکرد ، برای من یکی از لذت بخش ترین دوران زندگیم همون دوره بود . هیچ وقت اون شور و شوقی که بعد از مدرسه داشتم تا برم داخل فضای گرم کتابخونه و ساعت ها کتاب های اونجارو زیر و رو کنم و کتاب های جدید رو نگاهی بندازم یادم نمیره . یادم میاد کتابخونه خیلی بزرگ بود و قفسه های چوبی کتابخونه تا سقف پر از کتاب شده بودند ، گاهی وقتا بعضی از معلم های مدرسه به کتابخونه میومدن و از اونجایی که دوست مامان بودن ، شروع میکردن باهام صحبت کردن . گاهی وقتا مامان مینشست پشت میز و شروع به برچسب گذاری و تمیز کردن کتابا میکرد ، من هم درحالی که دستام رو گذاشته بودم زیر چونه ام و چهارزانو نشسته بودم بهش خیره میشدم . یکی از بامزه ترین کتابای اون دوران کتاب سه بعدی دایناسوری بود که وقتی عینکش رو به چشمت میزدی دایناسورهارو سه بعدی میتونستی ببینی :) نمیدونم چرا مدتیه که این خاطره ها دائما برای یادآوری میشه و تصویر محیط گرم کتابخونه انقدر برام پررنگه ، شاید برای اینه که این روزا جدا به چنین محیطی فارغ از تمام اتفاق های زندگی و دنیا نیاز دارم . جایی که بتونم ساعت ها بشینم و کتاب بخونم و هیچ چیزی برای نگرانی نداشته باشم .

2 . هنوز هم باورم نمیشه که تونستم اون حس سمی رو به فراموشی بسپارم و اون حس عمیق رو از ریشه بکنم‌. دروغ چرا بعضی وقتا خوشحال میشم که تونستم اون حس رو تجربه کنم ، جدا از اون حس عجیب که گاهی خیلی دلپذیر میشد و اغلب خیلی ناراحت کننده و اعصاب خورد کن ، بعد از تجربه حس دوست داشتن دیگه جنسش رو فهمیدم و میدونم ماهیتش چیه و در واقع هر کراش زدن و خوش اومدن از یه شخص رو دوست داشتن نمیدونم ، چون فهمیدم که دوست داشتن دقیقا چه رنگی و چه شکلیه ، پس این حسای زودگذر نمیتونه منو گول بزنه ، این که چطور تونستم فراموش کنم ؟ هوووف خیلی طولانی و حوصله سر بره ولی یادم میاد یه روز که مامان رو برده بودم پیاده روی و اتفاقا نزدیک به تولدم هم بود ، به آسمون تیره شب خیره شدم و ماه کامل رو دیدم ، اونجا با کلافگی  آرزو کردم که تکلیفم با این حس و آدم زودتر مشخص بشه و در کمال تعجب بعدش قطاری یک سری اتفاق هایی افتاد که دیدم در یک نقطه ای روز به روز تصویرش در مقابل چشمام محوتر میشد و من بعد از یک مدتی حتی دیگه نمیتونستم اون حس رو دوباره به یاد بیارم و الان هم نمیتونم ، فقط میدونم که چه جنسیه و تا از یکی میاد که خوشم بیاد ،‌نگاه میکنم و میگم نه ! این حس همون حس نیست . هیچ وقت اون جمله مامانم که میگفت اسمایل ! قلبت رو سفت نگهدار رو فراموش نمیکنم .

3 . از پره هیچ چیزی واسه نوشتن ندارم ، این مدت همش درحال استراحت کردن بودم و راستش رو بخوام بگم خیلی نیاز داشتم به چنین چیزی .

۰ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

این هم از استاجری :)

همیشه که نباید اتفاق های تلخ رو اینجا بنویسم که ، اتفاق خوب این مدتم این بود که چهارشنبه آخرین روز استاجریم بود و استاجری با همه اتفاق های تلخ و شیرینش تموم شد ‌:) هرچند تا زمانی که داخل بیمارستان بودم ، انقدر استرس امتحان فیس رو داشتم که اصلا نمیدونستم باید چه حسی داشته باشم اما بعدتر که تعطیل شدیم و جشن گرفتیم این حس رو داشتم که واقعا شیرین ترین دوره ی دانشجوییم داره تموم میشه ، دوره ای که نه اونقدرا کسی ازت انتظار داره مسئولیت خاصی در بیمارستان داشته باشی نه سواد آنچنانی ، همه به چشم یک فنچ تازه از تخم در اومده نگاهت میکنن و اساتید و سال بالاییا باهات مهربونن و میخوان چیزی بهت یاد بدن . حقیقتا وقتی به اینا فکر میکردم غم سنگینی روی قلبم می نشست و اونجا بود که نمیدونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت هرچند وزنه غمش کمی سنگین تر بود ، حالا تقریبا دو ماه خورده ای فرصت دارم تا برای پره اسفند ماه آماده بشم و هنوز نمیدونم که از روی چه منبعی باید بخونم ، از طرف دیگه این مدت خونه ام و دیگه نه بیمارستان میریم نه دانشگاه و خب حتما باید حتی شده یه برنامه کوچک کنار درسم داشته باشم که خسته نشم .

۳ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

کاش لازم نبود عنوان بنویسیم

تقریبا ۵ روزه که آتفولانزا گرفتم و باید بگم عجب ویروس عجیب و غریبیه ! وقتی کرونا میگیری میتونی این انتظارو داشته باشی که در چند روز اول حالت خیلی بد باشه ولی رو به بهبودی میری (اگر ریه های درگیر نشن ) اما در مورد آنفولانزا سرعت بهبودیش خیلی پایینه و خیلی دیر علائمت فروکش میکنه ،گلودرد و تنگی نفسش هم وحشتناکه . در حالی که نزدیک امتحانه مریض شدم ، از بیمارستان استعلاجی گرفتم و با سردرد وحشتناکی اومدم خونه ، هیچ کس خونه نبود و قرار نبود هم بیاد ! پس راحت تونستم وسایلم رو یه گوشه بندازم و داد بزنم که .... تو این زندگی ، و بزنم زیر گریه . این اولین بار بود که انقدر عمیق و از ته دل این جمله رو گفتم . این دو هفته واقعا از نظر روحی و جسمی له شدم و هنوزم نمیدونم چی انتظارم رو میکشه . حالا الان یکم علائمم فروکش کرده ولی سرفه امانم رو بریده . یه دمنوش چایی عسل و لیمو خوردم و حس میکنم همین داره منو نجات میده ‌.

پ.ن : وقتی که سرما خوردید نرید بیرون و سرکار و حداقل یک روز استراحت کنید تا وایرولانس ویروس پایین بیاد و به بقیه منتقل نکنید -__- 

پ.ن : واقعا کاش لازم نبود عنوان بنویسیم ، اخه من عنوان این از هم گسستگی این مدتم رو چی باید بذارم ؟!

۱ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

معناهای جدیدتری از واژه بد

هربار که با خودت میگی که دیگه از این بدتر نمیشه ، اتفاق هایی پیش روی تو قرار میگیره که با مفاهیم جدیدتری از واژه "بد" آشنا میشی . یک طرف سرم نبض میزنه و هیچ کسی رو نداشتم که بتونم بی پرده باهاش حرف بزنم ، پس تصمیم گرفتم که بیام و بنویسم ، در واقع یک هفته ای هست که این تصمیم رو گرفتم اما خب اتفاقات چند روز پیش مزید بر علتی شد که تصمیم رو عملیش کنم ...

داشتم بهش میگفتم که حس میکنم که افسرده شدم ، به پوچی واقعی رسیدم و دقیقا خودم هم نمیدونم که با چه انگیزه ای روزهام رو سپری میکنم ، میدونی یه زمانی تو به بهبودی اوضاع ، به روزهای روشن امید داری . من به نقطه ای رسیدم که واقعا نمیدونم یک لحظه بعد قراره چه اتفاقی بیوفته و بدتر این که دلم هم نوید اتفاق های خوب رو نمیده ، تا به حال در زندگی چنین حسی نداشتم ،  تنها در این دنیای غم آلوده و کثیف رها شدم و یک تنه دارم با مسائلی دست و پنجه نرم میکنم که حس میکنم از توان من ۲۴ ساله خیلی بیشتره ، کاش که خدا نگاهی بهم مینداخت و انقدر منو با این مسائل طاقت فرسا امتحان نمیکرد . خیلی وقته که رفته شهر دیگه ای و خونه نیست ، من هر روز که میام خونه حس میکنم که غباری از غم خونه رو پوشونده . دو قاشق غذا رو به سختی قورت میدم ، میرم زیر پتو و میخوابم و این روند تکرار میشه . از اون طرف هر روز کسی رو میبینم که وقتی به چهره اش نگاه میکنم دوست دارم بالا بیارم و برام خیلی سخته زندگی کردن کنار ادمی که انقدر ازش بدم میاد و مجبورم خودم رو به راه دیگه ای بزنم . حتی نفس کشیدن در فضایی که اون هم نفس کشیده برام تهوع آوره . درحالی که قفسه سینه ام تیر میکشه و بغض داخل گلوم خونه کرده ، بهش نگاه میکنم و با خودم میگم چجوری تونستی این کارو با ما بکنی ؟حالم از همه ی هم جنساش بهم میخوره و لحظه به لحظه نفرتم بیشتر میشه . نمیخوام باور کنم که این بلاهارو سر ما آورد و من ؟ هیچ کاری از دستم بر نمیاد . سلامتی روح و روان و جسممون رو ، کنارهم بودنمون رو یک تنه نابود کرد و از من و اون این آدم رو ساخت . از اون ور بهم زنگ میزنه حالم رو میپرسه ، من بهش میگم مراقب خودت باش ، فقط تویی که میتونی خودتو نجات بدی ، آهی میکشه و میگه خوبم ! اما میدونم که خوب نیست ، دیشب بهش گفتم اللهی که تمام دردات بریزه تو جون من و این عمیق ترین دعایی بود که این چند وقت کردم ، میدونم که تار مو از سرش کم بشه ، منم نیستم ‌، میدونم که جونم به جونش بسته است و بزرگترین نقطه ضعف زندگی منه ، اونقدری که دوست دارم در همین لحظه تمام سال هایی که از عمرم باقی مونده رو ازم کم کنن و بذارن رو عمرش ... میتونم با جرئت بگم که تا به حال زندگی کردن برام انقدر سخت نبوده و تا به حال در این حد حس استیصال نداشتم . ای کاش که خدا کمی فقط کمی اسون تر میگرفت . پنجشنبه بهش گفتم یه حالی ام ، انگار که جون از بدنم داره خارج میشه گفت این حرفای چرت و پرت چیه که میگی ولی بعدش فهمیدم که حس ششم مزخرفم مثل همیشه درست میگفته ... آه از این روزگار بی وفا ... فعلا که مجبورم به زندگی کردن و ادامه دادن اما امیدوارم روزی انقدر طاقتم رو از دست ندم که دیگه هیچی برام مهم نباشه ، خدایا اگر میشنوی خودت دستمون رو بگیر و بهمون کمک کن

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

97.زندگی همینه ، بعد مدت ها

انقدر ننوشتم که از در و دیوار وبلاگم خجالت میکشم ، تقریبا یک سالی میشه که ننوشتم و یادم میاد آخرین بار اوایل دوران کاراموزی بود ، چند روزی هست که به کانالم سر میزنم و نوشته های قبلیم رو نگاه میکنم و بابت این ننوشتن خودم رو سرزنش میکنم . اتفاق های زیادی در طی این یک سال برام افتاده و خب این که محمدرضا کاتب میگه : گاهی آدم به خاطر عبور از مرحله ای چنان درد میکشد و تغییر میکند که دیگر خودش هم نمیتواند خودش را بشناسد رو با خواندن نوشته های قبلیم درک میکنم . حالا این که بعد یک سال وبلاگ رو باز کردم و امید دارم که بتونم تصمیم بگیرم از کجا و از کدام نقطه بنویسم واقعا سردرگمم میکنه ، بنابراین فقط دست هام رو روی کیبورد لب تابم بی هدف حرکت میدم تا همه چیز رو یادآوری کنم و یاد اون خاطره ای بیوفتم که بیشتر از همه دوست دارم ازش بنویسم . شاید بهتر باشه از این در مسیر پزشک شده و ارتباط نزدیک و بیشتر با بیماران بنویسم ، از شریک شدن با عواطف و سرکوب احساسات ، از زیبایی های رشته داخلی که هیچ وقت حتی فکرش رو هم نمیکردم بیام و بنویسم که داخلی عجب رشته ی شیرین و جذابیه و حتی تر روزاهایی رو به این فکر کردم که برای تخصص هم چقدر هیجان انگیزه . شاید بهتر باشه که بگم معنای واقعی پزشک بودن در داخلی خلاصه میشه و با توجه به روحیات من که آدم کشف و جست و جو و در نهایت پیدا کردن علت و عامل هستم خیلی جذاب به نظر میرسه اما خب از طرفی انقدر سنگین و حجیم هست که فکر کردن بهش هم آدم رو بترسونه . بگذریم از دوستان و آدم هایی بنویسم که در مرحله هایی از زندگیم وارد شدن و خوب بودنشان در کنار بدی هاشون برام درس بیشتر صبور بودن ، مستقل شدن و روی پای خود ایستادن رو یاد داد ، میدونی به یک سال گذشته که نگاه میکنم بیشتر خودم رو میبینم که خیلی اجتماعی تر شدم ، با افراد بیشتری دوست شدم ، سعی کردم آدم هارو بیشتر بشناسم و درک کنم و این مخصوصا درمورد آقایونی که هیچ وقت حتی در حد سلام و احوال پرسی هم باهاشون درارتباط نبودم بیشتر صدق میکنه ، شاید بشه گفت تلاش کردم آقایون رو هم مثل زنان بیشتر بشناسم و فهمیدم جامعه ی ما همونقدر که برای زنان سخت گیر و عجیب هست ، چقدر میتونه برای آقایون هم عجیب باشه و در کمال تعجب دیدم که چقدر حرف های نگفته دارند .علاوه بر اینها منعطف تر شدم ، آروم تر و به شناخت بیشتری از خودم رسیدم این که در زنگی په چیزهایی برام معنای بیشتری دارند . یادم افتاد که برای اولین بار مسافرت مجردی رفتم ، هرچند با وجود تمام تجربه ی جالب و شیرین بودنش ، بعدش چنان اتفاق تلخی برام افتاد که از پا افتادم ،هر چند هنوز نتونستم هضمش بکنم و دقیقا در همان نقطه شروع تغییرات محسوس رو در خودم احساس کردم ، این که یاد گرفتم مسئولیت در زندگی یعنی چی و مادرم در تمام این سال ها یک تنه و تنها چگونه این همه مسئولیت رو به دوش می کشیده و چقدر تنها بوده ، شاید بشه گفت هونجاها بود که فهمیدم چطور زندگی رو باید زندگی کرد در کنار تمام ناامیدی ها ، غم ها و تاریکی هایی که در خودت مبینی وامیدی هم به بهترشدنش نداری و شاید بهتر باشه که بگم کاری هم از دستت برنمیاد  و فهمیدم زندگی همینه مجموعه ای اتفاق های خوب و بدی که با توجه به ظرفیت و گنجایشمون برامون رقم میخوره .  فعلا تا همینجا دست نگه میدارم و بیشتر نمینویسم ، اول باید این عادت نوشتن رو در خودم دوباره ایجاد کنم و دوم باید ببینم بعد از گذر از این همه وقت کیا هنوز هستن :)

پ.ن : داشتم نگاه میکردم به وبلاگ ها و دوستانی که دنبالشون میکنم ، یه سری ها رفتن و دیگه نمینویسن مثل نیلگون عزیزم که بی نهایت دلتنگشم ، یه سریا هم که نمینویسن که ای کاش اونا هم برگردن و بقیه که مینویسن هم باید بگم که این مدت تا حد زیادی وقتی به وبلاگم سر میزدم ، نوشته هاتون رو میخوندم و از این که از شما دوستانم کم وبیش خبر دارم و میدونم که هستید خیلی خوشحالم .

۲ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

96. این بار تلخ

پزشکی کم کم داره روی واقعی خودشو نشون میده ، دوره ی استاجری دقیقا مثل همون گول زدن های دوران کنکوره که میگفتن ، پزشکی که قبول بشی تمومه ! به ما میگفتن استاجری که شروع بشه دیگه تمومه ، و بعدتر متوجه شدیم که استاجری تازه شروع همه چیزه ، بالین ، برخورد با بیمار ، بی خوابی ها و کم خوابی ها ، ناامیدی ، غصه خوردن برای دردهای دیگران ، غصه خوردن برای خودت ، لبخند رضایت از شفا پیدا کردن یا موفقیت یک احیای سخت ، همه و همه چیز با شروع استاجری کلید خورد . من نمیدونم که بقیه دانشگاها در این وضعیت چه میکنن اما ما نه تنها تعطیل نشدیم بلکه چون هردو دوز واکسن رو دریافت کرده بودیم باید صبح ها زمانی که حتی گنجشک ها و پرنده ها هم خوابن ، بعد شاید دو الی سه ساعت خواب مفید بیدار بشیم و راهی بیمارستان . این روزها حال عجیبی دارم ، برای اولین بار در عمرم به انصراف دادن فکر کردم ، برای اولین بار در عمرم به رها کردن مسیر فکر کردم ،خوب یادم میاد شبی رو که بعد سه شبانه روز بی خوابی ، از شدت خستگی زیاد و صداها و تصویرهای مبهمی که در طی روز به ذهن سپرده بودم ، خوابم‌نمیبرد ، ساعت سه نصف شب بود ، باید دوساعت بعد آماده رفتن میشدم و از اون طرف روی تختم نشسته بودم و بغض عجیبی رو در گلوم احساس میکردم ، نمیدونستم منشا این بغض از کجاست ؟ ناامیدی ، خشم ، افسردگی ؟ نمیدونم چی بود اما هرآنچه که بود مثل همیشه فروخوردم ، ملافه رو روی سرم کشیدم ، پلک هام رو روی هم فشردم و سعی کردم که خوابم ببره ،فردا صبح هم مثل همیشه از خواب بلند شدم و زندگی روتین رو آغاز کردم . نمیدونم چه بر سر پزشکی ، دانشجوها ، اتندها ، رزیدنت ها و... اومده اما من به چشمای خودم این غبار غم و ناامیدی رو درجای جای بیمارستان و چهره ی همکاران و همکلاسی هام میبینم ، چشم چشم میگردم تا ذره ای شوق ، ذره ای لذت از زندگی رو در چهره ها و چشم ها پیدا کنم ،‌منبعی برای حال خوب و انگیزه ولی چیزی جز تکرار مکررات نمیبینم . این خیلی عجیبه چون یقین دارم که قبل تر اینطور نبود ، حس خفقان تمام وجودم رو دربرگرفته و  مثل کسی که آستینش لای در گیر کرده و خودش نمیدونه و داره با تمام وجودش تقلا میکنه که رهایی پیدا کنه ، من هم در این فضای غم آلود گیرافتادم و راهی رو برای نجات پیدا کردن نمیبینم . حتی دیگه امیدی هم برای اپلای کردن و مهاجرت و بورس شدن ندارم ، از خودم میپرسم ، اون همه انرژی ، اون همه ذوق و اون همه انتظار کجا رفت ؟ هرچه که میگردم منشا این حس رو پیدا نمیکنم . در کنار همه این اتفاقات تلخ ، اتفاق های شیرین هم قطعا بوده ولی زور تلخی ها این بار میچربه . این روزا به هر آویزی برای خوب شدن حالم چنگ میزنم ، از دیدن فیلم های انگیزشی گرفته تا به یادآوردن همه و همه چیز مسیری که تا الان طی کردم ، گاهی نقطه ای درون ذهنم روشن میشه ، هوا به ریه هام برمیگرده اما درنگی بعد خاموش میشه ، این پست رو باید خیلی زودتر مینوشتم ، چون از این همه تظاهر کردن به این که هیچی نیست خسته شدم و باید یه جورایی خودم رو خالی میکردم . من فقط دنبال این میگردم که یهو چی شد ؟ ماها که به هیچ امیدی جز خوب کردن حال مردم و کمک بهشون وارد این رشته نشدیم ! چرا یهو همه چیز وارونه و عذاب آور شد ؟ 

پ.ن۱ : IBS دانشجویان پزشکی از مختل کننده ترین سندرم هایی که میشه بهش اشاره کرد .

پ.ن۲  :نمیدونم چند نفر دیگه اصلا اینجارو میخونن ولی اگر شماهم وضعیت مشابهی رو تجربه کرده بودین و تونسته بودین از پسش بر بیاین ، خیلی خوشحال میشم که بگین .

۵ نظر ۶ موافق ۰ مخالف

نود و پنجم

یادم نمیاد اخرین بار کی اینجا نوشتم ولی فکر میکنم این شروع ننوشتنم از اونجایی کلید خورد که روز به روز رفتن دوستان مجازی از صفحه ام رو دیدم با خودم گفتم نکنه حرفای من مسبب شده ؟ نکنه با حرفام ناراحتشون میکنم و حس منفی منتقل میکنم ؟از اونجا شروع کردم به خود سانسوری و حالا که به فهرست مطالبم نگاه میکنم کلی پست ننوشته دارم که درجا پیش نویس شدن برای زمانی نامعلوم که بیام و دوباره بنویسم . اما راستش دیگه خیلی وقته که حرف و تفکر هیچ کس برام مهم نیست ، عجیبه چون یهو چشمام رو باز کردم و دیدم دیگه مثل گذشته برام مهم نیست که قراره چطور قضاوت بشم و نمیدونم این اثر بالارفتن سنه یا ...؟ راستش نمیدونم از کجا شروع کنم ، از99 ای که در آخرین روزهاش منو کشت و دوباره زنده کرد یا 1400 ای که به شکل افتضاحی شروع کردم . از آخرین روزهای 99 که با خودم میگفتم این بار دیگه از پسش برنمیام و برای چند لحظه خم شدن کمرم و جداشدن روح از بدنم رو حس کردم اما خب باز هم گذشت . حتما میپرسید مگه چیشد ، گفتنش هم اذیتم میکنه ، میدونی اصلا بعضی چیزها سربه مهر بمونن بهتره . از این بنویسم که من هم بالاخره استاجر شدم ، از روز اولی که وارد بیمارستان شدم و از شب قبلش که یک لحظه هم از ذوق نتونستم چشم برهم بگذارم و باید بگم که بله واقعا هم حق داشتم ، میدونی حس میکنم فضای بیمارستان با همه جای دنیا فرق داره ، انگاری که وارد بعد جدیدی از زمان میشی و دیگه برات مهم نیست خارج از این چهاردیواری چه اتفاقی درحال رخ دادنه ، از خانومی که کنار آسانسور بیمارستان دیدمش و تو اون شلوغی بهم گفت که دخترش از سن 18-20 سالگی دوقطبی داره و تا الان که 40 سالش شده هر بارمیاردش اینجا و بستریش میکنه و از اون غم و خستگی داخل چشماش ، میدونی داشتم داخل محوطه قدم میزدم نا کلاسم شروع بشه و مردم دسته دسته نشسته بودن رو صندلی و کف محوطه ، یه سریا گریه میکردن ، یه سریا جیغ میزدن و یه سریا هم ساکت بودن و خیره ، راستش چند روزی حالم بد بود و اون صحنه جلوی چشمم رد میشد ولی بعدش نمیگم عادی شد میگم تحملش آسون تر شد ؛ اون وقت بود که درک کردم که چطور اینترنا و رزیدنت هامون از لابه لای این صحنه ها رد میشدن و میرفتن آب معدنی و آبمیوه میگرفتن ، فهمیدم که کم کم عادت میکنی و اینا میشه بخشی از تمام زندگیت که هرروز باهاش سرو کار داری ولی میدونی بیشتر از هرچیزی این روزا دارم سعی میکنم قوی بشم که بیمار و همراهش نتونن اون حس تاثر و بهتره بگم همدردی تا همدلی رو از چشمام بخونن ، اون لحطه ای که دیدم بیمار توتال لارنژکتومی شده و برای تنفس تراکئوستومیش کردن و بعد ترشاید وقتی اون تاثری که داخل چشمام بود رو دید و گفت نترس دخترم حالم خوبه ، از خودم و اون غم چشمام بیزار شدم ، مگه نباید فقط امید بدیم ؟ چرا یجور رفتار کردم انگار چیز عجیبی دیدم ؟ ولی شاید بهترین لحظه هاش که باعث شد برام روزای اول موندنی بشه این بود که بعد از این که بیمار شرح حال میداد و پزشک کاراش رو میکرد و بعد مشغول بیمارای دیگه میشد یا مشغول سرو کله زدن با همراهای بیمار و رزیدنتا ، میرفتم از روند بیماریش از همون هفتا موردی که بهمون تو شرح حال نویسی یاد دادن از خودش یا همراهمش میپرسیدم و اوناهم با حوصله جواب میدادن و راستش یه جورایی حس میکردم از این که دارم به روندش گوش میدم خوششون میاد ، اخره هم که میرفتن خداحافطی و تشکر میکردن ، نمیدونستن که منم که بایدتشکر کنم چون وقتی برمیگشتم خونه می نشستم کتابم رو ورق میزدم و می دیدم که چطور روندش رو عینا و با ذکر همون جزئیات اورده و منی که این جزئیات به قشنگ ترین شکل ممکن میرفت مینشست داخل ذهنم و از این موضوع کیف میکردم . وای فکر کنم خیلی حرف زدم ولی راستش انقدر هنوزم حرف دارم برای گفتن که نمیدونم چکار کنم ، اگر بخوام صادق باشم علت این که دوباره اومدم صفحه ام رو باز کردم و اینجارو به خاطر آوردم ، تمام غمی بود که به خاطر فوت رزدینت رادیولوژی ، امشب حس میکردم و بعدتر که صفحه اش و نوشته هاش رو دیدم ، یادم اومد که خیلی وقته که از یاد بردم که منم میتونم که بنویسم . من هربار از این که با کسی این غم رو به اشتراک بگذارم خودداری کردم ، چون میدونی یه جورایی حس میکنم این روزا همه یه جورایی خودشون غصه دارن ، بهتره که من غصه دارترش نکنم ولی وقتی به این فکر میکنم که زندگی چقدر کوتاهه ،با خودم میگم آره واقعا هیچ چیزی ارزش غصه خوردن رو نداره ...فردا امتحان دارم ، اگر هنوز اینحارو میخونید برام دعا کنید . 

۰ نظر ۶ موافق ۰ مخالف

94. Miracle

Joel Osteen میگه خداوند اگر بخواد دری رو باز کنه هیچ کس نمیتونه مانعش بشه و اگر بخواد دری رو ببنده هیچ کس نمیتونه دیگه اون در رو باز کنه . این دو روز شاهد معجزه هایی در زندگیم بودم که خیلی بیشتر از قبل به لطف و رحمت خدا ایمان آوردم . چند هفته ی طاقت فرسایی رو گذروندم و در مقابل چشمام هیچ چیزی جز تاریکی نمی دیدم ، به خوب شدن اوضاع هم امید نداشتم . یک گوشه ای نشسته بودم و غصه میخوردم و گهگاهی هم اشک می ریختم اما حالا بعد از تموم شدن این چند هفته باید میومدم و مینوشتم خدا چطور میتونه کاری کنه که ناممکن ها به ممکن تبدیل بشه و از جلوی چشمات گره هارو باز کنه . قضیه از اونجایی شروع میشه که باید برای انتخاب لاین استاجری برنامه میچیدیم و خب ظرفیت ها و رتبه ها جوری بود ک فکر میکردم احتمال این که با یک برنامه ی خوب در یک بیمارستان خوب شروع کنم و به پایان برسونم زیر صفره ، بابت برنامه ی دوسال آینده ام با تمام وجودم استرس داشتم و خودم رو سرزنش میکردم که نمیتونم جوری برنامه بچینم که تایم خوبی رو برای امتحان پره ام سیو کنم . اما اگر خدا بخواد میشه و با وجود این که کمترین امید به یک برنامه ی خوب داشتم ، بالاخره شد . هنوزم نمیدونم چطور شد اما این که در مقابل چشمام می دیدم که فلان بیمارستان و فلان بخشی  که واقعا میخواستمش ولی امیدی به رسیدن نداشتم ،دقیقا یدونه واسش جا مونده بود و من اخرین نفری بودم که اونو برمیداشتم یا چون چند نفر میخواستن باهم گروهی بردارن و اون بیمارستان مثلا دو نفر جا داشت ، مجبور میشدند بخش دیگری رو انتخاب کنند و منی که دقیقا بعدشون بودم اون ظرفیت رو برمیداشتم ،باعث شد که در مقابل چشمانم معجزه ها یکی یکی با لبخند عبور کنند و من هر بار نفس عمیقی میکشیدم و خدارو بابتش شکر میکردم . خیلی وقت بود که ننوشته بودم ولی اینا باید نوشته میشد چون انسان ها همیشه فراموشکار بودند و هستند ، که یادم نره چه روزهایی رو گذروندم وچه شب هایی رو از استرس زیاد بی خواب شدم . 

سوگند به روز وقتی نورمیگیرد و به شب وقتی آرام میگیرد که من نه تورا رها کرده ام و نه با تو دشمنی دارم (ضحی 1-2 )

۰ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

۹۳. بالاخره سلام

داخل مطب دکتر نشستم و فهمیدم دو ساعت زودتر از وقتم اومدم . نه کتابی آوردم نه کاری اینجاهست . بالاخره بعد مدت ها فرصت کردم بنویسم. راستش نمیدونم از چی و کجا شروع کنم انقدر که ننوشتم حتی یادم رفته چیارو میخواستم بنویسم . بالاخره زبان رو به صورت جدی شروع کردم ، تعیین سطح دادم و تقریبا دو ماهه که زبان میرم البته به صورت آنلاین شرکت میکنم و میدونی اون چند ساعتی تو هفته که میشینم پای لب تاب و درمورد هرچیزی جز درس و پزشکی با بقیه حرف میزنم و چت میکنم و بعدتر انشا مینویسم رو واقعا دوست دارم . هرچند در کنار این همه درس واقعا سخته ولی خب به شدت در خودم اینو حس میکردم که باید از یه جایی شروع کنم . 

خیلی وقت پیشا که آخرین پستم رو نوشتم دوست داشتم همون موقع بیام و بگم چطور تونستم کراش نافرجامم رو برای همیشه فراموش کنم ، هرچند از حسم اطمینان نداشتم و حالا که این همه مدت گذشته و کاملا مطمئن شدم ، اومدم بنویسم که بله بالاخره تونستم ! این که چیشد رو باید اینطور بنویسم که ما آدم ها وقتی از یه شخصی خوشمون میاد تو ذهنمون ازش یه بت میسازیم و میدونی عاشق اون بتی میشیم که ازش درذهمنون ساخته بودیم ، مدتی بود که با این که نمی دیدمش بدجوری روز به روز حسم رو پرورش میدادم و اصلا نمیدونستم آیا واقعا این آدمی که من در ذهنم ساختم همون آدمه ؟ خلاصه که یک شب با یکی از رفیق ترین رفیق هام صحبت کردیم و قرار شد یه شرایطی فراهم بشه که لاقل من بیشتر سعی کنم بشناسمش که اگر تمام اون چیزهایی که من تو ذهنم ساختم درست باشه قدم پیش بذارم حالا نه به صورت جدی بلکه غیر مستقیم . اون با پیج خودش در اینستا فالوش کرد و بومب ! یه چیزایی رو واسم فرستاد که اون شب حس کردم سطل آب یخ رو روی سرم خالی کردند ، ناباورانه به چیزایی که میفرستاد نگاه میکردم و میگفتم اسمایل تو از همچین آدمی خوشت میومد ؟ میدونی اون شب یکمم گریه کردم و حتی میترسیدم که نکنه به دوست داشتنم ادامه بدم ولی دیدم که چطور دقیقا از فرداش در ذهن من کم رنگ و کم رنگ تر شد جوری که حالا دیگه درونم نشانه ای از دوست داشتنش نمیبینم ! تقریبا یک ماه شایدم بیشتر باشه که نه تلگرامش رو نگاه کردم نه اینستاشو و نه حتی پیگیر کارهای مختلف دانشگاهیش بودم . میدونی یه حس خوب رها شدن رو در خودم دارم . هربار که با دوستم حرف میزنم بهش میگم من هنوزم نتونستم بفهمم اون شب چه اتفاقی درون روح و افکارم اتفاق افتاد که این طناب پوسیده ی دوست داشتن یک آن پاره شد و هنوزم نفهمیدم اما تا آخر عمر ممنونم ازش و حالا میفهمم چرا دخترا وقتی از یه نفر خوششون میاد میرن طرف رو فالو میکنن تو اینستا ، این که با چشم باز به سمت احساسات ناشناخته بری ، خیلی بهتر از اینه که چشم بسته قلبت رو برای هرنوع احساسی باز کنی .

پ.ن۱ : چند هفته پیش تو بارون تنهایی رانندگی کردم و اینم به دستاوردهای این مدتم اضافه میکنم .

پ.ن۲ : در مورد درد کتفم هم نگم بهتره . از بس که بعضی وقتا به شدت طاقت فرسا و غیرقابل تحمل میشه . برام دعا کنید .

پ.ن ۳ : به خاطر کسایی که وبلاگ ندارن ، واقعا نتونستم رمز دار بنویسم ولی بازم بستگی داره که چه شرایطی پیش میاد . سعیم رو میکنم که عمومی بنویسم :)

۱ نظر ۸ موافق ۰ مخالف

۹۲. فعلا دارم راجع بهش فکر میکنم

۱. چند روز پیش ، تو خواب حس کردم یه صدای خیلی بلند برخورد یه نفر با زمین ( گروومپپ) رو شنیدم ، هراسون بلند شدم ، در اتاق رو باز کردم و وسط راهرو دویدم ، حس کردم زمین خورده ، با صدای تقریبا بلندی داد زدم مامان ؟ از اتاق صداش اومد درحالی که نیم خیز شده بود با ترس گفت بله چیشده ؟ درحالی قلبم محکم میزد بهش گفتم نخوردی زمین ؟ گفت نه گفتم ولی من یه صدای خیلی بلند شنیدم ، درحالی که دوباره دراز میکشید گفت سکته کردم فکر کردم اتفاقی افتاده اینطوری داد میزنی و من که دیگه خواب از سرم پریده بود برگشتم اتاق . وسطای روز میگفت خیلی ناراحتم ، معلوم نیست اتفاقات این مدت چقدر روت فشار اورده که اینطوری وحشت زده از خواب میپری . همه چیز مثل قبله ، درد ها و بی خوابی هاش اما میفهمم که همه رو میریزه تو خودش که منو ناراحت نکنه .

۲. داشتم با یکی از دوستام حرف میزدم ، از یه سری چیزا گله میکرد ، اون لحظه دوست داشتم داد بزنم بهش بگم واقعا خوشی زده زیر دلت بعد یک آن برگشتم به خودم ، این صدا اومد تو ذهنم از کجا میدونی که بزرگترین مسئله زندگی تو واسه بقیه مسخره نباشه ؟ چقدر مگه تو اون شرایط بودی و اصلا مگه میتونی جای اون شخص باشی تا عمق ناراحتیش رو درک کنی و میدونی اون وقت بود که به خودم نهیب زدم . هیچ کس نمیتونه مسائل و مشکلات شخص دیگری رو صرفا چون خودش نمیتونه درک کنه زیر سوال ببره ، اینجور موقعها همین که هیچی نگی خیلی بهتر از اینه که با حرفات کاری کنی که مسئله ی اون شخص بزرگتر بشه و خودش رو سرزنش کنه 

۳‌. جدیدا یه حس خیلی عجیبی دارم از نوشتن در این وبلاگ ، کلی برام اتفاق میوفته که واقعا باید ثبتش کنم ولی حس راحتی ندارم ! گاهی اشخاص بی نام و نشونی برام کامنت میذارن که تو فلانی نیستی ؟ و من ؟ حذفش میکنم . هیچ وقت هم از این قابلیت خاموش دنبال کردن وبلاگ در بیان خوشم نمیومده . از عوض کردن ادرس هم خسته شدم .به ذهنم رسید شاید بد نباشه که از این به بعد رمز دار بنویسم ؟ و رمز  رو به کسایی که میشناسم در حد این که حداقل یه بار برام کامنت گذاشتن و البته میخوان ، بدم ! دارم بالا پایینش میکنم و احتمالش زیاده که عملیش کنم . همین یدونه وبلاگ رو که بیشتر ندارم ، دوست دارم توش بدون ترس از شناخته شدن راحت بنویسم :)

۲ نظر ۵ موافق ۰ مخالف

۹۱. دانشگاه

بنابه درخواست یکی از ترم اولی هامون تصمیم گرفتم پستی بنویسم راجع به تجربیاتم از دانشگاه و پزشکی ، هرچند در جایگاهی نیستم که بخوام کسی رو نصیحت کنم صرفا خواستم یکم از درس هایی که خودم گرفتم بگم :)

اولین و مهم ترین توصیه ای که دارم اینه که از حاشیه تا جایی که میتونید فاصله بگیرید . آخرش اون چیزی که باید میشه پس این که تمرکزتون رو بذارید رو درستون و زندگیتون ، آخرش متوجه میشید که بعضی از این اعتراض کردن ها جز وقت تلف کردن چیزی رو عایدتون نمیکنه و اون وقتی که واسه حاشیه میذارید رو اگر روی زندگی و درستون بذارید تحمل کردن شرایط رو آسون تر میکنه .

دوم این که وقتی بچه ها وارد دانشگاه میشن به چهار دسته تقسیم میشن ، دسته اول کسایی هستن که فقط درس و رفرنس میخونن دسته ی دوم کسایی که علاوه بر درسشون تو انجمن های مختلف هم فعالیت دارن ، دسته سوم اونایی ان که درس نمیخونن و فقط مشغول کارای جانبی ان دسته چهارم هم کسایی ان که نه درس میخونن نه فعالیتی تو دانشگاه دارن . پیشنهادم اینه که از اول تکلیفتون رو با خودتون مشخص کنید . چه چیزی برات بیشتر از همه اهمیت داره ؟ بعدا متوجه میشید که بچه ها کم کم به سمت گرایش هاشون کشیده میشن. اما درگیر یه سری انجمنا و کارای خیریه ای نشید که هر هدفی دارن جز اون هدفایی که باید داشته باشن و شما دنبالش رفتید

سوم این که خوب یا بد تو پزشکی درس نخوندن جایگاهی نداره ، باید بدونی این که میگن بری دانشگاه تمومه یه دروغ محضه از همون روز اول که وارد دانشگاه میشی شروع میشه و حتی بعدا میفهمی که هستن کسایی که خیلی زودتر پیشخوانی کردن ، که اصلا مهم نیست . مهم اینه که از همون روز اول که وارد شدی شروع کنی به شناخت واحدات ، این که آناتومی و فیزیولوژی و بیوشیمی چیه ؟ چرا اصلا اینارو باید بخونیم و... بعد از این که خودت رو به محیط رشته ات عادت دادی شروع کنی به خوندن و تلاش کردن .

چهارم این که فوری نرو رفرنس بخر . من نمیگم رفرنس خوانی بده ولی واقعا به بعضی رفرنسا احتیاجی نیست و بعدا میبینی که دو ساله داخل کتابخونه است و تو فقط یک بار بازش کردی ، پس اول از سال بالاییات بپرس چه رفرنسایی واقعا برای همیشه بدردت میخوره بعد برو بخر ، مثلا ؟ واسه آناتومی ، اطلس نتر واقعا ضروریه ولی مثلا یه چیزی مثل هارپر بیوشیمی رو شاید یک بارم نخونیش مگر این که خودت به بیوشیمی علاقه داشته باشی یا صرفا یه بخشی رو متوجه نشی بری سراغش که خب میتونی اینجور موقعها از کتابخونه دانشگاهتون یا از سال بالاییا قرض بگیری یا پی دی افشو دانلود کنی اون بخش رو نگاه کنی . 

پنجم این که بسته به این که چه دانشگاهی قبول میشید جو متفاوتی داره ، اگر یه مقدار از نظر عقلی یا سنی بیشتر از هم ورودی هاتون رشد کرده باشید اول حس میکنید چقدر بعضی از کاراشون بچگانه است که خب کاملا طبیعیه ، بذارید زمان بگذره و سرتون به کار خودتون گرم باشه ، خوشبختانه یا متاسفاته تجربه ثابت کرده دوستی های ترم اول خیلی پایدار نیستن واسه همین اجازه بدید اول همکلاسی هاتون رو خوب بشناسید بعد طرح دوستی باهاشون بریزید . اینطوری کمتر اذیت میشید هرچند ممکنه بازم شکست بخورید که بازم طبیعیه و ناراحت نشید چون بعضی از آدما واقعا اونطور که نشون میدن نیستن و گاهی اون که فکر میکنی دوستته به بدترین دشمنت تبدیل میشه ، برای دوست پیدا کردن فرصت زیاد هست  :)

ششم این که تو پزشکی زیاد خوندن نه تنها خجالت آور نیست بلکه یه افتخار محسوب میشه ، پس خیلی خوب بخونید . اینا بعدا پایه ی سواد شمارو میسازه . شاید دوران علوم پایه به نظرتون خیلی شیرین نیاد که طبیعیه اما به نظر من اگر خیلی چیزارو تو علوم پایه بلد نباشید بعدا هم تو فیزیوپات به مشکل میخورید . پس سعی کنید پِایه های ساختمون رو محکم بچینید .

هفتم این که سلامت و تفریح و زندگی رو فراموش نکنید ، سعی کنید چند بعدی باشید و یه فعالیت دیگری رو هم کنار درس خوندن داشته باشید ، مثلا ؟ ورزش ، موسیقی ،‌نویسندگی ، خطاطی و... شما قراره هفت سال متوالی درس بخونید . جوری زندگی کنید که وقتی به سال های گذشته فکر میکنید ببینید هم درس خوندید هم تفریح داشتید و لذت بردید . میدونم بعضی وقتا واقعا فرصت نمیشه اما اگر فرصتش جور شد به بهترین شکل ممکن استفاده کنید . 

اخرین توصیه ام این که من واسه آناتومی هرترم سی دی های ترجمه شده ی" آک ل ن د " مربوط به اون ترم رو گرفتم ، یه پروفسور خیلی مهربون و خوش اخلاقی از روی جسد و یه سری تصاویر سه بعدی میاد توضیح میده . اگر مثل من بصری هستین و دوست دارید واقعی یاد بگیرید و تو ذهنتون بمونه پیشنهاد میکنم یا از یوتیوب ، آپارات نگاه کنید یا  سی دی هاشو بخرید که هم ترجمه شده اش هست هم زبان اصلی . ببینید با کدوم بیشتر حال میکنید :)

پ.ن : فعلا همینا به ذهنم رسید ، چیز دیگه ای به ذهنم رسید داخل کامنتا اضافه میکنم . بازم میگم که اینا صرفا تجربه های من بوده ، قطعا مواردی هستن که اشتباهن که خب طبیعیه ، این یعنی آدما باهم فرق دارن . خیلی چیزهارو انسان تو شکست هاش متوجه میشه پس از خطا کردن شرمنده نشید :)

۱ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

۹۰. نمیدونم چطور بنویسم که حجم ناراحتیم رو نشون بده

تو یه مسابقه بین دانشگاهی شرکت کرده بودم ، اینطوری بود که باید ایده واسه پژوهش میدادیم و ایده ی برتر از همه نظر حمایت میشد . چندتا گروه شدیم . اول سه ایده تو گروه ها اول میشد و بعد دوباره بین ایده ی گروه ها ، سه تا انتخاب میشد دیروز یکم فکر کردم و یک ایده ای به ذهنم رسید ، مثل همیشه انقدر که به خودم اعتماد ندارم دست نگه داشتم و بعدا هم که ازش مطمئن شدم پرورشش دادم و فرستادم ، حتی یک درصدم اطمینان نداشتم که انتخاب میشه . فرداش منتور گروهمون سه ایده ی برتر رو معرفی کرد و در کمال ناباوری اسم منم بینشون بود ! اماااا ، گفت دقیقا یکی از گروه ها تقریبا همین ایده رو زودتر ارائه داده و خب میدونی اون لحظه اصلا باورم نمیشد همچین چیزی . خلاصه که ایده ی من در کمال ناباوری کنار رفت . بازم تا اینجا اونقدر ضربه نخوردم . ضربه ی واقعی رو اونجایی خوردم که امروز ظهر نتایج اعلام شد و در کمال تعجب ! همون ایده ای که مشابه من بود و شخص دیگری ارائه داده بود بین اون چندصد نفری که شرکت کردن سوم شد ! باورتون میشه ؟ حس میکنم وزنه ی چند صد کیلویی روی سینه ام گذاشتن و نفسم بالا نمیاد . میدونی که مشکل از کجاست ، مشکل از همون عدم اطمینان به خودم ، استعدادهام و ... است . مشکل از نداشتن عزت نفس و اعتماد به نفسه . اینارو با یک قلبی مالامال از درد و غم مینویسم تا یادم نره امشب چقدر ناراحتم و هرکاری هم میکنم این غصه تموم شدنی نیست . میدونی من از این که اون رای آورد اصلا ناراحت نیستم ، نوش جونش ، من از خودم ناراحتم از این که هنوزم که هنوزه ضعف دارم و دیگه دارم کم کم باورم میشه که اصلاح شدنی نیستم .

۰ نظر ۴ موافق ۰ مخالف

هشتاد و نهم

دوست دارم این ترم چشمم رو لایزیک کنم . در موردش تحقیق زیاد کردم اما تمام ترسم از این که با این همه شب بیداری و خیره شدن به مانیتور و کتاب ، نکنه دوباره برگرده و چشمام تار بشه . اگر اطلاعی دارین در این زمینه یا تجربه اش رو در خودتون یا اطرافیانتون داشتید ممنون میشم حالا یا خصوصی یا هرطور که راحتید بگید .

داشتم داخل یه سایتی مطالعه میکردم ، میگفت احتمالش خیلی کمه که این اتفاق بیوفته ، اما خب برای یکی مثل که دائما از چشمام کار میکشم یکم ترس وجود داره در این زمینه .

پ.ن : اون روز که رفته بودم برای تعیین شماره چشمم ، دکترم گفت اگر برای عمل اومدی فلان قرص رو نباید تا چند ماه قبل خورده باشی ،‌لنزهم استفاده نکن ، شب قبلشم مژه هات رو کوتاه کن -__- اون روز همش به این فکر میکردم یعنی چقدر طول میکشه تا دوباره مژه هام بلند بشه ؟ :دی

۲ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

۸۸ .روابط

۱. هروقت احساس کردین که از شدت فکر و خیال خوابتون نمیبره ، برید دوش آب گرم بگیرید ، بعدشم یه لیوان شیر و خرما بخورید ، حسابی موهای سرتون رو خشک کنید و خودتون رو مشغول به یه کاری کنید . قول میدم نیم ساعت بعدش چنان از شدت خواب بیهوش بشید که تمام این دنیا و تعلقاتش رو فراموش کنید . کاریه که کاملا ناخودآگاه کشفش کردم و خب جواب داده .

۲.هروقت که صحبت از رابطه ی پدر فرزندی میشه ، هیچ وقت نتونستم درک کنم دخترایی رو که رابطه ی عمیق و پر احساسی با پدرشون دارن و حتی تر میگن که با پدرانشون از مادرانشون صمیمی ترن‌. همیشه این موقعها یه علامت تعجب بزرگ میاد تو ذهنم و هی دوست دارم بپرسم اخه مگه اصلا میشه ؟ شاید هم چون خودم همیشه رابطه ی خیلی رسمی و تو چارچوب با پدرم داشتم نتونستم بفهمم و درک کنم و اصلا به همین علتم هست که روابطم با پسرای اطراف هیچ وقت از یه خطی فراتر نرفته ،‌برمیگرده به همون چارچوبی که گفتم و شاید بهتره بگم بلد نیستم که چطوری باید ارتباط بگیرم .

۳.هیچ وقت آدما رو صرفا از روی ظاهرشون دسته بندی نکنید یکیش خود منم ، امکان نداره یکی با من صمیمی بشه و نگه که چقدر رفتارت با چیزی که ازت به نظر میاد فرق داره ، از دور خیلی خشک و مغرور به نظر میرسی . این که دیر صمیمی میشم رو انکار نمیکنم ولی واقعا زیر اون پوسته ای که برای خودم ساختم به نظرم خیلی خاکی هستم و اصلا نمیدونم غرور چیه . خیلی هم شوخی میکنم و میخندم و هیچ وقت به عقاید دیگران بی احترامی نمیکنم ، یعنی اینطور بگم که تنها چیزی که برام اهمیت نداره توی روابطم با یه نفر اعتقاداتشه البته تاجایی که به عقاید بقیه توهین نکنه  اما خب آدما فقط همون ظاهرت رو میبنن همیشه و بر اساس همونم دسته بندی میکنن . این میشه که به خودشون اجازه میدن قضاوتت کن جوری که خودشون دوست دارن نه جوری که واقعا هستی . اما خب چه میشه کرد به قول لئو بوسکالیا حتی اگر بهترین آلوی دنیا هم باشی بازهم کسانی هستن که کلا آلو دوست ندارن .پس همین که همیشه خودت باشی راحت تره .

۱ نظر ۶ موافق ۱ مخالف

۸۷. ای دختر ِ صحرا نیلوفر

بالاخره بعد از پیچ و تاب های فراوان ، گوشی پزشکیم رو انتخاب کردم و سفارش دادم ، کلی برای اومدنش ذوق دارم ^__^ اونایی که منو میشناسن میدونن چه رنگی :دی . یه هفته ای هست که امتحان های ترم قبل تموم شد ،‌من که این وسط ترم تابستانی هم برداشته بودم حتی نتونستم تو این فاصله یک روزم استراحت کنم و این شد که امتحانای ترم بعدمم فرارسیده و دارم برای امتحان بعد آماده میشم . تو اون فاصله که یه امتحان علوم‌پایه افتاده بود وسطش تازه فهمیدم چقدر فیزیوپات رو بیشتر از علوم‌پایه دوست دارم . با این که سخت تره اما شیرین تره . 

از اینا که بگذریم چند روز پیشا داشتم داخل اکسپلور اینستام همینطور میگشتم که یه پیجی اومد بالا ،‌ مردم تو اون‌پیج مشکلاتشون رو میگفتن در هر پست و بقیه بهش مشاوره میدادن ! واقعا نمیدونم چرا همچین چیزی باید برام بیاد ، خلاصه که یه آقایی نوشته بود از بس با دخترای خوشگل دوست بودم و اخلاق نداشتن تصمیم گرفتم با کسی ازدواج کنم که چهره اش زشته و دوسش نداشتم ولی اخلاقش عالیه ، چندسالی از زندگیمون میگذره ولی هنوز نتونستم چهره اش رو دوست داشته باشم‌، به نظرتون چکار کنم؟ حالا سوای این که زندگی اون دخترو خراب کرده ، کامنتای مردم غیور ایران، بهش پول بده بره عمل کنه خوشگل بشه ، با اسنپ چت بهش نگاه کن ، فکر کردی تو این دوره زمونه خوشگل شدن کاری داره !؟ یعنی همین دوسه تا کامنت کافی بود که بخوام بالا بیارم از این حجم از بی فرهنگی که تو مردم ما موج میزنه . من اصولا به خاطر یه سری خشونت هایی که مردم نسبت به هم دارن کامنت نمیخونم چون اعصابم بهم میریزه ولی این واقعا کنجکاوم کرد . چند روز پیشم یکی از دوستام استوری گذاشته بود و یکی از فامیلاشون که ادعای عاشقی داره یکی از اعضای چهره اش رو مسخره کرده بود ، گفته بود ایراد داره ولی من دوست دارم . دوستم که بهم گفت ، اصلا دهنم باز موند بهش گفتم اون دوست داشتنش بخوره تو سرش واقعا ، بعدتر گفت خیلی از پسرای فامیلشون این عیب رو مسخره میکنن و البته حقیقت محضه . گاهی با خودم فکر میکنم واقعا میخوایم به کجا برسیم در نهایت با این همه پس روی که داریم تو فرهنگمون میکنیم . و بدتر از همه این که دخترا و خانم ها بیشتر از همه تو چنین جامعه هایی معمولا تحت فشار قرار میگیرن و برای خوشگل تر کردن خودشون دست به هرکاری میزنن ، حق هم داریم چون وقتی از هر ده نفر آدمی که تو اطرافت میبینی هشت نفرشون این شکلیه آدم چی میتونه بگه ؟ بعد یه مدتی با خودش میگه نکنه من واقعا ایرادی دارم ؟ نمیدونم چی بگم ولی به نظرم دوست داشتن خودت و عزت نفس داشتن ، تو کشور ما روز به روز داره سخت تر میشه و واقعا کاش به جای این همه درس چرت تو مدرسه و دانشگاه ، یکم رو فرهنگمون کار میکردن .

۲ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

۸۶. ۲۲سالگی

آخرش هم نفهمیدم ۲۲ سالگی تموم شد یا وارد ۲۲ شدم ، اما هرآنچه که بود شمعای ۲۲ رو فوت کردم و این تولد هم گذشت . همیشه روزهای نزدیک به تولدم یه غم عجیبی میاد سراغم ، هیچ وقت نفهمیدم منشاش از کجاست هرچند حس میکنم تا حدود زیادی به این برمیگرده که همیشه یه ترس عجیبی از بزرگ شدن داشتم . وقتی کوچک تر بودم و یکی میگفت من ۲۲ سالمه میگفتم چقدر بزرگه حالا تو اون سن قرار گرفتم و هنوز حس میکنم همون بچه ای هستم که ۲۲ سالگی به نظرش عدد بزرگی میومد با این فرق که نمیتونم باور کنم . اما امسال حتی روز تولدم هم امتحان داشتم اما خوشحال تر از سال قبلم بودم چون یه دغدغه ی فکری داشتم و میدونستم دارم برای هدفم تلاش میکنم و نتونستم خیلی فکر کنم به این که ۲۱ سالگی چی گذشت ، هرچند باید اعتراف کنم که نسبت به لحظه های سال قبلم امسال نسبت به خودم حس خیلی بهتری داشتم ، امسال بیشتر خودم رو باور داشتم ، از خودم راضی تر بودم و از این که روز به روز از نظر فکری استقلال بیشتری کسب میکردم خوشحال بودم و در نهایت وقتی حسم رو به خودم بین دو سال مقایسه میکنم ، یه نقطه ی اوجی رو تو خط نمودار عزت نفس و اعتماد به نفسم حس میکنم . شاید هم این برمیگرده به همون طوفان هایی که کافکا در کرانه ازش حرف زده بود . همون طوفان هایی که وقتی از سر میگذرونی دیگه آدم سابق نیستی . موقع فوت کردن شمع های کیک تولدم دوتا آرزو کردم و میدونی نمیدونم قراره در طی یک سال آینده برام چی پیش بیاد اما امیدوارم اونقدر روی ارتقای ابعاد مختلف شخصیتم کار کنم که سال بعد این موقع بیام بگم امسال باز نسبت به سال قبل از خودم راضی ترم .

 

۲ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

۸۵. واگویه های ذهنی

مدتیه چشمه ی کلماتم خشک شده ،‌ انگار که اعتماد به نفس نوشتن رو از دست دادم ، از حال درونی خودم‌بگم که مدت هاست که بابت یک سری اخلاق های بدی که دارم به شدت عذاب میکشم . بذار اینطوری بگم که من آدم یک دنده و لجبازی هستم ،‌ گاهی وقتی عصبانی میشم به ناراحت شدن طرف مقابلم فکر نمیکنم و هرچیزی رو به زبونم میارم ، حساسم و زود رنجیده خاطر میشم و به طبع زود از دلم بیرون میره و خیلی زود هم عصبانیتم فروکش میکنه و به اشتباهاتم پی میبرم ‌. میدونی از این که دارم ۲۲ ساله ام میشه اما هنوز که هنوزه خودم رو به عنوان یک آدم بد خلق میشناسم بیزارم ، از این که زود اطرافیانم رو از دست میدم ، از این که زود واکنش نشون میدم و خیلی چیزهای دیگه . برای درست شدن خودم خیلی تلاش کردم اما موفق نبودم خیلی وقت ها . گاهی دوست دارم اون بخشی از ذهنم که مربوط به حساسیت های ذهنیه رو خاموش کنم‌ ، گاهی از این همه افکار ناخوشایندی که به سمتم حمله ور میشه و مریض گونه هرچیزی رو به بدترین شکل ممکن خودش تعبیر میکنه خسته میشم ، با خودم میگم نه اونطوری نیست داری اشتباه فکر میکنی ولی از یه سمتی اون افکار مصرانه پا با زمین میکوبند و در پی اثبات حقانیت خودشون هستن . من یاد گرفتم که با این افکار مریض گونه در هشتاد درصد موارد مقابله کنم ولی گاهی این همه فکر کردن خسته ام میکنه . دوست دارم‌ یه دوربین داشته باشم تا بتونم زندگی بقیه آدم هارو تماشا کنم تا بفهمم عادی زندگی کردن بی دغدغه و بی حساسیت چطوره ...

۱ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

۸۴.تاریخ

یک زمانی هم که تینیجر بودیم ، یادمه که رمان های هما پوراصفهانی بین دخترا طرفدار زیادی داشت . یک رمانی داشت به اسم سجاده و صلیب ، داستان دختر یهودی که عاشق پسری ایرانی میشه و... . نمیخوام به جزئیاتش بپردازم ولی گاهی اوقات به فکر این میافتم که چقدر دوست دارم مثل دختر داستان ، بشینم و از اول تاریخ اسلام ، شیعه و بعدتر کشورم رو به طور دقیق مطالعه کنم . گاهی از این که نمیدونم بین این همه کشور چرا باید در ایران ، حتی بیشتر از مردم عرب ،اکثریت شیعه باشن و دین اسلام به عنوان دین رسمی کشور شناخته بشه ،‌ از خودم و ندانسته هام خجالت میکشم .خیلی دوست دارم  بفهمم این نقطه ی پذیرش همگانی و گسترشش دقیقا به کدوم نقطه ی تاریخ برمیگرده . شاید هم این که همیشه از تاریخ بیزار بودم کم تاثیر نداشته باشه ، اما مدتیه که این عطش به دانستن و بازسازی پیکره ای افکارم رو درخودم حس میکنم .‌امسال برخلاف سال های قبل در خیابان ها آنچنان خبری از عزاداری نبود ، یک گوشه ای نشسته بودم و به حجم جزوات روبروم خیره بودم و کوله باری از غم رو بر روی قلبم حس میکردم ‌. تصمیم گرفتم سری به طاقچه بزنم و اونجا کتاب هارو بررسی کنم . کتاب صوتی "حسین از زبان حسین" رو خریدم و شروع کردم به گوش دادنش . میدونی از یک جایی به بعد خودم هم نمیدونستم چرا دارم اشک میریزم .نمیخوام خیلی بسطش بدم اما دیشب واقعا این رو در خودم نیاز کردم که مثل یک کودک تازه متولد شده ، بدون سوگیری و قیل و داد کردن و بی توجه به بعضی آدم هایی که صرفا بعد از فهمیدن ِ این که تو به بعضی چیزا اعتقاد و باور داری تو رو در ذهنشون دسته بندی میکنن ، یک بار برای همیشه از اساس تاریخ رو مطالعه کنم  . فقط و فقط برای این که بفهمم تکلیفم با خودم و زندگیم چیه و بعد از اون از بازگو کردن آنچه که باور دارم ، خوب یا بد ، واهمه نداشته باشم .

 

۰ نظر ۴ موافق ۰ مخالف

هشتاد و سوم

میگفت امتحانات تا کی طول میکشه ؟ گفتم تا اواسط مهر تقریبا . گفت بعد اون وقت ترم بعدت از کی شروع میشه ؟ گفتم اونم از اواسط مهر تقریبا . درحالی که چشماش گرد شده بود گفت دلم برات کبابه ، گفتم میدونم ، بازم از مزیت های پزشکی میگم برات :)) جدا از همه اینا ، با این که با شروع فیزیوپات و فشردگی امتحانات  گاهی وقتا از شدت سنگینی درسا و کمبود وقت و کم خوابی به مرز فینت و تشنج میرسم ، هرچقدر که جلوتر میریم ، از این که درکم از بالین بیشتر میشه ، با اصطلاحات علمی میتونم با دوستام صحبت کنم و راجع به علائم بیمار صحبت کنیم و آزمایش هاش رو بالا و پایین کنیم ، لذت میبریم . شاید عجیب باشه ، این لذت حاصل از رنج . این که روند هر ترم بیشتر از قبل فرسایشی میشه و مجبوریم که از همه چیز حتی گاهی از خودمون بزنیم ،‌اما خوشحالم که لاقل این وسط علاقه وجود داره وگرنه کاملا بعید میدونستم که بتونم دوام بیارم . اهدافم رو هر روز در ذهنم مرور میکنم و تمام سعیم تا الان این بوده که نمراتم از مقداری که در نظر دارم پایین تر نیاد . سخته ولی خب نمیتونم به چیزی غیر از اون چیزی که مدنظر دارم فکر کنم .

اما امسال نسبت به سال قبل پیام های خیلی زیادی دریافت کردم و خب برام عجیب بود با این که هنوز پزشک نشدم اما بسیار ارزشمند و انگیزه بخش برای ادامه مسیر . 

پ.ن : به یکی از دوستام میگفتم این دو هفته انقدر اپیوئید و مواد مخدر و آرام بهش خوندم که از فردا میتونم به عنوان ساقی در سطح شهر کسب درآمد کنم ^__^

۰ نظر ۴ موافق ۰ مخالف

۸۲. وقتی دیوار خیالات فرو می ریزند ...

متیو هاسی تو یکی از ویدئوهاش میگفت این که ما آدم ها لحظه های خاصی رو که با یک فرد تجربه میکنیم رو تبدیل به نشانه میکنیم که یعنی این آدم همون فردیه که باید در زندگی من بمونه ، ناشی از سه عامله . اول این که ما آدم ها تنها هستیم و تشنه ی محبت بنابراین وقتی شخصی رو میبینیم که باهاش ارتباط برقرار میکنیم ، بهش میچسبیم و دوست داریم که باهامون بمونه . دو ما آدم ها دوست داریم که عاشق که بشیم و دقیقا همین از ما یک قاضی ناعادل میسازه ، اینجاست که ذهن ما میگرده دنبال نشانه هایی که نشون بده ما عاشق کسی هستیم یا اون عاشق ماست . سوم تمایل ذاتی انسان ها به ساخت یک روایت ذهنی که میخوایم بین وقایع ارتباط برقرار کنیم ، میخواد یک سری نقاط رو در زندگی بهم وصل کنه و به اون ها معنا بده . ممکنه بگی من میدونم که منو دوست داره ، باشه قبوله اما اگر روی تو سرمایه گذاری نمیکنه ، اینجا دیگه مسئولیت شماست که رهاش کنید . چون عشق یک طرفه ، رمانتیک نیست ، یک خودآزاری احساسیه 

داشتم با بهت به حرفاش گوش میدادم ، پلی بک زدم به خودم . در تمام لحظه هایی که سعی میکردم از اتفاقاتی که بین مون در جریانه ، نشانه بسازم . از این که ذهنم میگفت اره اگر اون کارو کرده یعنی پس بی حس نیست ولی میدونی در تمام اون لحظات من ساده لوحانه انتظار کشیدم و اون بی خبر از تر هر کسی بود . در یک قدمیش بودم و باز مثل همیشه با نیم نگاه ِ سردی از کنارم رد میشد و من ردش رو میگرفتم ... چند روز پیش که باید برای یه کاری گروه های هشت نه نفره تشکیل میدادیم ، بازهم من بعد از کلی تلاش برای فراموش کردنش انتظار کشیدم ، با این که میدونستم محاله نمیدونم شاید یه کورسوی نوری رو می دیدم اما به قول سیروان این وسط من مقصرم . دیروز که فهمیدم با چه گروهی هست ، با خوندن تک تک اعضاش وا رفتم . خنده ام گرفت . از ته دل خندیدم ، عصبی و پرتنش . اما الان بعد کلی فکر کردن و کلنجار رفتن ، حس میکنم در مه غوطه ورم ، بی حسی و بی خیالی ، شاید دیروز و حتی روزهای قبل و نشانه هایی که باید جدی میگرفتم ، دقیقا همون چیزی بودن که برای همیشه دیوار خیالاتم رو درهم شکستن و بعد از اون حقیقت مثل یک مشت محکم روی صورتم فرود اومد . حالا دیگه حرفای اطرافیانم رو جدی نمیگیرم . کلن هیچ نگاهی رو جدی نمیگیرم . مامان همیشه میگفت بهش حس خوبی ندارم و شاید این تنها چیزی بود که باید جدیش میگرفتم .

۰ نظر ۶ موافق ۰ مخالف

۸۱ . مرا هزار امید است و هر هزار تویی

گاهی وقت ها به این فکر میکنم که چطور میشه ماهایی که وقتی یک شخص در حقمون لطفی میکنه ، اونقدر حس خوبی بهش پیدا میکنیم و اونقدر ازش تشکر میکنیم که  شاید بعدها اون انسان رو در ذهن خودمون تبدیل به یک اسطوره بی بدیل کنیم ، نسبت به وجود خودمون ، وجودی که همیشه در کنارمون داریمش ، جسم و روحی که کلی سختی تحمل کرده ، رنج هایی که بهش وارد شده رو با بردباری و صبوری ازشون عبور کرده ، گاهی اینچنین بی انصاف و سختگیر میشیم . چطور زمانی که اشتباهات اطرافیانمون رو میبینیم ، میگیم خب انسان ممکنه اشتباه بکنه طبیعیه ، ولی وقت به خودمون و وجود جدانشدنیمون میرسیم ، اشتباهاتمون تبدیل به بزرگترین خطاهای بشریت میشن و دائم برای خودمون یادآوریشون میکنیم ؟ حس میکنم خیلی وقته که مهربان بودن با خودم رو یادم رفته ، این که بابت تمام چیزهایی که تحمل کردم از خودم تشکر کنم و ایضا خودم رو درآغوش بگیرم . روز گذشته که مشغول ادیت یک جزوه نصفه نیمه بودم و تمام تلاشم رو به کار گرفته بودم تا به یک نسخه ی بی نقص تبدیلش کنم . آخر شب دیدم که جداول و نمودار هایی که به کار گرفتم کیفیت تصویری خوبی ندارن و اون وقت بود که اون قسمت وسواس گونه ی مغزم ، پرکار شد و شروع به خودخوری کردم که اصلا این مطالبی که از رفرنس اضافه کردم فایده ای داره ؟ اسمایل تو همیشه باید یه جای کارت بلنگه ! میدونی ما آدم ها گاهی خودمون رو فراموش میکنیم ، و انگار  نیاز داریم به یک ویدئوچکی که برامون تمام تلاش هایی که کردیم رو یادآوری کنه  . بعدتر که این تشویش ذهنی داشت اوج میگرفت یهو به خودم اومدم و دیدم این گره به ظاهر حل نشده ی ذهنم فقط و فقط برمیگرده به همون بخشی از سختگیرترین ابعاد ذهنیم که همیشه انگشت متهمانه اش به سمت منه، این که هیچ وقت رهام نکرده و نذاشته اونجور که باید و شاید به رضایت درونی برسم ، بعدتر چشمام رو بستم و سعی کردم بازبینی کنم . اون وقت بود که کم کم نفس هام آروم شد . میدونی  تو این دنیا هیچ چیزی مهم تر از وجود خود آدم نیست ، برای همینه که انقدر تلاش میکنم تا با خودم هرروز بیشتر از قبل دوست باشم .

۰ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

۸۰ . Dream of the sea

ولی به نظرم اونایی که کنار دریا زندگی میکنن ، خدا یه طور خیلی ویژه ای دوسشون داشته، اصلا فکر کردن به این که هروقت خسته و ناآرومی ، تنت رو به امواج میسپاری و وجودت لبریز از آرامش میشه هم خستگی رو از تن آدم بیرون میکنه . همیشه وقتی به دریا فکر میکنم درناخودآگاه ذهنم تصویر دختری میاد با پیراهنی از جنس حریر قرمز  که لب ساحل ایستاده و موهای بلندش رو باد به رقص درآورده ، شاید هم این تصویر ، جاییه که میخوام باشم یا تصویری از آینده است ... هر آنچه که هست خیلی دوسش دارم و شاید برام تبدیل به یک انگیزه شده که روزی تجربه اش خواهم کرد .

A fresh start

۰ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

۷۹ .چه فایده ؟

هربار که خواستم بیام و بنویسم ، به علت درد شدید کتفم پشیمون شدم . تقریبا از اواخر علوم پایه شروع  شد و حدود سه هفته پیش انقدر گردن و کتفم درد میکرد که به سختی نفس میکشیدم و پشت میز می نشستم ، در نهایت وسط یکی از امتحان های داخلی رفتم ارتوپد و برام فیزیوتراپی نوشت . چند وقتی هست که میرم ، دردم کمی بهتر شده ولی گاهی وقت ها چنان تیر میکشه که حس میکنم تمام انرژیم رو برای یک لحظه از دست میدم . دیگه مثل قبلنا که ساعت ها پشت میز می نشستم ، نمیتونم بشینم و درحالی که به پشتی صندلی تکیه دادم ، تخته شاسی و جزوه هام رو جلوی صورتم قرار میدم و خب این مدل درس خوندن برای منی که باید حتما خط و هایلایت بکشم و نکته برداری کنم خیلی سخته . سلامتی خیلی نعمت با ارزشیه ، گاهی برای آینده دل نگرون میشم ، از این که این درد باهام بمونه . درحال حاضر نشستن عادی پشت میزم و درس خوندن بدون درد و نفس کم آوردن برام آرزو شده ...

گاهی وقت ها که روی تختم دراز میکشم و به سقف و دیوار خیره میشم ، با خودم فکر میکنم در این روزها که دارم با مشکلاتم دست و پنجه نرم میکنم و حتی یک نفر رو هم ندارم تا کمی براش حرف بزنم و از دردهام بگم تا اندکی از باری که روی دوش هام حس میکنم کم کنه ، این میاد تو ذهنم که حالا که تو سخت ترین روزهای زندگیت به تنهایی زندگی کردن و تنهایی جنگیدن عادت کردی ، بعید میدونم که بتونی در آینده پذیرش یک شخص دیگری رو هم در کنارت داشته باشی ، اصلا چه فایده وقتی که زمانی که میبایست باشه ، نبوده ؟! اومدنش دیگه چه فایده ای داره وقتی تو به تنهاییت عادت کردی ؟...

پ.ن : بازم خداروشکر .

۲ نظر ۴ موافق ۰ مخالف

۷۸ . ت ق ل ب

امروز امتحان داخلی داشتم از هر سه چهار تا سوال یدونه کیس داشت ، هر سوال ۴۵ ثانیه و انقدر سطح سوالات بالا بود که آدم با خودش شک میکرد این سوالای پره انترنیه یا یه دانشجو فیزیوپاتی که تا حالا یه کیس هم از نزدیک ندیده . سر امتحان انقدر نگران وقتم بودم و هول شدم که چهل پنجاه تا سوال اول رو همینطور تند تند  میخوندم و اولین جوابی که به ذهنم میرسید رو میزدم بعد برای سوالای اخر انقدر وقت اضافه اوردم که به در و دیوار خیره میشدم تا زمان بگذره فقط، چون نمیشه به عقب برگشت و مروری بر پاسخ هم نداره ، در نهایت هم پنج دقیقه اضافه اوردم. انقدر عصبی و مضطرب بودم که کل امروز سردرد داشتم ، به نظرم خیلی بی انصافیه تو این شرایط که اموزش درست حسابی نداشتیم و و از طرفی هر روز هزار و یک اتفاق میوفته فقط برای این که ممکنه دانشجوها ت ق ل ب کنن ، هرمدلی که میتونن فشار بذارن روی ما . از هر سمتی به قضیه نگاه میکنم در نهایت به این میرسم که فقط ماییم که این وسط داره حقمون خورده میشه و  با یه سردرد عصبی میوفتیم یه گوشه . 

پ.ن :تنها خوبیش اینه که نمره همون لحظه میاد .

۲ نظر ۶ موافق ۰ مخالف

۷۷ . عجیب اما واقعی

برای انجام یه سری کار اداری با یکی از دوستام رفته بودم یه نقطه ای از شهر ، در مسیر برگشت به چند تا از مغازه های سر راهمون سر زدیم ، تا این که وارد یک مانتوفروشی شدم ، صاحب مغازه یه اقای جوان با موی کم پشت و ماسک زده بودن ، حس کردم زیرنظرم داره ، تا این که بهم گفت خانم شما دیروز نیومده بودید اینجا ، من گفتم نه ، اولین باره که مغازه ی شما میام ، گفت خیلی عجیبه اخه دیروز یه خانومی اومده بودن که شباهت زیادی با شما داشتن ، دوستم با خنده گفت حتما همزادت بوده ، منم خندیدم و از مغازه خارج شدیم ، اخر از همه که قصد بازگشت داشتیم ، به مغازه شلوار فروشی رفتیم ، پیرمرد قدبلند و لاغری که روی صندلی نشسته بود ، بلند شد و باز همون نگاه عجیب رو به سرتاپام انداخت و بعد تر گفت شما دیروز اینجا نیومده بودید ؟ این شد که من و دوستم این بار با تعجب بهم نگاه کردیم ،‌پرسیدم چطور ؟ گفت اخه یه خانومی دیروز اومده بودن که خیلی شبیه به شما بودن ! این بار یکم قضیه ی جدی تر شد و درحالی که تو فکر بودم گفتم فقط من ؟ احتمالا دوستم رو ندیدید ؟ گفت نه فقط شما ، هرچند من ماسک زده بودم و به نظرم شاید طبیعی باشه که نژاد آریای چشم و ابروی یک شکلی داشته باشن اما دوستم معتقد بود حتی با ماسک هم تا حد زیادی حالت چهره ی یک نفر مشخصه حالا که تقریبا یک هفته میگذره ، هر روز به این فکر میکردم که اگر یک روز زودتر به اون مکان میرفتم امکان داشت که همزادم رو ببینم . از مامان پرسیدم اگر همزادت رو میدیدی چه حسی داشتی ؟ جواب داد احتمالا از ترس پس میوفتادم . من هم شاید همین واکنش رو داشتم و میتونم تصورش رو بکنم درحالی که چشمام گرد شده با دهان باز بهش نگاه میکنم ، اما قطعا بعدترش سفت بغلش میکنم و ازش میپرسم که چطور زندگی میکنه ؟ آیا شاد و سلامت هست ؟

پ.ن ۱: بالاخره نتایج علوم پایه اومد و خداروشکر که پاس شدم . این روزها مشغول امتحان ها هستیم و مجازی برگزار شدنش این وسط یک چیز خیلی عجیبیه ، اصلا با این مدل امتحانا نمیتونم ارتباط بگیرم‌.

پ.ن ۲ : چند وقت پیش با یک استاد نقاشی صحبت کردم ، دوست دارم که رنگ روغن کار کنم‌،عکس پیش زمینه تابلویی که به تازگی انجام داده بودم رو نشونش دادم و به یک قسمتی ایراد گرفت ، اما گفتم این در طرح کامل شده اش برطرف شده و عکس تابلو نهایی رو بهش نشون دادم ، گفت اهان این همون طرح اصلیته که از روش کشیدی ؟ درحالی که در پوست خودم نمیگنجیدم گفتم نه استاد این تابلوی خودمه ، طرح اصلی یه عکس بود . کلی کیف کرد و بهم گفت اگر خواستی بیای میتونی مستقیم بیای رنگ روغن کار کنی . امیدوارم این رویا یه روزی محقق بشه .

۱ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

۷۶ . روزهای ...

نزدیکای صبحه و هنوز نتونستم بخوابم ، پریروز اصلا روز خوبی برامون نبود . رفتیم دکتر و اوضاع از اون چیزی که فکرشو میکردم خیلی وخیم تره ، یه جایی مرتبط با پروگنوز بیماریش از دکتر سوالی پرسیدم و انقدر جواب تلخی داد که حس کردم برای یک لحظه تمام دنیام تیره و تار شد ، وقتی میخواستیم بریم انقدر حالش خراب بود که نمیتونست از روی صندلی بلند بشه . رفتم پارکینگ ، جایی که هیچ کس نبود و تا جایی که میتونستم و توانش رو داشتم زار زدم و گریه کردم . خیلی فکر کردم و به نظرم اومد این بی اخلاق ترین کار ممکنه که به صورت رک جلوی بیمار بگی که تهش چیه  و خب میدونی اون لحظه حس کردم چقدر شکسته شد و ناامید . خیلی اوضاع پیچیده ای شده زندگی برام ... امتحانا رو پشت هم دیگه گذاشتن و به زودی شروع میشن و خب نسبت به قبل کمتر میتونم در کنارش باشم ، از طرفی لحظه به لحظه بدتر شدن و درد کشیدنش ، خواهرم ، خانواده ام ، علوم پایه نامعلوم ، تنهایی بی حد و اندازه مون و از همه بدتر این روحیه بدمون . حس میکنم که بار چند تنی روی کمره . دارم نفس کم میارم دیگه . همش دعا میکنم و از خدا میخوام که مثل همیشه کنارم باشه ، دستمون رو بگیره و بهمون توان بده . قرار شده که بازم پزشکای دیگه ای بریم ، به امید این که تشخیص فرق داشته باشه یا حداقل اوضاع بهتر باشه ‌. شاید اینجا تنها جایی باشه که دارم ، برای این که حرف های دلم رو بزنم تا حداقل تو دلم انباشته نشن و کمی از باری که تحمل میکنم رو کم کنه .

میشه دعا کنید برامون ؟

هفتادوپنجم

اما این هفته تقریبا از خودم راضی هستم . فعلا که روشی که در پیش گرفتم ، جزوه و ویدئوهای پارسیانه و از حق هم نگذریم دکتر گرجی خیلی خوب توضیح میده ، هر چند خیلی از مطالب برای فیزیوپات لازم نیستند اما انقدر خوب تفهیم میکنه که آدم دوست داره از اول تا آخرش رو گوش بده و از چیزی نزنه . این چند هفته مامان رو پیش دکترای مختلف میفرستادم ، این هفته بردمش ارتوپد و با مطالبی که این هفته خوندم و پزشکش گفت ، حس میکنم بالاخره داریم متوجه میشیم مشکل از کجاست و میدونی یه جورایی دلگیرم از همه پزشکایی که تمام این مدت بردیمش ، چون چیزی نیست که اونقدر غیرقابل تشخیص باشه و به نظرم حتی یک پزشک عمومی هم میتونه تشخیص بده ، با این وجود حتی یک نفر از پزشکای داخلی و فوق تخصصی که این مدت رفت ، نتونستن تشخیص بدن و میدونی گاهی هم خودم رو شماتت میکنم که چرا من زودتر نفهمیدم و دیروز که بابت این موضوع ناراحت بودم ( چون بیماریش یه طوریه که هرچه زودتر تشخیص داده میشد بهتر بود ) بهم گفت به جای ناراحت بودن ،دردهام و شب بیداری هام رو همیشه یادت باشه و به خاطر منم که شده یه پزشک باسواد بشو .تا زمانی که MRI و نتایج آزمایشا حاضر بشه به شدت از این که بیماری چقدر پیشرفت کرده و چقدر قابل درمانه ، نگران هستم . میدونم که سال ها درگیر بوده و همین منو به شدت میترسونه .

این روزا رو ماشین خیلی تمرین میکردم البته نه به تنهایی و میشه گفت ترسم از تنهایی رانندگی کردن ، دقیقا  اونجایی ریخت که دم بیمارستان پیاده اش کردم و در وهله اول که نمیدونستم پارکینگ کجاست با کلی صلوات از کوچه های تنگ و شلوغ دور قمری زدم و بعد هم که پارکینگ رو بالاخره پیدا کردم و پارک کردم ،در حالی که با دو میخواستم خودم رو برسونم ، یدفعه نگهبان با تعجب گفت خانوم این ماشین شماست ؟ من گفتم بله گفت الان داشتی پارک میکردی ؟ و این درحالی بود که دیدم ده تا ماشین مدل بالا پشت ماشین صف بستن ... گفتم بله ! گفت به به من گفتم بین ماشینا پارک کنی نه وسط راه که ! دیدم راست میگه جدا . اومدم ماشین رو راه بندازم اونقدر تعداد ماشینایی که از جلو و عقب صف بسته بودن زیاد بود که خودم تو اون وضعیت خنده ام گرفته بود ، با کلی خم و راست کردن و یکی دوبار خاموش کردن ، جابه جاش کردم ، یه جای مناسب پیدا کردم ، اومدم برم دور بگیرم که دیدم ماشین پشت من یه مازراتی قرمز به شدت عصبانیه !  حالا اون وسط گوشیم هم زنگ میخورد و حدس میزدم که مامانم به شدت نگرانه  ، منم دیگه کوتاه اومدم و با خودم گفتم حق داره خیلی معطل شده ، استثنائا گذاشتم پارک کنه و خودم دنبال یه جای دیگه گشتم و میشه گفت تو کل این پروسه ، حس میکنم ترسم حداقل نصفش ریخته شد .

امیدوارم که هفته آینده ، هفته خوب و پرباری باشه .

۰ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

۷۴ .سردرگمی

از زمانی که فیزیوپات به صورت مجازی شروع شد ، حس اون بچه ای رو دارم که بعد از یادگیری الفبا بدون هیچ آمادگی و آموزشی میبرنش سر کلاس ادبیات دبیرستان ، کلی کتاب و جزوه و dvd آموزشی وجود داره، هر کس یه یه منبعی رو پیشنهاد میکنه ، میرم نمونه هاش رو دانلود میکنم و باهم مقایسه اشون میکنم، از یه منبعی خوشم میاد اما بعد از این که شروعش میکنم به خاطر نفهمیدن خیلی از جملاتش و پیچیده گویی هاش کلافه میشم . استادا رگباری ویدئو بارگذاری میکنن اما فیلما و پاورا کیفیت آموزشی پایینی دارن و مثل این میمونه که بخوان صرفا دانشجوهارو از سرشون باز کنند ، تعریف فیلمای پارسیان رو خیلی شنیده بودم ، فعلا یه کورس رو سفارش دادم و دوباره نشستم برنامه ریزی کردم و از اول شروع کردم ، امیدوارم این بار خوب پیش بره. اما بازهم بعد این همه تحقیق نتونستم با هیچ جزوه ای ارتباط بگیرم ، دنبال یه منبعی ام که نه به مختصری پارسیان باشه نه به پیچیدگی گاید . اگر پیشنهادی داشتید در این مورد خوشحال میشم بخونم. 

۳ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

۷۳. آه

مدت هاست که فراموش کردم که واقعا چه چیزی روحم رو به ذوق میاره و خوشحالم میکنه . تمام زندگی من حتی دلیل بیدار شدن هر روزم خلاصه شده در بیماری مادرم و تنها بودنم و یک تنه مبارزه کردنم کم کم داره منو از پا در میاره . شبی نیست که به خاطرش گریه نکنم و دیروز انقدر حالش بد بود که لحظه شماری میکردم برای این که تنها باشم و به خاطر تمام بیماری ها و خستگی ها و بی حالی هاش زار بزنم ، اخر شب انقدر حالم بد بود که یه گوشه ای از پتوم رو داخل دهانم گذاشتم تا صدای گریه کردنم به گوشش نرسه . حاضرم تمام سلامتی و خوشحالیم رو بدم برای این که دوباره مثل سابق از ته دل لبخند بزنه و روپاهاش بایسته و سلامتیش رو بدست بیاره . من به اندازه یک عمر از تمام ِ تمام آدم های اطرافم بابت این حجم از تنها بودنمون دلگیرم و هیچ چیزی نمیتونه از دردی که تحمل میکنم کم کنه .

خدای قشنگم میشه بازهم برامون معجزه بکنی ؟

۷۲ . تراشه روح

از این که بعد از اتفاق هایی که برام پیش میاد ، بشینم یه گوشه و به ابعاد مختلف ِ چون و چراییش فکر کنم لذت میبرم ، حتی اگر نقطه ی سرانجام تمام تفکراتم ، انگشت اشاره ای به سمت خودم باشه و خودم رو مقصر بدونم .

شاید یکی از بزرگترین غول های زندگیم بعد از کنکور و یک سری خوب و بد این چند سال ، برای من رانندگی بود . از یه جایی به بعد آدم ها وقتی خیلی در زمینه های مختلف شکست میخورن ، از شروع مجدد میترسن و به تعریفی دیگر اعتماد به نفس استارت مجدد زدن رو از دست میدن ، چرا که در پس زمینه ذهنشون این جمله دائم تکرار میشه که اگر نشد و دوباره شکست خوردم چی ؟ من هم به طبع بعد از شروع ایام کرونایی و چندین و چند ساعت گریه کردن بابت تعویق تمام اونچه که براش برنامه داشتم از جمله رانندگی و ... ، مثل مادری مهربان بازهم خودم رو بغل کردم و گفتم اشکال نداره که شکست بخوری تو دوباره فرصتش رو میسازی اما حس میکردم با نزدیک شدن به زمان باطل شدن کاردکسم ،رانندگی برای من یک رویای طلسم شده است که باید برای همیشه کنارش بگذارم از دور بهش خیره بشم .بعد یک مدت و کمی بهتر شدن اوضاع و تلنگر زدن خانواده و هی فکر کردن ، تصمیم گرفتم که بازهم برم سراغش که حتی اگر نشه حداقل دلم با خودم صاف باشه که تو تلاشت رو کرده بودی و شاید تقدیر ، یا هرچی که اسمش رو میشه گذاشت مانع شد و مهم تر از اون ثابت کردن یه سری چیزها به خودم بود . خلاصه که خودم رو جمع و جور کردم و این بار سخت تر و جدی تر از قبل تلاش کردم و گس وات ؟ دو هفته است که قبول شدم و منتظرم که کارتم برسه . این که میگم جدی تر تلاش کردم برای این که باز هم در این مسیر کلی اتفاق های جورواجور برام افتاد که چراغ امیدم رو برای لحظه ای کم سو میکرد مثل مربی ای که دقیقا روز قبل از امتحانم بهم گفت که تو خودت رو هم بکشی تا دو سه سال دیگه هم گواهی نمیگیری و کلی حرف دیگه که باعث شد وقتی به سمت خونه میرفتم ، حس کنم که روحم آزرده شده و هی هربار حرف های اون در پس زمینه ذهنم تکرار میشد و من هی کنارش میزدم ، همه ی این هارو نشونه و امتحان فرض میکردم و اجازه ندادم که چراغ امیدم خاموش بشه، چراکه این بار روشن شدن دوباره اش کارخیلی سختی بود . و میدونی یه جایی خونده بودم که انسان دقیقا در یک قدمی موفقیت ، شکست های بزرگی میخوره و دقیقا بعد از یک شکست بزرگ ، انسان برای همیشه ناامید میشه و اصلا دلیل این که گاهی وقتا ما از آرزوهای خودمون دست میکشیم هم همینه ، این جمله در ذهنم تکرار میشد و هربار به خودم میگفتم شاید این همون اخرین شکستی باشه که قراره بخوری . خیلی وقته که میخواستم این هارو بنویسم اما امروز طلسم رو شکستم چون ما انسان ها خیلی فراموش کاریم و بعد از این که به یک هدفی میرسیم تمام رنج ها و خوشحالی ها و استرس هایی که بابتش داشتیم رو فراموش میکنیم پس برای یادآوری خودم هم که شده و بعد از همه این ها میخوام بگم که شاید خیلی شبیه به کتاب دینی دبیرستان باشه اما من واقعا به حکمت خدا ایمان قلبی دارم ، اون هم بعد از این همه اتفاق و کلنجارهای من با خودم و اطرافیانم و اینو مطمئنم که پشت هر اتفاقی که برامون میوفته یک حکمتی هست که ما نمیدونیم و البته شاید همه اینا به خاطر اینه که مثل اون پسربچه ای که با خودش چتر برد ما هم بهش اعتماد کنیم و چشم انتظار روشنایی باشیم که بعد از تاریکی فرا میرسه .

۵ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

هفتادویکم .واقعیت ها

داشتم سرشب پادکست های وحیده رو گوش میدادم ، تو یکی از اپیزودهاش میگفت که این که ادم ها از داستان زندگیشون بنویسن و اون رو اشتراک بگذارن ، کارخیلی قشنگیه و شجاعت زیادی میخواد ، اما گاهی وقت ها ادم ها فکر میکنن که مسئله ای که باهاش درگیر بودن رو به طور کامل حل کردن و وقتی میان و برای کلی ادم از این که موفق شدن حرف میزنن و در ذهن بقیه خودشون رو تبدیل به یک ابرقهرمان زن یا مرد میکنن ، کار خیلی سخت تر میشه ، چون اگر اون مسئله روحی به طور کامل درونشون حل نشده باشه و بار دیگه سروکله اش پیدا بشه ، این بار خیلی شدیدتر بروز میکنه ، چون این بار فقط تو نیستی که از این مشکل خبر داری ، کلی آدم مسئله تورو میدونن و تورو به چالش میکشونن و خب کار سخت تر میشه . من یکم فکر کردم و دیدم شاید ترسم از این که بیام و بنویسم که با مسئله عزت نفسم به طور کامل کنار اومدم ، همش به همین برگرده ، ترس از این که به یک قهرمان تبدیل بشم ، درحالی که هنوز که هنوزه درونم این مسئله حل نشده باشه و خب راستش رو هم بخوای من هنوز که هنوزه گاهی از خودم ناراضی هستم ، خودم رو سرزنش میکنم و حتی بر سر این که ایا من واقعا ادم ارزشمند و مفیدی هستم یا نه با خودم کل کل میکنم ، هنوزم پیش میاد زمان هایی که از ظاهرم نارضایتی دارم و دوست دارم تک تک عکس هام نابود بشن و وقتی به این ها نگاه میکنم ، با این که شاید تعداد این جور حملات و خوددرگیری ها با خودم ، نسبت به گذشته به دو بار مثلا در ماه و شاید کمتر یا بیشتر بر حسب اوضاع و احوال روحیم رسیده باشه ، من هنوز نمیتونم با شجاعت بگم که من تمام عیب ها و زیبایی هایی که درون و بیرونم وجود داره رو دوست دارم . حتی تر گاهی مستاصل میشم که دیگه چکار کنم و دیگه چجوری خودم رو به چالش بکشم اما حس میکنم که به دربسته خوردم . به هرحال هرانچه که بود خواستم بگم که تظاهر به ابرقهرمانی شاید از این که ادم ها بپذیرن که هنوزم با اون مشکل دست و پنجه نرم میکنن و به طور کامل ریشه کن نشده ، طاقت فرساتر و استرس زاتر باشه و حداقلش اینه که من میدونم که هنوزم کار زیادی دارم و از این حملات مصون نشدم .

۲ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

هفتادم . علائم و نشانه ها

مرد هی میگفت که گهگاهی نفس تنگی دارم اما میدونم که به خاطر آلرژیه و بعدتر گفت دقیقا از زمانی که کرونا شیوع پیدا کرده ، چندین بار بدن درد خفیف و تب خفیف داشته ، اما وقتی به درمانگاه مراجعه کرده ، بهش گفتن که چیزی نیست . من هی داشتم فکر میکردم ، علائمش رو وارد سیستم کردم و بهم آلارم داد که ارجاع فوری . بهش گفتم این روزها هم تنگی نفس دارید و ایا کاملا مثل سابقه ؟ گفت گاهی دارم و مثل سابقه و باز تکرار کرد طبیعیه چون میدونم که به خاطر آلرژی فصلیه و قبلا هم اینطور بودم  ، من با خودم فکر کردم که در حالت های مشابهی که با این اقا دارم ، به خاطر آلرژی فصلی به سرفه و آبریزش بینی میافتم . گفتم الان چی ؟ گفت نه الان خوبم گفتم پس اگر دوباره تب داشتید به یکی از مراکز بهداشت و فلان مراجعه کنید و داخل سیستم نوشتم که فعلا نمیخوام ارجاع بدم چون ... اما شماره تلفن و کدملی و اسم و فامیلی مرد رو یادداشت کردم و هی که میگذشت بیشتر به فکر فرو میرفتم و براش نگران میشدم . شب پیام دادم به مسئول که اینطوری شده و من خیلی بابت این اقا نگرانم ، به من تذکر داد که نباید بر اساس نظر شخصی کاری بکنی و این بعدا ممکنه که برات مشکل ایجاد کنه ، بهش گفتم که شماره رو یادداشت کردم و اصرار کردم که پیگیری کنه و در نهایت قبول کرد ، بعدتر اومدم نوشتم که جان مردم مسئولیت خیلی مهمیه و اون شب با خودم عهد کردم که فراموش نکنم حسی که اون شب داشتم و بار سنگینی رو که روی دوش هام حس میکردم ، هی کلمه چندین بار تب و بدن درد در ذهنم تکرار میشد و  با خودم میگفتم نکنه من علائمش رو جدی نگرفتم ؟ بعد میگفتم نه گفت که هر روز میره سرکار و تبش چک میشه و این چند روز مشکلی نداشته ، دوباره فکر کردم ای وای گفت سرکار اگر ناقل باشه چی ؟ بعد میگفتم نه ، خودت رو فراموش کردی که چطور بهار و پاییز به سرفه و آبریزش بینی میوفتی ؟ خلاصه که تا امروز صبح حس میکردم ، تا زمانی که خیالم از سلامتی مرد راحت نشه ، نمیتونم نفس راحت بکشم . تا این که صبح موبایلم زنگ زد و درحالی که چشمانم نیمه باز بود با هول گوشی رو برداشتم و خلاصه خانم مسئول بهم گفت که دوباره پیگیری کرده و مرد گفته که حالش خوبه و به خاطر آلرژی دارو مصرف میکنه و نمیخواسته مراجعه کنه ، خیالم راحت شد و حس کردم که وزنه های سنگین دارن برداشته میشن ، میدونی به این فکر کردم که اقل کم این بار خودش نمیخواسته و با این که بهش گفتیم که بره و اکسیژنش چک بشه ، پای حرفش بوده و گفته میدونم که طبیعیه و اصلا همین که حالش خوب بوده ، خداروشکر کردم ...

من با خودم فکر کردم نکنه وسواس گرفتم ؟ بعد حرف مامان اومد تو ذهنم که میگفت پزشک باید مثل یک مادر دلسوزِ بیمارانش باشه . هرچند من هنوز جز یک دانشجوی معلق بین فیزیوپات و علوم پایه نیستم ، اما درس خوبی گرفتم که به خاطر حس سنگینی این مسئولیت هم که شده  و این که بعدها خودم رو به خاطر بی سوادی و بی اطلاعی و عدم تواناییم سرزنش نکنم ، از هیچ تلاشی دست برندارم و از هر فرصتی برای افزایش سوادم استفاده کنم و به قول کتاب کیمیاگر ، علائم و نشانه هارو جدی بگیرم .

۰ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

شصت و نهم . شجاع باش دختر

مادر برای چندمین بار به اتاقم آمد و گفت نه اینطور نمیشه ، سر تختت رو جابه جا کن به این سمت و باز من میگفتم نه اینطوری بهتره ، اخر مادر نمیدانست وقتی که اینطور سرتختم رو به سمت پنجره اتاق میچرخانم و شب ها درحالی که دستم را روی پیشانی گذاشته ام و خیال میبافم و به صدای رد شدن ماشین هایی که از خیابان های خیس رد میشوند ، گوش میسپارم ، خاطرات آن روزهایی برام زنده میشوند که بعد از ماه ها در آن ویلای شمال توانستم با ارامش چشمانم را ببندم و فردا صبحش تن به موج های دریا بزنم و با مشت با ان ها مبارزه کنم ، یک جورهایی وقتی چشمانم را میبندم و صداها در گوشم می پیچد ، همان مکان و همان ارامش برایم تداعی میشوند . مادر دوباره نگاهی به مچ دستم انداخت و با تاسف گفت نگاه کن دقیقا اندازه چشم شده ، خوب شد که صدقه انداختم و من درحالی که از درد زیاد مینالیدم بهش میگفتم که اروم تر زرده بمال ، درد داره ! بعدتر دست باندپیچی شده ام را بالای سرم گذاشتم و به همان گوشه دنجم رفتم ، کتاب صوتی را در تاریکی اتاق پلی کردم و این بار گوش سپردم به صدای ارام زنی که با صدای باران و لاستیک ماشین ها درهم آمیخته بود ، با لذت چشمانم را بستم و باز خیال بافی کردم و باز خداروشکر کردم که این قدرت را دارم که همزمان در مکان های مختلفی زندگی کنم . ارام ارام به خواب رفتم و خیال هایم را خواب دیدم ، با خودم فکر کردم ، یعنی همه اینطورن و همه وقتی کتاب جدیدی میخوانند یا خیال جدیدی به ذهنشان می آید آن را خواب میبنند ؟یا من فقط اینطورم ؟

پ.ن : مدت هاست که دوست دارم بعضی از روزمره هام رو بااین سبک بنویسم ،‌ به نظرم برای تنوع جالب باشه ... چندوقتی هست که با خودم عهد کردم که از تغییرات و ریسک کردن نترسم ، دل به دریا بزنم و  شجاعتم رو برای محک زدن خودم به کار بگیرم . شاید این هم یکی از همون محک زدن ها باشه .

۲ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

شصت و هشتم

این بار با دست های لرزان مینویسم که امشب واقعا ترسیدم ، برای اولین بار از اضطراب زیاد معده ام میسوزه و سرم داغ شده . بذار برات بگم از چی ترسیدم ... از مسئولیت زیاد جان ِ مردم ، از اشتباهات و سهل انگاری هایی که ممکنه انجام بشه و از خیلی چیزهای دیگه . من برای اولین بار از پزشکی ترسیدم و با خودم فکر کردم تو که میخواستی جراحی بخونی ، حالا اگر بر اثر خطا یا هرچیز دیگه ای خدایی نکرده جان یک انسان به خطر بیوفته ، تا آخر عمر چطور میخوای با این بار زندگی کنی ؟ چطور میتونی از اون به بعد راحت بخوابی . با این که امروز کار اونقدر مهمی انجام ندادم اما بابت تمام کسانی که باهاشون حرف زدم و از علائم و نگرانی هاشون گفتن ،  امشب بابت همه این ها نگرانم و به سختی نفس میکشم . یا من زیادی وسواس دارم یا بار مسئولیت بیش از این ها سنگین بوده و من اونقدر که باید همه چیز رو جدی نگرفته بودم ...امیدوارم فردا شب حال بهتری برای ثبت داشته باشم .

۰ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

شصت و هفتم

امشب اونقدر خوشحالم که نمیخوام به شب های قبل و پست هایی که هی نوشتم و هی پیش نویس کردم ، فکر کنم . دارم به باریکه نوری که امشب در قلبم تابید فکر میکنم . لحظه ای که پدر با سیمکارتی که از فروشگاه هدیه گرفته بود اومد و به من گفت برو تو جیبم همون چیزیه که دنبالش بودی و میدونی اون لحظه حس کردم  قلبی که برای مدت ها یخ زده بود ، گرم شد . حالا برای فردا منتظرم و تجربه ی جدید . قراره که فردا به عنوان مراقب سلامت با مردم تماس بگیرم و خب میدونی بعد مدت ها حس میکنم که قراره مفید باشم و گذشته از این ها با این که علوم پایه عقب افتاد اما به زودی فیزیوپات شروع خواهد شد و من خیلی منتظر و مشتاق این هستم که بدونم واقعا چطورخواهد بود و از طرفی میگن که دوره ی مهمی در سواد آینده محسوب میشه برای همینه که میخوام تمام تلاشم رو به کار بگیرم . 

پ.ن ۱: تقریبا یک هفته است که برنامه بدنسازی و کاهش چربی شکم رو از گوگل پلی دانلود کردم و در هر شرایطی که بودم سعی کردم ادامه بدم . روزهای اول ، از درد شکم و کمر و پا هرچقدر که بگم کم گفتم ، یک حرکت پلانک ساده رو حتی نمیتونستم تا ده ثانیه انجام بدم و واقعا تعجب کردم چون حس میکردم به خاطر پیاده روی بدنم آماده هر نوع ورزشیه ، حالا بعد یک هفته میبینم که بدنم به آرامی داره شکل میگیره و گرم میشه ، شاید عجیب باشه ولی میبینم که تمرکزم هم بیشتر شده . اون زمانی که آهنگ میذارم و سعی میکنم در طول ورزش جز فکر کردن به کشش عضلاتم به چیزی فکر نکنم ، یه آرامش ذهنی عجیبی رو حس میکنم و با تمام اینا دارم فکر میکنم چرا من این همه سال از معجزه بدنسازی و ورزش غافل بودم ؟

پ.ن۳ : صرفا چون هیچ ایده ای برای عنوان نداشتم این بار اینجوری شد ولی بعد به ذهنم اومد که کار جالبی به نظر میاد . 

۰ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

۶۵. دزیره (همراه با اسپویل)

آخرین خط های رمان دزیره رو میخونم و با کنجکاوی در نت سرگذشت ملکه دزیره ، خاندان برنادوت ،‌اسکار اول ،‌ژوزفینا رو جست و جو میکنم ،‌ برای اولین باره که حس میکنم قلبم میخواد در مقابل این حجم از عظمت تاریخ بایسته ، به گذشته که فکر میکنم ، به ژنرال ها ،مارشال ها ، کنت ها و امپراتور و امپراتیس هایی که اومدن و رفتن و تاریخ ساز شدن ، زبانم بند میاد... درباره ی دزیره بنویسم ، همیشه مینوشت من انسان معمولی هستم ، نمیدونم که بتونم ملکه ی سوئد بشم یا نه اما من فکر میکنم که دزیره یکی از شجاع ترین و باهوش ترین زنانی است که تاریخ به خودش دیده ، و همسرش ژان باپتیست ،‌ هرچه در مورد وفاداری ، هوش و ذکاوتش بنویسم کمه . هنوزم دارم فکر میکنم که چرا ناپلئون بناپارت انقدر در تاریخ پررنگ تر از ژان باپتیسته ، باوجود این که ژان باپتیست از او خیلی باذکاوت تر و انسان تر بوده ، هرچند این نظر منه . اما دیشب که از پدر پرسیدم ناپلئون رو میشناسی و گفت بله و بعد تر درمورد بناپارت پرسیدم و جوابش منفی بود ، حس کردم تاریخ در حق بناپارت کوتاهی کرده .

از همه اینا که بگذریم ، یادم نمیاد کتاب و داستانی بعد از "جزازکل" تونسته باشه تا این حد فکر من رو شبانه روز به خودش مشغول بکنه و فکر میکنم اونقدر شیفته این رمان تاریخی شدم که با خوندن خط به خط کتاب در فضای داستان غرق شدم و اون زمان که دزیره تاج گذاری کرد ، خودم‌ رو در میان مردم عادی دیدم که تاج گذاری او رو از نزدیک تماشا میکرد و فریاد میزد ،‌ "بانوی صلح " حتی تر عصر درحالی که بافتنی بنفش رنگم رو روی خودم کشیده بودم و به خواب رفتم ، خودم رو در پاریس و در فضای پادشاهی ناپلئون دیدم .

پ.ن ۱ : دزیره به عروسش ژوزفینا ، همسر پسرش اسکار ، گفت که" یک نصیحت بزرگ به تو میکنم به تمام برنادوت ها یاد بده که باید با عشق ازدواج کنند " و بعد اون وقت که ژوزفینا گفت "اما ماما اگر عاشق مردم عادی شوند چه ؟ " گفت "این که سوال ندارد ما برنادوت ها هم از مردمان متوسط هستیم  " حالا من دارم فکر میکنم ، آیا اسکار دوم ، کارل چهاردهم ،‌پانزدهم و... هم مثل اجدادشان ازدواجشون توام با عشق بوده ؟ 

پ‌.ن ۲ : درحالی که چشمانم از خواب قرمز شده مینویسم که سرنوشت واقعا چقدر عجیب و غافلگیرکننده است ...

۰ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

۶۴ . برای جو مارچ

جوی عزیزم , سلام

میدانم که وقتی نامه را با انگشت های باریک و زیبای خود میگشایی زیرهمان سقف کوتاه شیروانی نشسته ای و فضای اتاق با شمعی که سوسو میکند روشن است ، شاید هم در آن جنگل زیبا و طبیعت بکری باشی که همیشه آرزوی دویدن و غلت خوردن بر روی چمن هایش را داشتم ،  اما من اکنون که برایت مینویسم باران با سرعت هرچه تمام تر بر پنجره های اتاقم میکوبد و فضای همان شبی را برایم ترسیم میکند که تا صبح کتابت را نوشتی . روزها فکر کردم که واقعا دوست دارم به چه کسی نامه بنویسم و بیش از همه دوست دارم با چه کسی دوست باشم ‌ که ناگهان به یادم آمدی و میدانی خب من از خیلی جهات خود را شبیه به تو میدانم ، حق طلبی ، فمینیست ،‌ لجبازی ،‌ زودرنج بودن و کمی هم زود عصبی شدن و بی پروا دست به عمل زدن ، عشق جهانگردی و بی نیازی از وجود شخصی دیگر در کنارت ، استقلال طلبی و همه و همه این ها از زمانی که کتاب زندگی ات را خواندم و برای چندمین بار فیلمش را دیدم برایم ثابت کردکه بسیار شبیه به تو هستم ، اما میدانی در وجودت چیزیست که من به وجود آن غبطه میخورم ! من جسارت و آن همه شجاعت تورا ستایش میکنم . شجاعت ِ دست به عمل زدن به هرکاری ، آزادانه تفکر کردن بدون ترس از قضاوت شدن و مهم تر از همه رها زیستن ، این روزها که با خودم سر و کله میزنم گهگاه به یادت میافتم و میدانی یک روزی می آیم و دستت را میگیرم تا باهم به جزیره های شناخته نشده ، قله های کشف نشده و ملت ها و کشورهایی که روح انسان را گرم میکنند سفر کنیم ، گوش ماهی و سوغاتی کشورهای دیگر را جمع کنیم و غذاهایشان را بچشیم و تو بیشتر برایم بگویی از مدرسه ای که تاسیس کردی ، از دانش آموزانت و از خواهرانت ... تا یادم نرفته بگویم که با فوت خواهرت بِث من هم گریه کردم ،‌چه شخصیت از خودگذشته و مهربانی و چه روح لطیفی ، حیف آن همه استعداد که بر سرانگشت های دخترک جاری بود و من چقدر ان صورت مهربان را دوست داشتم ... بیشتر از این وقتت را نمیگیرم ،‌ دوست داشتم بدانی که در نقطه ای از این کره ی خاکی کسی هست که به تو فکر میکند و خواستار دوست شدن با توست . 

دوستدارتو ,اسمایل :)

پ.ن۱ : ممنونم از همدم عزیزم بابت دعوتش و من هم هرکسی که از این چالش خوشش اومده رو دعوت میکنم .

پ.ن ۲: پریشب بالاخره سمفونی مردگان رو تموم کردم و حالا میتونم بفهمم که چرا انقدر همه از عباس معروفی تعریف میکنن . روند رمان غم انگیز و متاثر کننده ولی به شدت دوست داشتنی جوری که انگار به همون فضا پرت میشی و برای مثال اگر از سرمای کشنده اردبیل مینوشت ، تو ناگهان سرمارو در عمق استخوان های بدنت حس میکردی .

۳ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

۶۳. کنت اصغرالدوله ، PFF هاف هافو

شخصی که در تصویر مشاهده میکنید"کنت اصغر الدوله " است . بذارید یکم بیشتر با ایشون آشنا بشید ، ایشون که دماغش رو با غرور بالا انداخته و لب برچیده ، شخص شخیص PFF بنده هستن ، شاید بگید PFF چیه ؟ اجازه بدید سر فرصت میگم ... ایشون همون عیب یاب شخصی منه که از بیست و چهارساعت شبانه روز ، نزدیک به بیست ساعتش رو تا به حال در کنار بنده به عنوان دوست و مشاور حضور داشته و حالا به تازگی من از وجودش با خبر شدم . حالا بذارید یکم از ویژگی هاش بگم : اول این که در موقعیت ها و فرصت های تازه ای که بر سر راهم قرار میگیره مثل یک وِر وِره جادو در گوشم وِزوِز میکنه و راه حل های وسوسه انگیزی رو ارائه میده که اضطرابم رو کاهش میده مثلا میگه قبول نکن و منو به فرار از اون موقعیت تشویق میکنه ، مثلا میگه اگر شروعش کردی ضایع شدی چی ؟ " تا به امروز مثل یک دشمن در لباس دوست ، به من مشاوره میداده و حالا فهمیدم که با کاهش اضطرابم ، ذره ذره اعتماد به نفسم رو مثل یک شپش مکیده چرا که تا برای بدست اوردن چیزی ریسک نکنی و قدم نگذاری ، چیزی رو هم بدست نخواهی اورد ، دوم این که همیشه منو تشویق کرده که اجتناب از طرد شدن خیلی بهتر از تجربه ی طرد شدنه ،‌یعنی چی ؟ یعنی این که یه سیم خاردار دور خودت بکش و بشین و به اطرافت خیره شو و اجازه نده کسی پاشو از سیم خاردارت عبور بده و خودت هم عبور نکن که مبادا طرد بشی ، سوم هر بار که در موقعیتی قرار گرفتم که به نحوی شکست خوردم و اشتباه کردم ، باز صندلی چرخ دارش رو به راه انداخت و اومد کنار گوشم و بر سرم کوفت و  تمام ضعف هام رو به یادم اورد ،‌بدون این که بدونم و به این باور داشته باشم که خطا کردن بخشی از منحنی یادگیریه و این که انسان شکست میخوره به این معنا نیست که همه چیز به پایان رسیده ،‌چهارم و آه از مورد چهارم و باید اعتراف کنم که کار همیشگی اون یادآوری اینه که تو انسان بی ارزش و بی فایده ای هستی ، و راه حلش برای این افکار ناراحت کننده ؟ برو یک موفقیت بزرگ کسب کن ، برو به وزن ایده ال برس ، برو زیباترین بشو و ظاهرت رو بهترین بکن که همه تو کفت بمونن ، غافل از این که با درگیر کردنم در این افکار کمال گرایانه و عدم موفقیتم در تمام این ها بیشتر از پیش عزت نفس رو ازم میگیره . به طور کلی باید بگم که هر نوع خودخوری و هرنوع زمزمه ریزی که میشنویم زیر سر PFF درونی ماست که مثل یک انسان باید با آن برخورد کرد، براش شکل ساخت مثلا مرد جوان قدبلند سیبیل چماقی یا پیرمرد قصاب دستمال به گردن  ، گلویش رو گرفت ، پشتش را به به دیوار کوبوند و محکم تو صورتش فریاد زد که "برو گم شو " .

پ.ن : به تازگی مطالعه کتاب غلبه بر عزت نفس پایین با CBT رو شروع کردم و با خوندن جمله به جمله کتاب حس میکنم که یک لایه از لایه های تلمبار شده ای که راه حلی براش نداشتم رو دارم برمیدارم . تصمیم دارم هربار با پایان یک فصل ، بیام و بنویسم ...

۰ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

۶۲ . از ۹۸ ای که گذشت و ۹۹ پیش رو 🌸

یکی از غم انگیزترین لحظه های امسال برای من اون لحظه ای  بود  که خانه ی خدارو خالی دیدم و یک لحظه بر خودم لرزیدم ، به قول مرتضی برزگر در رادیو چهرازی " هرچند ما هیچ وقت رفیق خوبی برای خدا نبودیم و همیشه آکنده از تمنا و آرزو و خواسته، اما خدا هیچ وقت بی وفاییمون رو به روی ما نیاورده و هر بار که صداش کردیم باز در رگ گردنمون به تپش افتاده " همین میشه که باز چشم به راه صبحی بهتر ، بهاری بهار تر ، دست به دعا بشیم و از خودش بخوایم مثل همیشه و حالا به بهانه سال نو خیر و برکت و سلامتی و عشق رو به سرزمین هامون ببخشه و با پرتوهای محبتش تن یخ زده مون رو گرم کنه، این که بخوام از ۹۸ بگم و بازهم تمام اتفاقات خوشایند و ناخوشایندی که افتاد رو مرور کنم تنها باعث آزرده خاطر شدنم میشه ، برای همین دوست دارم بیشتر از بهار پیش رو بنویسم ،‌بهاری که شبیه هیچ سالی نیست ، بهاری که  همه مون به آمدنش و برکتش چشم دوختیم ،‌بهاری که ... با گذشت زمان ، انسان ، باورها ، ارزش ها و اهدافشون تغییر میکنن . این چند روز که به پایان سال ۹۸ مونده بود ساعت ها به این فکر میکردم که واقعا برای سال آینده چی میخوام ، برگشتم و پست "از ۹۷ ای که گذشت و ۹۸ پیش رو " رو دوباره خوندم و بیش از پیش به این باور رسیدم که هر آنچه که بخواهی و به بدست اوردنش ایمان داشته باشی رو بدست خواهی اورد ، شاید دیر ولی بالاخره خواهد شد و اصلا همین شد که تصمیم گرفتم که اساسی تر فکر کنم و اساسی تر آرزو کنم و برای یک بار هم که شده به زندگی فرصت ندم ،‌چرا که بهمون ثابت کرد که خیلی بی رحم تر از این حرف هاست و فرصت ها رفتنی تر از این حرف ها ...

۱)بزرگترین چیزی که برای سال آینده میخوام پیدا کردن و بازگشت دوباره تمام باورها و اهدافی است که سال ها براش جنگیدم ، سال ها براش آرزو داشتم و قلبم تپید  اما با گذر زمان دستخوش تغییر شدن و بعد در پستوی زمان گم شدن ، دوست دارم انسان تلاشگر و جنگ جوی سابق برگرده و در کنار تمرین کردن برای دوست داشتن تمام انسان ها برای اهدافش شبانه روز تلاش کنه .

۲)  ادامه دادن دوست داشتن خودم ، افزایش اعتماد به نفس و عزت نفسم ، هدف دیگه ام خواهد بود ، یکی از بزرگترین و سخت ترین چالش هایی که امسال باهاش سر و کله زدم و براش حرف های زیادی برای گفتن دارن قطعا دوست داشتن خودم هست و هنوز گاهی طعم تلخ شب هایی که با این موضوع سر و کله زدم زیر زبانم میاد ، حالا میتونم بگم که من خودم رو در نیمه این راه و موفق میدونم و میتونم بگم خیلی سخت تر از قبل در مقابل وزش بادهای سهمگین می ایستم و به دوست داشتن خودم ادامه میدم ، اما قطعا از این به بعد هم از هیچ کاری برای پیروز شدنم دست بر نمیدارم ،‌چرا که حالا یاد گرفتم چطور براش تلاش کنم و موفق بشم .

۳) سومین چیزی که هدف گذاری میکنم ، اصلاح و ترک عادت ها ،رفتارها و" هرچیزی" که به روح و جسم خودم و گاهی دیگران صدمه میزنه  و میدونم که چقدر کار سختیه و میدونم که چقدر لازمه . خوش خلق بودن ، خوش رفتار بودن ،‌صبور بودن و لبخند زدن بیشتر .

۴) مهارت هایی که همیشه سعی داشتم ارتقا ببخشم و ادامه بدم ،موسیقی ، زبان ، رانندگی ،‌ نقاشی در سطوح دیگه ، پژوهش ،‌پژوهش و پژوهش

۵) سال پیش گفتم و باز هم میگم ، خانواده مهم ترین نعمت برای منه ، بودن در کنار خانواده ، این که همیشه کنارهم باشیم ، سازش داشته باشیم و بهم عشق بورزیم .

مثل پارسال ، این نامه رو مینویسم و تا میکنم و داخل صندوق میندازم و روانه ی آب میکنم ، به امید روزهای روشن و گرم ،‌تن های سالم ، آرامش ، قلب های پر عشق ،‌تجربه ی دوست داشتن و تپیدن محکم قلب و زندگی های گرم و پر نور ...

سال نو پیشاپیش مبارک 🌸🌟

۱ نظر ۴ موافق ۰ مخالف

۶۱.مثل یک مادر مهربان به خودت بگو اشکالی نداره که شکست خوردی،‌من فرصتش رو دوباره میسازم

باید اعتراف کنم در این روزایی که همه از وضع موجود خسته شدن و گله میکنن ، برای من و در روند عادی زندگیم تفاوت چندانی ایجاد نکرده و حتی میتونم اعتراف کنم که مثل گذشته دارم به زندگی ادامه میدم با این تفاوت که اگر مجبور به بیرون رفتن بشم ، در چند لایه ماسک و دستکش فرو میرم و بعد از بازگشتم به خانه ، نیم ساعت رو صرف ضدعفونی کردن وسایلم میکنم ، مثل گذشته گهگداری ساعت های خلوت از روز رو به پیاده روی میرم ، تابلوی جدیدم رو شروع کردم ، با شدت بیشتری فیلم میبینم و تمام غذاها و دسرهایی که یک عمر دوست داشتم درست کنم رو میپزم و به تنهایی کل خانه رو خونه تکونی میکنم ، هر روز یک قسمت ، شب بیداری هام مثل گذشته ادامه داره و به خاطر بیمارشدن پدرم بخشی از کارای اداری رو به عهده گرفتم و سر از بانک و پیشخان دولت و اسنادرسمی درآوردم ... شاید بشه گفت من خیلی بیشتر از بقیه نسبت به این وضعیت خنثی هستم از اونجایی که به تنها زندگی کردن ، خانه نشینی و سکون عادت دارم و شاید بشه گفت که این روزا که گاهی صبح زود ، افتاب از میان پنجره اتاقم راه خودش رو باز میکنه و من از بالا پنجره اتاقم رو باز میکنم و پای تابلو و مدادرنگی هام میشینم ، خیلی بیشتر از قبل از سکوت خیابان کنار خانه مون لذت میبرم و اگر اتفاقات و خبرهای تلخی که از اطراف میشنویم نبود ،‌شاید یکی مثل من آرزو میکرد برای همیشه همینقدر سکوت در شهرم برقرار میشد .‌از اینها که بگذریم نمیشه حسرت خودمون رو برای روزهای رنگی قبل عید و شوق خرید وسایل نو پنهان کنیم ، من هم حسرت روزهای رنگی رو میخورم اما باوجود تمام این ها دارم به نقطه ای میرسم که ماحصل اون این جمله باشه که شرایط هیچ وقت اونجوری نخواهد شد که انتظارش رو داشتی ، من برای تک تک روزهای بعد علوم پایه برنامه ریخته بودم ، کلاس رانندگی گرفته بودم ، میخواستم سنتور و یا حتی زبان رو ادامه بدم ، اما نشد ، شاید هم مثل همه ی طوفان های سخت زندگی باید تلاش کرد که چطور در هر شرایطی دوام بیاریم و حتی تر خودمون رو بغل کنیم و بگیم ، آفرین دختر ! همین که تا اینجاش اومدی خیلی خوبه ، تو حق داری که بعضا  شکست خوردی ، میدونی وقتی ادم ها به خودشون زیادی سخت میگیرن و بدون توجه به شرایطی که خودشون و بقیه درونش قرار گرفته ان ، سرزنش وار تو سر خودشون محکم میکوبن ، از اونها فقط یک جسم با روح ترک خورده و بی اراده میمونه که از انجام هرچیزی پس از این ترس خواهد داشت . اگر بخوام مثال بزنم شبی بود که میخواستم فرداش زنگ بزنم و رانندگی رو کنسل کنم و چقدر بابتش گریه کردم و خودم رو سرزنش کردم اما برای یک لحظه تک تک روزهایی که فرصت داشتم از جلوی چشمانم عبور کرد و واقعا دیدم که فرصتی رو از دست ندادم و اگر هم از دست دادم به خاطر "رخدادهای غیرقابل پیش بینی "بوده ، اونجا بود که اروم شدم و به خودم حق دادم که شکست بخورم و حتی تر  خودم رو برای باطل شدن کاردکسم و موکول کردنش برای یک زمان دیگر در آینده اماده کنم ، هرچند تمام توانم رو به کار میگیرم که موفق بشم و اگر نشد ، سرکوب کردن خودم فقط و فقط باعث خم شدن بیشتر و بیشترم خواهد شد و این عادلانه نیست که خودم رو اینطور سرزنش کنم ، هرچند کم کاری هم داشتم اما خب چه میشه کرد ؟ خلاصه که خواستم برای یادآوری خودم و اتفاقات این چند روزم بنویسم که انقدر به خودت سخت نگیر ، اگر شکست خوردی ، اگر ترسیدی ، اگر تنبلی کردی و اگر افسرده شدی ، به خودت حق بده و خودت رو بغل کن و سرت رو نوازش کن مثل یک مادرمهربان به خودت بگو که اشکال نداره که ترسیدی یا شکست خوردی ،تو  دوباره فرصتش رو میسازی .

پ.ن : فکر کنم طولانی ترین عنوانی شد که بیان به خودش دیده ،هرچقدر فکر کردم نتونستم کوتاهش کنم .

۰ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

۶۰. از اینجور صوبتا

داشتم فکر میکردم که مثلا هفته پیش این موقع به خودمون میگفتیم هفته بعد تمومه ، اما نشد . میدونی یک روز غصه میخوری ، دو روز آه میکشی ، سه روز به دیوار خیره میشی اما از یه جایی به بعد با خودت میگی دیگه شده و اگر بخوای در کنار همه جنبه های منفی قضیه به چیزای مثبتش فکر کنی ، این که دیگه معلوم نیست حتی تا کی ، همچین تعطیلی گیرت بیاد ، از اونجا بود که تصمیم گرفتم از فردا به بعد رو یه جوری زندگی کنم که انگار آخرین روز تعطیلاتمه ، دارم فکر میکنم به یه کتاب ،‌ سریال ، فیلمی که همیشه دوست داشتم ببینم و دنبال فرصت بودم ولی حقیقت اینجاست که همیشه کلی برنامه میریزی واسه تعطیلاتت و بعدتر تنها کاری که میکنی خوابیدنه ! اگر سریال یا کتاب حال خوب کن میشناختید به منم بگید که ببینم . 

پ.ن :باید بشینم و درست حسابی برای تعطیلات پیش روم برنامه بریزم ، کتابام رو بستم و تصمیم دارم واسه مدتی به ذهنم استراحت بدم . 

۴ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

۵۹. خیره به دیوار

از دیشب باخودم عهد کردم به شایعات توجه نکنم و بچسبم به درسم که هفته ی اخر خیلی مهمه ، وقتی ظهر جواب رو دیدم انگار که پارچ آب سرد رو سرم خالی کردن در همین حد سِر و بی حس بودم . این برای ساعتای اول بود اما میدونی حس میکردم یه چیزی درست نیست ، حس میکردم یه چیز سفت و سنگینی داخل گلومه و اون وقت بود که نه فقط به خاطر امتحان به خاطر تمام اتفاقات این مدت گریه کردم که چرا دنیا باید این شکلی باشه و چرا این همه مصیبت باید درگیرمون کنه...هرآنچه که بود و نبود تموم شد و کاریش نمیشه کرد و من هنوز باورم نمیشه . از اون موقع تنها کار مثبتم این بود که بشینم رو تخت و به روبرو زل بزنم از اونجایی که با هرچیز کوچیکی عصبی میشم ، ترجیح میدم فعلا از اطرافیانم دوری کنم . امیدوارم بتونم روزهای آینده بهتر هضم کنم ...

پ.ن : شوک بعدی روهم عصر خوردم که بعد مدت ها اینستامو اکتیو کردم و باز دیدم که متاسفانه حس ششمم مثل همیشه درست از آب دراومده  و همدیگرو فالو میکنن ، اونجا بود که حس کردم سطل آب یخ بعدی رو ، روی سرم ریختن ...

شاید بالاخره نوبت به ماهم برسه و بتونیم با خوشحالی  زندگی کنیم ، یعنی ممکنه ؟

۱ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

۵۸.این روزا ...

شرایط پیچیده ای شده از یک طرف یک ماه و نیمه همه مون خونه نشین شدیم، بعضیا که از تابستون دارن میخونن ، از یه طرف اگر امتحان کنسل بشه واقعا حس میکنم میتونم تا مرز جنون برم از یه طرف وقتی به بچه های خوابگاهی فکر میکنم که مجبورن تو فضای بسته به صورت مستقیم با اینترنا سر و کله بزنن و افرادی که از شهرای دیگه میان و ممکنه ناقل باشن ، حس میکنم خودخواهیه که بخوام فقط به فکر خودم و خلاص شدن خودم باشم . آماری که دارن میدن لحظه به لحظه ناامیدترم میکنه و من هم شل تر ، کاش حداقل زودتر بگن که چه خوابی برامون دیدن . هرچند من هنوزم عمیقا میخوام که فقط تموم بشه بره ‌. عقب افتادنش بیشتر شکل یه کابوسه.

 

این روزا واقعا عصبی شدم و با کوچک ترین اتفاق بهم میریزم ، سرم دائم درد میگیره و تیر میکشه ، فقط امیدوارم خدا بهمون صبر بده .

پ‌.ن ۱ : دارن امضا جمع میکنن که همزمان هر سه تا امتحان عقب بیافته ،در عرض یک ساعت و نیم هشت هزارتا رای جمع شد !!! دوستم میگفت فکر کنم فقط ماییم که امضا نکردیم ...

پ.ن ۲: یکی دیگه از دوستام مجبوره بمونه شهرشون اونجا آزمون بده ، نمیدونم سال های بعد که برمیگردم و اتفاقات رو مرور میکنم چه حسی خواهم داشت ولی میدونم که این همه بی تدبیری و این همه خودخواهی حق مردم نیست .برای نوشتن این حرفا به اندازه ی کلی پست حرف برای گفتن دارم ، فقط میتونم بگم که هربار که بنا برهر دلیلی صدای تلویزیون و اخبار میاد حس میکنم از این حجم از دروغ گویی دارن روی روانم سوهان میکشن ، چطور میشه بی تفاوت بود ؟ دوست دارم یاد بگیرم .مثل این میمونه که یه نفر در کمال وقاحت بیاد تو چشمات زل بزنه و دروغ بگه و تو بدونی که داره دروغ میگه و دوست داشته باشی یه مشت بزنی تو دهنش ولی مجبوری هیچی نگی و سکوت کنی .

۱ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

۵۷.بدون عنوان

مثل این که میخواد تا آخرین قطره های خونش تمام توانش رو به کار بگیره ، سال ۹۸ رو میگم . هر انچه که از پیچیدگی این روزا بنویسم کم گفتم . ولی همه اینا به کنار ، من فقط و فقط دلم میخواد که هر طور شده این هفته امتحان رو بدم و این کابوس تموم بشه ! حتی فکر کردن به عقب افتادن امتحان تن و بدنم رو میلرزونه ، حاضرم برم سر جلسه با ماسک و دست کش بشینم ولی از زیر بار این همه استرس و فشار خلاص بشم . شرایط سختیه ، هربار که یکی از اعضای خانواده سرفه میکنه یا عطسه ، من دلم میریزه . هرچند به قول مستانه آنچه که باید پیش بیاد ...

خدا خودش بهمون کمک بکنه ، شرایط سختیه ...

۰ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

۵۶ .گودی زیر چشم ِ دوست داشتنی

از زمانی که تصمیم گرفتم خودم رو همانطوری که هستم دوست داشته باشم ، فهمیدم که اول از همه باید با بدنم حس راحتی داشته باشم ، گاهی روبروی آیینه می نشینم ، به تک تک اجزای صورتم نگاه میکنم ، گاهی در بدترین و خسته ترین حالت ممکن ویدئو پشت گوشی رو روشن میکنم و از خودم در اون شرایط فیلم میگیرم ، زمانی که کوچک تر بودم ، آشنا و دوست ازم میپرسیدن که چرا زیر پای چشمم گود و تیره است؟ و زمانی که از مادرم پرسیدم گفت که کم خونی دارم ، حالا سال ها از اون روزا میگذره ، من دیگه کم خونی ندارم و گودی زیر چشمانم بهتر شد اما دیگه جز لاینفک اجزای صورتم شده و من از زمانی که فهمیدم از بین رفتنی نیست ، هیچ وقت دوستش نداشتم و سال پیش که یکی از دوستان دانشگاهم گفت که زیر چشمانش خیلی تیره تره و گودتر از مال من بوده و با تزریق ژل ترمیم شده ، به فکرش افتادم و به خانواده پیشنهاد دادم ، اما خانواده ی ما مخالف سرسخت هرنوع عملی مثل عمل بینی  و تزریق ژل هستن و اینجوری شد که من فهمیدم باید هرطور که هست باهاش کنار بیام ، تا زمانش برسه 

ولی این روزا عجیب شده و این دقیقا از زمانی شروع شد که فهمیدم  تیرگی زیر چشم ناشی از رگ های زیر پوست و نازک بودن پوست اون ناحیه است و در افرادی که سفید تر هستن این عیان تره ، دوان دوان سمت آیینه رفتم ،‌پوستم رو کشیدم و به رگ های آبی زیر پوستم و انشعاباتشون، دقیقا در اون ناحیه  خیره شدم  و شاید بعد از اون بود که دیگه اون گودی زیر چشم برام عذاب اور و ناراحت کننده نبود ، حتی تر به سیاهی اون قسمت گاهی نوازش وار دست میزنم ، عکسایی که میگیرم رو نگاه میکنم و عجیب تر این که به اون قسمت خیره میشم و حس میکنم که چقدر دوسش دارم ، میدانی شاید خنده دار به نظر بیاد ولی همیشه فکر میکنم گودی زیر چشم مثل یک قاب زیبا ، چشم رو در برگفته و قاب کرده . 

۰ نظر ۵ موافق ۰ مخالف

۵۵. اما او باز از پنجره چشم دوخته بود به طلوع ؟!

شاید هم قوی بودن ،‌ فروخوردن و عمیق نفس کشیدن همیشه امکان پذیر نباشه ، این روزا که می بینم جلوی چشمام داره ذره ذره آب میشه ، بی خوابی ها و دردکشیدن هاش رو می بینم و به معنای واقعی کلمه هیچ کاری از دستم برنمیاد ، بیشتر از همیشه داغون میشم ، صحنه های زندگیم تک به تک از جلوی چشمام عبور میکنن ، گریه ها و لبخندهاش و من هیچ چیزی رو جز اون نمیبینم و این جمله میاد تو ذهنم که اصلا تصویر آینده بی تو یعنی چی ؟ بارها به خودش گفتم و بیشتر از هرچیزی مطمئنم که بدون او اصلا منی هم وجود نداره ، چون تمام دلیل بود و نبودنم در وجودش خلاصه میشه . این که بیماریش قابل تشخیص نیست و این که هنوز نتونستن بفهمن که مشکل دقیقا از کجاست ؟ باعث میشه تردید کنم به راهی که دارم میرم اگر قراره سرانجامش این باشه که هیچ کاری ازت برنمیاد ، باعث میشه که سست بشم ، مثل بچگی هام یه گوشه بشینم ، سرم رو روی زانوم بذارم و ....

پ.ن : تمام لحظه هارو میخوام متوقف کنم ، میدونی من الان شاید بیشتر از هر موقعی از این که لحظه ها از دستم برن ، از تصویرای ناخوشایندی که از آینده میان تو ذهنم میترسم و دوست دارم برای همیشه دنیا تو این نقطه متوقف بشه .

۵۴. مثل یک دختر ، سخت کوش

میدونی امروز داشتم به این فکر میکردم چقدر باحال میشد که مثلا هر انسانی رو که ملاقات میکنی ، به طور انتخابی یه آپشنی داشت که اگر مثلا اون دکمه رو روشن میکردی ، از اون به بعد هروقت دلت میخواست میتونستی تو آرشیو آدم هایی که سلکتشون کردی بری و نگاهش کنی و از اوضاع و احوالش با خبر بشی ، میدونی شاید عجیب بیاد از اونجایی که من آدم خیلی اجتماعی نیستم و عجیب تر این که معمولا هم پیش قدم نمیشم  ولی من عاشق نگاه کردن به آدم ها و خیال پردازی کردن راجع به زندگی و اموراتشون در سکوت هستم ؛ یه دوستی دارم که کلن خیلی آدم آروم و تو داریه ، همیشه سرش تو لاک خودشه و بارها دیدم که اصلا توجهی به آدم های اطرافش نداره ، خب برای من خیلی سخته درک کردنش و با تصورش با خودم میگم که اینجوری بدون نگاه کردن به آدم های جدیدی که هربار میبینی ، زندگی خیلی بی هیجان میشه . ولی میدونی خب غم انگیزم هست از این نظر که نگاه کردن به دورو برت و کشف آدم های جدید به تو از اول این نوید رو میده که این آخرین باریه که این آدم رو میبینی و خب این خیلی غم انگیزه و اصلا از همینجا بود که من یه روزی به این فکر افتادم یعنی چند درصد احتمال داره که ما رهگذرای اطرافمون رو ، کسایی که من باب مثال به طور تصادفی در مترو دیدیم رو ، دوباره ببینیم ؟ 

حالا شایدم بگی دارم هذیون میگم ، اره شاید ... از اونجایی که خیلی وقته که با هیچ رهگذری ملاقات نداشتم و خیال پردازی نکردم . میدونی ذهن من تشنه ی خیال پردازیه و دائم دنبال سوژه های عجیب غریب میگرده . اصلا همین شد که امروز که داخل اتاقم از پنجره به خیابون ساکت و خلوت خیره بودم ، این اومد تو ذهنم که چرا آدما نباید همچین اپشنی داشته باشن ؟!

پ.ن : داشتم فکر میکردم مثلا به ادمی که خیلی سخت کوشه میگن چی ؟ بعد تو ذهنم اوند یه بار که یه نفر گفت طرف مثل "گاو" تلاش میکنه .ولی اصلا دوسش نداشتم دنبال یه جمله ی پرانرژی تر بودم و بازم فکر کردم و فکر کردم که کاملا ناگهانی جمله عنوان اومد تو ذهنم .

۰ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

۵۳.بدون عنوان

تمام ماهیچه های پشت گردنم گرفته ، همچنین هر یه ربع یک بار ماهیچه ی لتیسموس دورسی پشت کمرم ، دقیقا در سمت چپ از سمت داخل دچار اسپاسم میشه بعد دوباره رها میشه و این سیکل هی تکرار میشه ، در مورد وضعیت سردردم هم که هرچی بگم کمه ! تو این حال تست فیزیولوژی طبیبانه میزنم ، از هر سه تا تست یکیش غلط در میاد و اعصابم رو بهم میریزه ، در واقع از سال ۹۳ تا ۹۵ خوبه ، ۹۶ متوسط ولی ۹۷ و ۹۸ درجه سختیش یدفعه زیاد میشه و خطاهم به تعداد زیادی میرسه ، تو دفترچه ای که سوالایی که مشکل رو داشتم رو وارد میکنم تا بعدا دوباره بررسیش کنم ، از این که هی سوالای غلط دارم رو وارد میکنم اعصابم رو بهم میریزه و از طرفی فرار بودن این حجم از مطالب و کندی من در پیش رفتنشون . فقط دلم میخواد که خیلی زود این روزاهم بگذره حس میکنم که واقعا از نظر روحی و جسمی بدنم داره خسته میشه .

۱ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

۵۲. حس کردم که واقعا میخوامش ...

میدونی چند شب پیش که داشتم درس میخوندم ،‌پشت میزم نشسته بودم ، یه دستم خودکار آبی و تو یه دست دیگه ام هایلایت صورتی ، کتاب بهداشت سیب سبز جلوم باز بود و من خیلی ناگهانی غرق در رویایی خیلی دور شدم ، خودم رو دیدم در لباس جراحی داخل اتاق عمل که موشکافانه و جدی سرم به سمت پایین خم شده و همکارانم اطرافم احاطه ام کرده ان و درحال انجام عمل جراحی روی بیمار هستم و میدونی شاید سخت باشه باورش و بگی باخودت که توهم زدم اما برای اولین بار حس کردم برای خواستن یک چیز قلبم محکم به قفسه سینه ام میکوپید و نفس هام به شماره افتاد  ، فقط یه چیزی در ذهنم بلند و با صلابت فریاد میزد که من تورو میخوام و این روزا بیش از هرچیزی ذهن من رو درگیر خودش کرده  . شاید هنوز زود باشه تصمیم گیری برای بعد عمومی اونم تا زمانی که وارد بخش های مختلف نشدم و اصلا نمیدونم که در آینده ممکنه که به رشته دیگه علاقه مند بشم یا نه اما درحال حاضر میدونم که هیچ چیزی رو به این اندازه نمیخوام .بیش از نه ساله که بک گراند لب تابم یه تصویر از گردش خون بدن انسانه که قلب وسط اون تصویر به زیبایی رخ نمایی می کنه و هرکس که نگاه میکنه میگه ، تو هنوز که هنوزه نمیخوای  این تصویر رو روی بک‌ گراندت روعوضش کنی ؟ و جواب من یک نه قاطعه ...

پ.ن ۱: بالاخره بعداز ظهر جواب پاتوعملی اومد و من درحالی که از شدت ترس و اضطراب دستانم میلریزد دنبال نمره ام بودم ، پس از دیدنش یه نفس عمیق کشیدم ،‌خداروشکر خوب بود :) حس میکنم بار سنگینی از روی دوشم برداشته شده و حالا دیگه علوم پایه میمونه که بهمون از رگ گردن نزدیک تره.

پ.ن۲ : میدونی اینو دارم جدی میگم که واقعا سطح ادب و شعور  آدما هیچ ربطی به میزان تحصیلاتشون نداره ! پریروز عصر به استاد راهنمای سابق پیام دادم که بگم که ما از طرح انصراف دادیم و دلایلش رو همچنین از زحماتی که نکشیده بود !! هم  تشکر کردم و عذرخواهی بابت به سرانجام نرسوندنش ( چون به هرحال درآینده تو بیمارستان ممکنه باهاش چشم تو چشم بشیم و خب نگفتنش به نظرم درست نبود ) فکر میکنید ری اکشنش چی بود ؟ هیچی ! نمیدونم ما آدما چرا فکر میکنیم وقتی به یه درجه ای میرسیم اجازه هرنوع رفتاری رو داریم حتی اگر زور گویی محض باشه ( مثل زمانی که میخواست منو مجبور کنه که اسم شخصی رو وارد کار کنم که اون شخص رو حتی نمیشناختم و باهاش حرف هم نزده بودم ). درنهایت برای هزارمین بار خداروشکر کردم که انصراف دادم ،‌سر کردن با همچین شخص پرمدعا و بی مسئولیتی درتوان من نبود .

 

۰ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

۵۱. صبح خواهد شد

من آدم سریعی هستم  ، چه در حرف زدن ، چه در راه رفتن ،تایپ کردن ، درس خواندن و... معمولا اگر حوصله داشته باشم ، کارام رو خیلی زود تمومش میکنم و از کش اومدن بیش از حد یه چیزی متنفرم .مگر این که خودم شخصا حوصله نداشته باشم و اون وقت قضیه فرق میکنه . از آدمای تند و فرز هم خوشم میاد و هیچ چیزی به اندازه ی رخوت و تنبلی عصبیم نمیکنه . اینجور موقعها اینجوریه که مثلا طرف داره با سرعت بسیار پایین یه چیزی رو تعریف میکنه ، بینش آب میخوره ، یکمم اطراف رو دید میزنه و بعد دوباره از وسط حرفاش شروع میکنه و خب این منو واقعا کلافه میکنه ، تو ذهنم میگم نمیشه یکم تندتر حرفت رو تموم کنی ؟ اماخب چیزی نمیگم و از درون قل قل میکنم . یاد کارتون پاندای کونگ فوکار افتادم که اون حشره سبزه که اسمش رو یادم رفته به دنیای اطرافش خیره میشد و همه رو میدید که با یه حالت اسلوموشن دارن راه میرن ، حرف میزنن ، غذا میخورن و متعجب میگفت مشکل از منه یا بقیه؟! این ویژگیم باعث شده بود وقتی راهنمایی بودم معلما از دستم شاکی بشن و هربار که درس میپرسیدن من انقدر تند تند جواب میدادم که مثلا بعد یک دقیقه اطرافیان رو نگاه میکردم که با علامت تعجب بهم خیره شدن و معلم که سعی در فهمیدن حرفام داره . کار به جایی رسید که یکی از معلم هام جلوی همه بهم گفت وقتی بری دانشگاه همه برات دست میگیرن سعی کن اروم و شمرده حرف بزنی ، خندیدن بقیه به حرفاش و خب مسخره کردن همکلاسی هام در باقی موارد به کرات ، باعث شد که از اون به بعد هر روز ساعت ها جلوی آیینه یا دوربین گوشیم بشینم . با باز کردن و بسته کردن دهانم تا حدی که میتونم یا خوندن از روی یک متن و مکث دادن و فاصله دادن بین سیلاب ها و ... اروم اروم سرعت خوندنم و حرف زدنم رو پایین بیارم مثل تلاش حشره ی سبز برای تطابق خودش با اطراف . اما در باقی موارد من جمله درس خوندن و راه رفتن سرعت همیشگی رو حفظ کردم مگر این که در کنار کسی راه میرفتم و برای احترام به گفت و گویی که داریم باهاش هم قدم میشدم . یا انقدر محیط خیره کننده بود و هوا عالی که ناخودآگاه قدم هام سست میشد و اروم اروم قدم برمیداشتم ، همیشه بچه های دانشگاه بهم میگن چرا انقدر سریعی ؟ و من هربار شونه میندازم بالا و میگم دست خودم نیست و خب معمولا سعی زیادی هم بر اصلاحش نمیکنم چرا که برخلاف تند حرف زدن و کلافه کردن مخاطبت ،قرار نیست به کسی آسیب برسونه .

این همه گفتم و نوشتم که بتونم بفهمونم تا چه اندازه فرسایشی بودن یک فرایند برای آدمی با سرعت عمل من سخت و طاقت فرساست ! به نظرم سخت ترین شکنجه برای آدمایی مثل من صبر کردن و خیره شدن به یه راه دور باشه که قراره نتیجه اش در آینده مشخص بشه . برای همین سال های قبل بارها میشد که کاری رو که بیش از اندازه زمان میبرد رها میکردم اما میدونی زندگی و طوفان های سخت و پی در پی اش ، زندگی بهم خوب یاد داد که همیشه هم همه چیز اونجور که تو میخوای زود و فوری به دست نمیاد و باید براش صبر کنی ، من هم به خودم انتظار کشیدن و صبر کردن رو یاد دادم . داشتم تو پست قبل به آرزو میگفتم فهمیدم که ادم های موفق و برجسته ی اطرافم در سن سی سالگی در نهایت به اونچه که میخواستن رسیدن این یعنی از الان تا سی سالگی و به بعدش فقط باید کاشت و کاشت و کاشت تا ماحصل و دست رنج کارهات رو سال های بعد ببینی ، اون وقته که میتونی خودت رو تو همون ایده آل ترین حالتی که همیشه در رویاهات تصور میکردی ببینی و من هم میخوام بیشتر از قبل به خودم زحمت کشیدن ، عرق ریختن و صبر کردن برای اون روز رو یاد بدم و دست از حرف ها و افکار های ناامید کننده هم بکشم . به قول شاعر صبح خواهد شد و به این کاسه ی آب آسمان هجرت خواهد کرد .

 

۱ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

۵۰.هیچی و همه چی

این پنجاهمین پست این وبلاگه ، نمیدونم هنوز واقعا کسی خاطرات و روزمره نویسی هام رو میخونه یا نه .‌اما من همچنان می نویسم ، چون میدونم اگر ننویسم حالم خوب نمیشه و از طرفی ایمان دارم که روزی کسی این نوشته هارو پیدا میکنه و از اولش میخونه و میفهمه که من واقعا چه آدمی بودم .‌.. دیروز حال هیچی نبود ، امروزم نیست ‌. خودم میدونم که چمه . شاید خنده دار باشه اما حتی با ندیدنش هم بهش فکر میکنم و روز به روز با اتفاقات اطرافم بیشتر از پیش به این باور میرسم که اون حتی به من فکر هم نمیکنه و هیچ چیزی به اندازه ی فکر کردن به آینده ای تنها و سرد بدون عشق من رو ناامید نمیکنه . خودم رو از اون خیلی دور میبینم و حس میکنم که هرکاری هم بکنم نمیتونم این فاصله رو پر کنم . همیشه از وقتی چشمام رو باز کردم و هدف رو شناختم ، تمام آمال و آرزوهام در پزشکی خلاصه میشد . هیچ چیزی رو به اندازه پزشکی نمیخواستم و این روزا دارم به این فکر میکنم که شاید اشتباه من همین بوده ، من خوشبختی رو منحصر به رشته میدونستم و هیچ وقت از خدا نخواستم که یک زندگی شاد و پر از عشق رو تجربه کنم . نمیخوام ناشکری بکنم و پشیمون نیستم از رشته ای که انتخاب کردم و اگر صدبار به عقب برگردم بازهم پزشکی رو انتخاب میکنم اما میدونی گاهی پس ذهنم با خودم میگم کاش از همون اول یاد میگرفتم که چیزهای دیگه ای هم هست که به همون اندازه شغلی که در آینده خواهی داشت اهمیت داره و به همون اندازه باید براش تلاش کرد، هرچند نمیدونم که چطور میشه برای داشتن یک زندگی شاد و پر از عشق تلاش کرد ... نمیدونم چطور شد و از کجا به این چیزا رسیدم ، اما گاهی اوقات برام زندگی بیش از حد بی معنی میشه و همه چیز در مقابل چشمانم رنگ میبازه . اینجور وقتا حوصله هیچ کاری رو ندارم ، به در و دیوار خیره میشم و اجازه میدم که زمان بی هدف پیش بره و من قدمی برای بهبود حال خودم حداقل انجام نمیدم . همه اینا روی هم اومده و باعث شده که بیام این متن بلند بالارو بنویسم و بگم گاهی وقتا اونقدر همه چیز بی حس و بی روح میشه که حوصله ی هیچ کاری نیست ، حتی برداشتن وسایل نقاشیت و رنگ آمیزی کردن و تلاش برای روح بخشیدن !

۴ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

۴۹.بدون موسیقی ، زندگی سفری در دل بیابان است

و بالاخره نمره ی فارما اومد و پاس شدمم :) حقیقتا وقتی نمره ام رو دیدم باورم نمیشد ، خداروشکر که به خیر گذشت . فقط میمونه پاتوعملی که مارو پیر کرد تا جوابش بیاد ...

هرکسی که به اندازه ی نقطه ای ، ذره ای ، مقداری و... از من شناخت داشته باشه و باهام کم کم دو سه ساعت سر کرده باشه میدونه که علاقه ی بی نهایتی به موسیقی دارم ، بی کلام ، با کلام ، سنتی ، پاپ ، کلاسیک ، رپ ، راک و... فرقی نداره . همه مدلی به زبانهای مختلف گوش میدم . و اگر زبانی باشه که نفهممش ولی ریتم اهنگ و اوج و فروداش جوری باشه که دلمو ببره ، حتما میرم و معنی و مفهومش رو پیدا میکنم ، میخواد فرانسوی باشه ، روسی یا کره ای . خلاصه که با آهنگام دنیایی برای خودم دارم و اطرافیانم میدونن که محاله وقتی بیرون میرم یا زمانی که بیکارم منو بدون هندزفری ببینن . حتی شده که با دوستام یا خانواده بریم یه کافه ای و اونجا آهنگی پخش بشه یا مثلا شخصی درحال پیانو زدن یا سنتور باشه و من از خود بی خود نشم و پرت نشم تو خیالات خودم ! هرچند نمیگم که این خصلت همیشه خوبه و حتی گاهی شده که صدای اطرافیانم رو درآورده که تو وقتی داریم باهات صحبت میکنیم به ما اهمیت نمیدی ! 

همه اینارو نوشتم و روده درازی کردم که بگم بعد مدت ها ، آهنگی پیدا کردم ، ناب ، عشق ، خالص به معنای واقعی . در توصیف معناش هرچقدرم که بخوام حرف بزنم قطعا نمیتونه حسم و پرواز روحم رو توصیف کنه . لینک دریافتش رو اینجا میذارم که این حس خوب رو با بقیه شریک بشم . 

دریافت

چه بگویم از سالار عقیلی 

پ.ن : من با اون تیکه ای که میگه آه ای جان ، اخر تا کی سر گردان ؟ مردم و زنده شدم ...

 

۰ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

۴۸.حرف حق هرجور که باشد ، دار میخواهد فقط

یه نکته ی خیلی مهمی که فهمیدم تو علوم پایه این که اصلا مهم نیست یه مطلب رو کاملا حفظ بشی یا نه ، فقط باید تند تند رد بشی و بره ! چون اول این که بعدا تو دوره بهش میرسی و چه بهتر که وقت کنی دوره کنی و دو این که اونقدرا وقت نیست و زمان داره عین برق و باد میگذره ، من اولش با صبر و حوصله میخوندم ،‌بعدترش فهمیدم خیر وقت این کارا نیست اصلا ! .‌‌.‌. هربار هم که میخوام جا بزنم و بگم امروز یکم بیشتر استراحت کن ، فورا نوشته های وبلاگ گوشواره های گیلاس میاد تو ذهنم :)) و یه جایی از ذهنم به خودم نهیب میزنه ، خجالت بکش فرزندم !

+ ده صفحه ی دیگه از مبحثی که برنامه ریزی کرده بودم مونده ، یکی منو بلند کنه لطفا .

پ.ن : عنوان پست تیکه ای از اهنگ "بغض" ایهام . اگر گوش ندادید ، گوش بدید :) اینم برای اون شخصی که میگفت من آهنگایی که تو کانالت به سلیقه ی خودت میذاشتی رو دوست داشتم حالا چکار کنم از این به بعد ...

۵ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

۴۷. نوای پیانو ، بوی هات چاکلت آمیخته با عطر گل محمدی

علوم پایه رو استارت زدم و با دوستام باهم برنامه ریختیم و به نظرم این کار بهتره چون سی روز تعطیلیم و احتمال جا زدن بسیار زیاده . حداقل اینجوری رقابتم ایجاد میشه و برای این که خودت رو به برنامه برسونی مجبوری هرطور شده تلاش کنی .

امشب بعد مدت ها با خانواده رفته بودیم رستوران ، فضای گرم و شیک رستوران ، مردی که به زیبایی پیانو میزد ، هات چاکلت و عطر گل محمدی باعث شد که برای چند دقیقه هم که شده آرامش بگیرم و خستگی این مدت رو از تنم بیرون کنه . 

عصر داشتم فکر میکردم ، قطعا یکی از بدترین کارهایی که یک شخص میتونه در حق خودش بکنه اینه که برای خودش و اطرافیانش هیچ مرز روشنی تعریف نکنه ، وقتی شخصی از مرز دیگران رد بشه دیگران هم به خودشون اجازه میدن که از مرزش رد بشن و اون وقته که نمیتونی بگی چرا فلان رفتار رو با من داشتن ! و این در مورد همه حتی نزدیک ترین شخص زندگیت هم صدق میکنه ! پدر ،‌مادر ، همسر ، دوست ، هیچ فرقی ندارن ، فقط شعاع و محدوده این خط در افراد مختلف ،‌متفاوته . یه نکته ی دیگه ای هم که دارم بهش میرسم اینه که ادما کلن هرچی کمتر حرف بزنن ، کمتر باشن ، کلن کمرنگ تر که باشن ، ارزشمندترن و این موضوع انقدر روی من تاثیر گذاشته که میخوام سکوت رو تمرین کنم ، کمتر حضور داشتن رو هم ! به هرحال این برای من بهتره که کمی قبل از هرچیزی درنگ بیشتری داشته باشم . 

پ.ن : هیچ وقت فکر نمیکردم انداختن دوتا گل محمدی روی یه نوشیدنی گرم انقدر معجزه آسا باشه ! :)

۰ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

۴۶. Bogo shipo

امتحانا تموم شد و بالاخره پنج ترم علوم پایه پر از ماجراهای عجیب و غریب به پایان رسید ‌. حس من ؟ هیچ وقت فکر نمیکردم یه روزی بابت تموم شدن علوم‌پایه ناراحت بشم ، اما عمیقا حس میکنم از الان دلتنگم و دلم برای همه ی اون دوران و اتفاقاتش تنگ میشه . همیشه گذر از یک مرحله ، دردناک و ناراحت کننده است ، مشابه این حس رو الانم دارم .

پ‌ن : این مدت هربار که دیدمش ، حسم رو خفه کردم . این حسی که نمیدونم اسمش رو چی بذارم . دوست داشتن ؟ نفرت ؟ بی تفاوتی ؟ اخرین بار قول داده بودم از اونجایی که هیچ استعدادی در مسائل احساسی ندارم ، برای همیشه و هیچ وقت دیگه درمورد این چیزا ننویسم و فکر نکنم ، به قولم تا الان پابند بودم و با وجود اتفاقات این مدت از زمانی که کانال رو بستم ، سعی کردم هیچ چیزی ننویسم و بحثی نکنم  ولی ادم با دل خودش که تعارف نداره که ! منم شاید بیشتر از هرچیزی حس میکنم قراره  دلم براش تنگ بشه . کاش امروزم می دیدمش و میتونستم خوب ببینمش و یه خداحافظی درست حسابی باهاش بکنم ، اما نشد . از ته دلم امیدوارم که شاد باشه و موفق . 

+عنوان به کره ای به معنای "دلم برات تنگ میشه "

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

۴۵. پرونده این هم بسته شد .

دو ماه و نیم رو یه پروپوزال وقت گذاشتم ،، از اونجایی که مجری طرح و نویسنده ی اول بودم بخش بزرگی از مسئولیت کارا رو دوش من بود، گاهی وقتا از خوابم ، خوراکم‌‌، وقت استراحتم زدم که این کار درست انجام بشه ، باوجود کم کاری های استاد راهنمام که هیچ روش مشخصی روپیش روی ما روشن نکرده بود ، باوجود این که عملا حس میکردم دارم ابیوز میشم ، باوجود این که دائم از این دانشکده به اون دانشکده از این استاد به اون استاد روانه میشدم ولی بازم کنار اومدم چون میدونستم که روند مقاله نویسی یه روند بسیار فرسایشیه . اما بازهم دوست داشتم ‌‌. تا این که تو داوری اولیه بهم گفتن روش انجام کار رو به صورت دقیق تری شرح بده و این شد که من این دو هفته دوباره رفتم دنبالش و فهمیدم استاد راهنما خودش هیچ متد خاصی تو ذهنش نیست و از ما انتظار داره که خودمون یه روش پیدا کنیم ! و حتی اون روش پیشنهادی خودش هیچ صحت علمی نداشت ! ما با تمام این ها بازم دنبال یه روش دیگه بودیم ولی دستگاهی که ما قراره باهاش کار کنیم رو فقط یه سازمان خاص دارن و زیر صدتاهم اصلا ارزش تشخیصی نداره ، اونم با این بودجه کم ما و از طرفی یه جورایی اون روش سوخته است چون قبلا مشابهش انجام شده . دیشب که میخواستم بخوابم با خودم فکر کردم و از خدا خواستم ،هرچه که واقعا صلاح هست رو پیش رومون بذاره حتی اگر مجبور بشیم طرح رو رها کنیم . چون اگر الان رهاش کنیم خیلی بهتر از این که شش ماه بعد بفهمیم و حتی جریمه هم پرداخت کنیم . امروز که دیگه از همه جا قطع امید کردم و مسئول تحقیقات صحبت کردم ، اونم روش های مختلفی پیش روم گذاشت ولی در انتها گفت اسمایل ! به نظرم اگر فکر میکنید امکان پذیر نیست هیچ جوره رهاش کنید و البته من قبل ترهم به فکرش افتاده بودم . هرچند زحمات دوماه و نیمم برباد رفت و هرچند این مدت سختی زیادی کشیدم اما میدونم که هیچی هم نباشه تجربه ام خیلی زیاد شده و حالا دیگه میدونم که چطور صفر تا صد یک پروپوزال رو انجام بدم . من به تقدیر و حکمت خیلی اعتقاد دارم و میدونم که قطعا همین که اینجای کار متوجه اشتباه بودن روندش شدیم هم جای شکر داره ، از این به بعد تو انتخاب طرحم و در روش انجام کار خیلی بیشتر از اینا دقت و تامل میکنم ... حالا یه پیشنهادی بهم داده که برم تو یه هسته ی مشترک با اعصاب کار کنم ، از یه طرف فرصت خیلی خوبیه چون اونجا اساتید بیشتر از اینها وقت میذارن و هسته ی خیلی خوب و پیشرفته ایه و از یه طرف میترسم که دوباره این روند تکرار بشه و حس میکنم این که خودم به طور مستقیم با یکی از اساتیدم صحبت کنم و ازش بخوام که بهم یه پروژه بده خیلی بهتر باشه ! هنوز جوابش رو ندادم و دارم فکر میکنم

۰ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

۴۴ . خودت خواستی نمیشه کاری ام کرد

دقیقا تو مرحله ای هستم که تمام ِ تمام کارام بهم دیگه پیچ خورده و حس می کنم در مقابلم یک در بتونی محکم هست که نه توانایی رد شدن ازش رو دارم نه توانایی فرار کردن ازش ، از یه طرف پروپوزالم بهم گره خورده ، از یه طرف امتحانا تموم شدن و امروز فردا باید علوم پایه رو شروع کنم و از طرف دیگه خستگی زیاد ناشی دو ماه و نیم روز امتحان پی در پی... این چنین شرایط مشابهی رو زیاد تجربه کردم و میدونم یه جایی یدفعه تمام درها باز و گره ها حل میشن اما بازهم تسلط بر روی خودم برای این که یدفعه جا نزنم و برای این که بتونم با آدم ها با صبر و حوصله برخورد کنم بسیار سخته .

از این بگذریم پنج شنبه بعداز ظهر شرایطی بوجود اومد که حس میکردم واقعا از نامردی روزگار قلبم به درد اومده ، دوست داشتم فرار کنم و برم یه جایی بلند و محکم فریاد بزنم .اما کاری نمیشد کرد ، بعد ناگهان با خودم تکرار کردم  "خودت خواستی نمیشه کاری ام کرد " و این جمله مثل پتک بر سرم کوبیده شد و اونجا بود که فهمیدم واقعا خودم خواستم ، اما بازم حس میکردم که تمام اینها حق من از زندگی نیست ! برام این همه پیچیده بودن زندگی قابل فهم نیست ! امیدوارم روزی بیام و بگم با خوشحالی که حالا میفهمم چرا انقدر زندگی پیچیده است. 

+عنوان اهنگ خودت خواستی خواجه امیری

۱ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

۴۳ . فارماکولوژی ِ ... ؟

ساعت های اولیه ی خوندن فارما حس میکردم بالاخره دارم مثل یه دانشجوی پزشکی واقعی ، درسای مرتبط با رشته ام رو میخونم و در پوست خودم از شادی نمیگنجیدم ! انقدر با علاقه میخوندم که دائم داروهایی که به گوشم خورده بود و مامان یا پدرم مصرف میکردن رو با درسام مطابقت میدادم ، حتی تر میخواستم برم به مامانم بگم که یه لیست از داروهایی که تاحالا خورده رو برام بنویسه ، تا برای حفظ داروها ازش کمک بگیرم ، اما و امااا این فقط واسه ساعت های اول بود ، هی میرفتم جلسات جلوتر و هی اصطلاحات پیچیده تر ، دوباره جلوتر و یدفعه ده تا دارو با اسم مشابه برای فلان بیماری -__- دیگه کم کم داشت از مخم دود بلند میشد ولی بازم به خودم نهیب زدم ، خلاصه دور اول تموم شد ! من تو دور اول بیشتر سعی میکنم وقتم رو روی مفاهیم بذارم و کمتر برای حفظ کردن تلاش میکنم ، این میشه که تو دور دوم دیگه مفاهیم تو ذهنمه فقط اسمای حفظی رو نوت برداری میکنم ! کار خلاصه برداریم هم تموم شد یه نگاه به کاغذای A5 خوشگلو مرتبم کردم ، با حوصله منگنه شون کردم و باز دوباره از دست اورد خودم ذوق مرگ شد و اما این ذوق مرگی زیاد طول نکشید چرا که شروع کردم به خوندن دفترچه ام و دیدم هیچیی یادم نمیاد و حس میکردم برگشتم سر خونه ی اول و این روند به همین ترتیب ادامه داشت ، از یه طرف صبح بعد امتحانم وقت سونوگرافی داشتم و باید هشت ساعت قبل ناشتا میبودم و از اون طرف تر از صبح وضع گوارشی بدنم به شدت بهم ریخته بود و حس میکردم دیگه چیزی از محتویات دستگاه گوارشم باقی نمونده ! با تمام اینا و استرس زیادی که داشتم رفتم سر امتحان و یکی از حماسی ترین امتحان های طول تحصیلم رو دادم ! سوال های فوق العاده سخت ، تایم کم و پر از مسئله ، قیافه هامون بعد امتحان دیدنی بود و یه حسی بهم میگفت این دقیقا همون امتحانیه که قراره بیوفتی :( هرچی بود و نبود با اون حال برگشتم خونه و از ضعف به خودم میلرزیدم . باید اضافه کنم که ما فقط برای این امتحان دو روز وقت داشتیم و البته کم کاری خودم تو طول ترم هم انکار نمیکنم اما خب درسای دیگه مانع میشد همچنین اگر این امتحان بیوفتم تو فیزیوپات ، فارماهای مرتبط با هرکورس رو نمیتونم بردارم چون پیش نیاز بود :'( خیلی بابتش استرس دارم و نگرانم ، امیدوارم خدا واقعا به دادم برسه .اون از پاتولوژی عملی اینم از این . عکسی هم که میبینید این زیر همون ساعتایی بود که خورد تو ذوق مرگیم و حس میکردم که برگشتم خونه ی اول .

برام خیلی دعا کنید ؛

پ‌ن : عنوان رو با دانش گرامی خودتون پر کنید .

 

۲ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

۴۲ .سقوط بر روی تو ...

تصمیم هایی که آدم ها در مواقع عصبانیت یا اوج احساساتشون  میگیرن ، دقیقا از جمله اون کارهایی هستن که پشیمونی بزرگی به بار میارن . بارها و بار در گذشته زمانی که اون نقطه ی اوج احساساتم شکل میگرفت ، دست به کارهایی میزدم که بعدتر از انجامشون پشیمون میشدم . در حقیقت وقتی می نشستم‌ یه گوشه ای و فکر میکردم ، با خودم میگفتم اسمایل ! اون لحظه دقیقا چه فعل و انفعالاتی درون مغزت رخ داد که فلان کارو کردی ؟ از یه جایی به بعد به خودم قول دادم که هربار نقطه ی اوج احساسم شکل گرفت ، تو خلوت خودم هرچقدر که خواستم داد و قال کنم ، گریه کنم ، اما اون دقایق هیچ کاری نکنم و بذارم لاقل پنج شش ساعت بعد که اروم شدم ،اگر باز همون کار رو خواستم بکنم انجامش بدم ، امروز با دوستم سر تفاوت اولویت هامون در نوشتن پوپوزال بحثم شد ! در واقع بحث از اونجایی شکل گرفت که حس میکردم ، به اندازه ای که برای کار مسئولیت قائل هستم ، اون نیست و همین هماهنگیا رو برام دشوار میکرد ، امروز که دو ساعت تمام داخل کتابخونه کاشته شدم ، به نقطه ی اوج عصبانیت خودم رسیدم و بعدتر وسایلم رو جمع کردم که برم که دیدم سلانه سلانه داره تازه میاد . این شد که دیگه منفجر شدم و گفتم از تو بی مسئولیت تر ندیدم و مجبور یه دروغی شدم که بابتش از عصر عذاب وجدان دارم ! به هرحال چون میدونستم اگر ببشتر بمونم قطعا اتفاق خوبی رخ نمیده ، مکان رو ترک کردم و راهی خونه شدم . دقیقا از بعد این اتفاق تا شب بارها و بارها تصویر بزن و بکش من و دوستم در ذهنم تداعی میشد ، هزاران تصمیم گرفتم ولی  هی به خودم یادآوری کردم که الان نقطه ایه که نباید کاری بکنی . شب که نسبتا عصبانیتم خوابیده بود و جوانب کاری که میخواستم بکنم حتی در بدترین حالت رو هم سنجیدم ، کاملا منطقی بهش پیام دادم و گفتم که دوست دارم همینجا طرح رو ترک کنم به خاطر این و این و این دلیل ، میدونی دیگه از درون نمیسوختم ، دیگه نگران ری اکشنش نبودم چون میدونستم هر اتفاقی بیوفته ، من چیزی رو از دست نخواهم داد ، حتی اگر بگه باشه من میخوام طرح رو تنهایی انجام بدم . خلاصه این شد که عین دوتا ادم بالغ و کامل  باهم صحبت کردیم و کدورت برطرف شد و قرار شد هردو درمورد رفتارهایی که داریم تجدیدنظر کنیم و همچنان باهم کار رو پیش ببریم ، میدونی خوشحالم که ماحصل این اتفاق ها این بود که یک دوست رو از دست ندادم ، چون حس میکنم که همه ی ما به دوست های خوب نیاز داریم و من نیز ؛ 

پ.ن : عنوان نام سریال کره ای حال خوب کنی که این روزا میبینم و میتونم با اطمینان اسم این حس بین بازیگران رو عشق بذارم ،  داشتم فکر میکردم مثل بازیگر مرد سریال بعد سال ها کی میتونه برای اولین بار با دیدنش قلب من رو بلرزونه ؟ برای همه چنین تجربه ی شیرینی رو آرزومندم .

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

۴۰ . بازنگری

زندگی اونقدر عجیب و غم انگیز داره جلو میره که برام غیرقابل باور شده همه این اتفاقات فقط تو سه چهار ماه افتادن . میدونی امروز دیگه طاقتم رو از دست دادم و بغض کردم و اشک ریختم ، من همیشه از مرگ میترسیدم و الان بیش از هرچیزی بوی خون به مشامم میرسه . فکر میکنم این که داریم کم کم بی حس میشیم ، اصلا خوب نیست . انقدر ذهنم توش پر از حرف هست که حس میکنم بیستا آدم دارن تو گوشم پچ پچ میکنن و من هی هربار درگوشم رو سفت میگیرم و صدا بلندتر میشه . من از عذا داری کردن در فضای مجازی اصلا خوشم نمیاد اما غیر قابل هضم بودن  بالاخره مقاومتم رو شکوند  و براشون استوری گذاشتم ولی میدونی من از هیچ چیزی به اندازه این که جز یه گروه خاص به شمار بیام تنفر ندارم ، چون برام ثابت شده سیاست یا هرچیزی که اسمشو میذارین صفر و صد نداره که بگم من موافق عقاید این دسته ام یا مخالف اون دسته ، این افکار باعث شد که پشیمون بشم و اما از اونجایی که نمیتونستم دیگه این حجم از غم رو تاب بیارم ، تصمیم گرفتم از اینستا فاصله بگیرم و دی اکتیو کنم . وحتی اگر مجبور بشم راضی ام که تلگرام یا هرطنابی که من رو به مجازی اتصال داده رو حذف کنم ، شاید بگی این یعنی جازدن ولی من دیگه تحمل شنیدن ، فرو خوردن رو ندارم و اون چیزی که بیشتر از همه آزارم میده اینه که به معنای واقعی حس میکنم که هیچ کاری از دستم برنمیاد و از طرفی حس میکنم نیاز دارم که بشینم و بدون هیچ گونه قضاوت زودهنگام خودم و اطرافیانم یه بازنگری اساسی تو عقاید و تفکراتم بکنم ، بیشتر کتاب بخونم و کمتر بشنوم و ببینم ، من خسته شدم از بس که هر روز در پس زمینه افکارم لرزش اتفاق افتاده و من مجبور شدم هی اصلاحش کنم و بعدتر بفهمم که از پایه غلطه و این بازنگری به نظرم نیاز داره که آدم واسه یک الی دوماه هم شده که با خودش و عقایدش خلوت بکنه ....

از ته قلبم آرزو میکنم که فردا روز بهتری باشه ؛ 

شب امتحان عملی انگل .

۰ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

۳۹. مکان، زمان و آدم های اشتباهی

من با فانتزی ها و رویاهام زنده ام ، یعنی حتی در عجیب ترین شرایط و موقعیت های خاص هم باز یک سری خیال و فانتزی به ذهنم خطور میکنه اون وقت من پرورشش میدم و بزرگش میکنم ، اصلا حالا که فکرشو میکنم من هیچ وقت تو زندگی واقعی خودم زندگی نکردم . مثلا امروز که داشتم برای امتحان عملی قارچ میخوندم ، بعد از این که حس کردم انقدر خسته ام که خون به مغزم نمیرسه ، رفتم دراز کشیدم رو تختم و ناگهان با شنیدن صدای یه وانتی که داشت رد میشد و اجناسش رو به فروش میرسوند ، در پس زمینه ذهنم اومد یه سری خونه های کاهگلی که روهم روهم سوار شدن ، از اونا که کلی پله میخوره که میرسی بهشون و تو از دور از گلدون های دم پنجره حدس میزنی که چقدر دیگه مونده تا برسی  ، بوی نم آب و جاروی همسایه بغلی ، صدای مرغ و خروس و قناری هایی که هرچند وقت یه بار صداشون در میاد و  تو که بغل پنجره وسط آفتابی که خودش رو پهن کرده ، دست و پات رو دراز کردی و موهات رو که به خاطر نور آفتاب حالا خرمایی شده رها کردی روی فرش گل گلی ، میدونی گاهی هم فکر میکنم وسط یک مکان اشتباهی با آدمای اشتباهی قرار گرفتم ، شاید هم اگر اون زندگی رو داشتم ، میگفتم باید زندگی الانم رو داشته باشم ! دیدی که آدما هیچ وقت به هیچ چیزی راضی نمیشن ... اما فقط دلم خواست برای یه روزم که شده همچین زندگی سرشار از آرامش و بوی خوش رو تجربه کنم ، خیلی وقته که حس میکنم روحم به همچین طراوتی احتیاج داره .

۰ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

۳۸. درد عمیق

به نظرم بدترین حس دنیا دقیقا اون زمانی میاد سراغت که از خودت خجالت میکشی و نسبت به خودت حس پشیمونی داری ، این که به دستات نگاه میکنی و حس میکنی به دستای یک گناهکار نگاه کردی ، این که تو آیینه به خودت نگاه میکنی و تو جز جز صورتت حس پشیمونی رو میبینی ، این که سر به بالش میگذاری و افکارت تو رو رها نمیکنن ! و میدونی که نه از کسی دلگیری نه از چیزی و اون حس دلگیری از خودته که مثل خوره افتاده به جونت . از خودم بابت همه چیز ناراحتم و حس میکنم که با دستای خودم به روحم ، جسمم ، وجودم ، خانواده و آینده ام دارم ظلم میکنن 

اونقدری این ناراحتی و دلگیری از خودم عمیقه که حس میکنم قرار نیست هیچ وقت خودم رو ببخشم و قرار نیست هیچ وقت بخشیده بشم و به آرامش برسم .  

۲ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

۳۷. من به روی آفتاب ، می برم در ساحت دریا نظاره

شمارش معکوس برای تحویل پروپوزالم نزدیک شده و من ؟ میترسم از این که این همه تلاش بی فایده باشه و طرحمون رو رد کنن . یه روزم که برای یه کارگاهی رفته بودم ، منتور پرسید که چرا میخواید مقاله بنویسید ؟ و چرا اصلا به این کارگاه اومدید ؟ هر کسی یه چیزی گفت و وقتی به من رسید گفتم چون روندش رو دوست دارم و این مدت که بعد امتحانا خسته و کوفته با وجود کم خوابی های شب های امتحان با دوستم هماهنگ میشدیم و پاش می نشستیم ، بیشتر از قبل بهم ثابت شد که من واقعا این روند و این مدل زندگی رو دوست دارم ! اونم زمانی که به نقطه ای رسیدیم که هر شخص راهی رو برای خودش انتخاب کرده .

امتحانا یکی پس از دیگری دارن میگذرن ، از نتایج امتحان ایمونو و انگل و قارچ خداروشکر خیلی راضی ام  و حالا بعد دو ماه و نیم ، از زمانی که امتحانا شروع شدن ، واقعا حس خستگی میکنم مخصوصا بعد از امتحان عملی پاتو که ترس از افتادنش منو به شدت این روزا تحت فشار گذاشته و میشه گفت انقدر بعد امتحانم ناراحت بودم که از ترس افتادن میخواستم گریه کنم ! هنوز نتایج نیومده و من فقط دارم دعا میکنم که این اتفاق نیوفته و خدا مثل همیشه به دادم برسه . هرچند کلن امتحان فوق العاده سختی بود و سوالای عجیب غریبی که اکثرمون توش موندیم ولی من نمیدونم چرا حس میکنم که از همه بدتر دادم . 

داشتم میگفتم که تو این دنیا کسی منتظر من نیست ولی حالا میخوام بگم که  بعد از دیدن اونچه که در اطرافم میگذره، چقدر این روزا از تنهایی خودم راضی ام ! از این که خسته بعد از بیست و اندی ساعت نخوابیدن میام خونه ، لباسام رو هر طرف پرت میکنم، پرده هارو میکشم و شوفاژ رو روشن میکنم و رو تختم میوفتم و به کما میرم ، بدون نگرانی از این که وای نکنه ظاهرم خوب به نظر نیاد و یا این که کسی منتظر پیام من باشه و یا کسی به خاطر دو سه بار حال و احوال نکردن باهام قهر کنه . چقدر خوبه که روزایی که میرم پیاده روی ، دستام رو داخل جیبام فرو میبرم و بدون فکر نسبت به تعهد به کسی غرق در آهنگ و خیال و رویاهای دلخواهم میشم . چقدر خوبه که هرطور که میخوام میپوشم ، میگردم و فکر توضیح دادن به شخصی نیستم چقدر خوبه که نیازی نیست برای دوست داشته شدن و از چشم نیوفتادن جون بکنم و چقدر خوبه که هر روز با ترس از دست دادن و خیانت و دوست نداشته شدن از جانب شخص دیگه بیدار نمیشم و به قول شاعر رها رها رها من . 

+عنوان از نیما یوشیج 

 

۰ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

۳۶ . حال همه ی ما خوب است

خوندن برای علوم پایه مثل خوندن برای کنکور ، سال چهارم دبیرستانه ! که نه میدونی الان تمرکز رو بذاری رو درسای دبیرستان که نه حالا با نمره ی عالی بلکه با یه نمره ی معقول پاس بشی بره و یا این که کلن افتادن نیافتادنش واست مهم نباشه ،‌ تنها روی کنکورت تمرکز کنی ! انتخاب سختیه ... اونم وقتی مجبوریم پاتولوژی و ایمونو بخونیم ، در صورتی که تو علوم پایه ازش سوال نمیاد و از طرفی این درسا اونقدارهم سنگین هستن که نتونی فقط به فکر پاس شدنشون باشی و باید به طور کامل و کافی خونده بشن . خلاصه که از این که نمیتونم تو امتحانا برای علوم پایه بخونم کمی آشفته ام و هرطور که برنامه ام رو تنظیم میکنم که اون گوشه ها یه جایی هم واسه سیب سبزهام باز کنم باز صد جور برنامه ، مثلا جبرانی فلان کلاس به خاطر تعطیلیا یا لغو شدن فلان امتحان پیش میاد . بابت این موضوع نگرانم و از هیچ چیزی به اندازه بی برنامه بودن تنفر ندارم . در کنار همه این ها شب ها دیگه نمیتونم مثل گذشته ساعت ها بیدار بمونم و از یه جایی به بعد گردنم به شدت درد میگیره و چشمام شروع میکنه به سوختن و بدن درد میگیرم . شاید همه اینا اعتراض بدنم به تمام نادیده گرفتن هام ، یکجا نشینی هام و ورزش نکردن هام باشه . هرچی که هست ، قرار نبود انقدر زود از همه چی خسته و بی انگیزه بشیم ، اونقدری که به حال کسایی که رفتن و نموندن غبطه بخوریم . این روزا به تمام اتفاقات اطرافم بی حس شدم ، در حالی که موهام رو مامانم شونه میکشه و دوتایی میبافه با خودم فکر میکنم یعنی قراره سرانجامون چی بشه ؟ 

+همیشه فکر میکردم چقدر این جمله ی ماییم که بی هیچ سرانجامی خوشیم ، ناامید کننده است ، الان دارم فکر میکنم چه خوبه که بدونی سرانجامی نداری و خوش باشی ! 

۱ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

۳۵ . به بهانه ی آخرین قسمت از فصل سوم

آنه عزیزم ؛

امروز برای بار صدم بود که داستان زندگی ات را ورق میزدم . بی اغراق برای من تو خاطره انگیزترین انسانی خواهی بود که به یاد می آورم ، داستان شجاعت ، روح بزرگ ، پشتکار ، صداقت و مهربانی بی پایانت همیشه قلبم را گرم میکرد . میدانی اگر بخواهم روراست باشم خود را از بسیاری جهات شبیه به تو می بینم ، چه آن زمانی که نوجوان بودم و غرق در کتاب زندگی ات میشدم و شب ها تا صبح فصل به فصلش را ورق میزدم چه الان که بیست و اندی سال دارم و بعد از گذشت سال ها سریالی که از روی داستان زندگی ات ساخته شده بود دیدم . خواستم بگویم تو یکی از زیباترین انسان هایی هستی که دیدم و آنچه که تو را زیباتر میکرد ، روح زلال ، پاک و شجاعت انکارناشدنی ات بود. میدانم که موهایت را دوست نداشتی ولی من عاشق موهای آتیشین رنگت شدم ، آن زمان که دور آتش با دوستانت می رقصیدی و مخلوط رنگ سرخ آتش با موهایت رنگ عجیب ساخته بود . تمام این ها را من درونت دوست دارم ، با تمام عیب هایی که فکر میکنی داری ، همیشه گوشه ای از ذهنم تورا نگاه خواهم داشت حتی اگر کتاب زندگی ات را دوباره ورق نزنم ، آخر تو از آن خاطره هایی هستی که یادت روشنم میدارد ...

امیدوارم که نامه ام دستت برسد تا با خواندنش بتوانی اندکی از حس و علاقه ای که به تو دارم را دریافت کنی . 

دوستدارتو ، اسمایل :)

قلب♥️

۱ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

۳۴. هر کی به من گفت که منو دوست داره ، مثل تو دیوونه ی دیوونه بود :))

هرچی پشیمونی و استرس بابت واحدم داشتم رو تو چشمام ریختم و بهش خیره شدم ‌. میخواست بگه من چند بار گفتم که انتخاب واحداتون رو چک کنید که اشتباه نباشه که همون آن ‌، تلفن زنگ خورد و همینجوری که داشت صحبت میکرد ، وارد صفحه ی دانشجوییم شد و انگاری که تو عمل انجام داده قرار گرفته باشه ، پشت تلفن گفت که خانم فلانی (مسئول برگزاری امتحانات ) حالا که زنگ زدین ، اسم این دانشجویی هم که میگم وارد کنید ، اسم و شماره دانشجوییم رو گفت و اونجا بود که من باز یه لبخند نامحسوس به بالای سرم زدم و گفتم میدونستم  مثل همیشه حواست بهم هست ! بعدش هم گفت درستش کردم ، برو . منم درحالی که نفس حبس شده درون سینه ام رو رها میکردم ، رفتم به سمت امتحان ، امتحان رو هم خیلی خوب دادم *__*

+ در مورد عنوان بگم که ، یه تیکه از آهنگیه که صبح وقتی داشتم میرفتم دانشگاه تو تاکسی گوش دادم و انقدر ریتمیک و پرانرژی بود که ما سه تا خانوما که پشت نشسته بودیم با آهنگ ریتمیک سر هامون رو تکون میدادیم :)) خانم جوونی هم که بغل من نشسته بود بلند بلند زیر لب میخوند :))) 

 

۰ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

۳۳. آخرین بازدید ، یک ماه قبل

این ترم انگل شناسی و چند تا درس دیگه رو برای چند تا ورودی همزمان تعریف کردن و من زمان انتخاب واحد حواسم رو جمع کردم که مبادا با ورودی پایین تر بردارم ، حتی آموزش چندبار زمان حذف و اضافه اخطار داد که مواظب باشید حتما با ورودی خودتون برداشته باشید و گرنه آموزش هیچ مسئولیتی قبول نمیکنه . اون زمان به خودم تلنگر زدم که برم چک بکنم ولی پشت گوش انداختم و به نظرم همه چی اکی میومد ! تا این که امروز زنگ زدن به گوشیم و مسئول آموزش ورودی پایین تر بهم گفت که اسم شما تو لیست بچه های من بوده و گروهت رو اشتباه انتخاب کردی -__- امروزم برای امتحان غیبت خوردی ، درحالی که من خودم فردا امتحان داشتم ، خلاصه که گفت فردا امتحان بدم ولی قبلش حتما با مسئول آموزش ورودی خودم صحبت کنم که گروهم رو عوض کنه و من ؟ قلبم داره میاد تو دهنم ، از اونجایی که تمام این جلسات که حضور غیاب کردن تو لیست اونا غیبت خوردم و ممکنه مسئول درس قبول نکنه و حتی تر خود مسئول آموزش بابت سهل انگاری و اشتباه بوجود اومده نذاره امتحان بدم ! فقط به این امید دارم که فردا صبح برم و مسئول آموزش قبول کنه و مسئول درس هم حضوریم رو سر کلاسای ورودی خودم قبول کنه وگرنه انگل میره روی هوا و علوم پایه عقب می افتم :( نمیدونم کِی میخوام دست از این بی دقتی ها و سهل انگاری هام بردارم ؟ کم خودم رو امروز سرزنش نکردم ! استرس امتحان فردا و اسمای سخت انگلا از یه طرف ، این که قبول کنن که امتحان بدم از یه طرف دیگه باعث شده که تپش قلب بگیرم ...

مثل همیشه امیدم به خداست که تلاش هام رو میبینه و میدونه که واقعا از روی بی دقتی من این اشتباه رو کردم . برام دعا میکنید ؟ 

۳ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

۳۲ . Pms را بیشتر بشناسیم

برام تاحالا بارها پیش اومده که می بینم یه چند روزی تو مود خوبی نیستم ، از کوچک ترین چیزی ناراحت میشم و اعصابم بهم میریزه ، میرم یه گوشه گریه میکنم و حتی تر تمام حسای منفی نسبت به خودم برمیگرده ، اونقدری که دوست دارم بشینم تو خونه و هیچ کس رو نبینم ! بعدتر متوجه میشم که این چند روز دقیقا دوران pms بوده و من نمیدونستم و مثل یک چراغی که در ذهنم روشن میشه علت حال بد اون چند روز رو میفهمم ...یکی از اشتباهاتم این که تاریخ این روزا رو یادداشت نمیکنم که حداقل هروقت اینجوری داشت حالم بد میشد بفهمم که اینا کاملا طبیعیه و تمام این حسارو باید ایگنور کنم . یه بارم یکی از دوستان بلاگر پرسیده بود که برای بهبود علائم روحی pms چه کنیم ؟ بعد من یه لیست بلندبالا نوشته بودم که ورزش ، شیر بخوریم ، قرص آهن ، فلان بهمان و ... ولی واقعیت این که شاید اینا موثر باشن اما انگاری که یه چیزایی هم دیگه از توان آدم خارج میشه و روحیاتش یه جوری بهم میریزه که انگار یه اتفاق خیلی بدی رخ داده و نمیدونه که اون چی بوده ؟ یا یدفعه تو مود افسردگی قرار گرفتی و نمیدونی علتش چی بوده ؟ قبلا انقدر از نظر روحی بهم نمی ریختم و حتی تر متوجه نمیشدم که اون هفت روز و قبلش چطور میگذره فقط خوابم زیاد میشد ولی از زمانی که برگشتم شهر خودمون انگاری که با این رفت و آمد و نقل و انتقال ، روحیات منم عوض شده ! اونقدری که خودم هم شگفت زده میشم که چجوری یدفعه تندخو ، عصبی ، نازک نارنجی میشم و بعد فرداش بلند میشم و می بینم چقدر حالم عوض شده و به مود قبلم برگشتم -__-

+شاید بهترین راهکار یادداشت تاریخش باشه 

۲ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

۳۱ . در این دنیا هیچ کس منتظر من نیست ...

از بی ارادگی این روزهایم متنفرم ، این که شب ها مصمم تر از همیشه سر به بالین میگذارم و باز فردا روز از نو و تکرار عادت های نامطلوب ! دوست داشتن افراد بیهوده ، محبت کردن به آدم های سنگی و بودن در کنار کسانی که بویی از انسانیت نبرده اند . این روزها بیشتر از هرچیزی از رفتن به دانشگاه تنفر دارم ! این که در کنار کسانی باشم که با رفتارهایشان عزت نفسم را ازم میگیرند و حس خاری را به انسان منتقل می کنند !و حالا بعد از آن همه تلاش برای تنها نماندن ، باز هم تنها هستم ! باز هم من هستم و گوشه ی دنج تنهایی ام ، چراغ های زرد دلگیر و صدای قطره های باران که به پنجره ام برخورد میکنن . دوست دارم فریاد بزنم که ببار ، بازهم ببار تا برای همیشه این صدای کر کننده ی سکوت و تنهایی که همانند بوقی ممتد در گوشم مینوازد خاموش شود ، بازهم صدای آهنگ عقیلی که میگفت ، تنها میمانم ، میدانم می آیی ! با تو آرامم بی ترس از تنهایی در گوشم تکرار میشود ... بازهم چشمانم را گله وار به شمعدانی های کنار پنجره که با خیس شدن در زیر باران بیش از قبل دلبری میکنند میدوزم و با خود میگویم پس کی قرار است که بیای و دست من را بگیری و باهم از دل این تنهایی مرگ بار به دل جاده های نامتناهی فرار کنیم ؟ اما انگار که خیالی پوچ است ! سال هاست است که میگذرد از روزی که فهمیدم باید منتظرت باشم و حالا گاه از خودم میپرسم یعنی این که تو هم وجود داشته باشی و در گوشه ای از دنیا منتظرم باشی ممکن است ؟ اصلا این "تو" ممکن است ؟ گاهی حس میکنم خیالی بیش نیستی و هیچ چیزی مایوس کننده تر از این نیست که سال ها منتظر کسی یا کسانی باشی که هیچ گاه نمی ایند . 

بازهم من هستم و کتاب ها و مشغله های درسی ام ...دوری از اینترنت و فضای مجازی برایم اهمیتی ندارد ! جز در یک مورد که نمیتوانم فیلم های دلخواهم را ببینم اما میدانم که در این دنیا هیچ کس منتظر من نیست و قرار هم نیست با نداشتن تلگرام ، اینستا ، واتس آپ و هر شبکه ی اجتماعی دیگر ، قلب کسی از نبودنم بلرزد و دل نگران نبودن هایم بشود . قرار نیست کسی با چشمان خیس برایم پیام بگذارد : از نبودنت دلم ترسید ، بیا و مرا از این بی قراری رها کن تا که آرام بگیرم و شاید مصداق جمله ی رها رها رها من دقیقا خود من باشد که برایم هیچ کدام از تعلقات این دنیای بی رحم اهمیتی ندارد ! تا زمانی که شقایق نیست ، مهربانی نیست ، زندگی معنایی ندارد .

۱ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

۳۰.چالشی که دنبالش بودم

به نام آفریننده لبخند ؛

من همیشه تو هر مقطعی از زندگیم ،  دنبال یه چالشی بودم که دیوانه بار براش تلاش کنم و عرق بریزم و بعد از این که از پیش روم برداشتم بگم دیدی تو هم تونستی ! دیدی شد ؟ و وای به حال اون روزی که اون چالش مدنظر رو پیدا نکنم ، به بیهوده ترین شکل ممکن روزام رو میگذرونم . تولدم که شد با خودم گفتم اسمایل دیگه وقتشه که بعد از این همه تلاش واسه الف شدن و گذروندن ترم تابستونی و از دست دادن آخرین تابستون ِ زندگی و همچنین موارد مربوط به اعتماد به نفس و سلف استیم  ، چالش بعدی رو پیدا کنی ، جلوی ذهنم علوم پایه اومد اما اونقدری که گفته بودن اهمیت آنچنانی نداره برام چالش واقعی محسوب نمیشد ، بعدتر فهمیدم این ترمم نسبتا سبک تره و رانندگی و سنتور و زبان و کلی کار نکرده تو ذهنم داشتم و دقیقا هیچ برنامه ای واسه منج کردن هیچ کدوم نداشتم ! این شد که بیست و هشت روز مهر بی هدف گذشت ، نمیگم کاری نکردما ، چرا خب ، چندتا کارگاه مقاله نویسی رفتم ، طرح برداشتم ، علوم پایه رو یکم شروع کردم ولی اونجور که باید و شاید وجود اون چالش رو حس نمیکردم . ولی میدونی این چند روز که داشتم فکر میکردم با خودم گفتم از کجا میدونی که علوم پایه تو بعدا خودش یه رزومه محسوب نشه واست ؟ از کجا معلوم که انقدر پشت گوش بندازی که یدفعه اصلا پاس نشی هوم ؟ مگه نگفتن اولویت تو انتخاب بیمارستان با نمره های بهتره ؟ و این شد که در یک آن  برام علوم پایه ام شد اولیتم ، اولویت دومم شد طرحی که برداشتم و اولویت سوم رانندگی ! و دقیقا مجموع این سه تا کنار هم یه چالش غول محسوب میشد برای خودش . حالا میدونم که چی میخوام و میدونم هم که در کنار دو تا اولویت اول ، رانندگی واقعا یه غول سختی برای خودش ...اما در عین حال وضعیتش خیلی بحرانی به نظر میرسه چون تا اخر تابستون امسال کاردکسم باطل میشه و این یعنی رو هوا رفتن همه چی ! 

 

۲ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

۲۹.همیشه مقصدم بودی ، کجا باتو سفر کردم ؟...

امسال برای تولدم اتفاق عجیب و غریبی نیافتاد . حتی برخلاف سال های قبل ، کیک نبریدم و شمع نخریدیم و من ۲۱ سالگی رو فوت نکردم . داشتم فکر میکردم که مگه نمیگن روز تولد ادم یه روز خاصه ولی چرا برای من هیچ وقت اینجور نبوده ؟ دوست ندارم چرا و چگونه و علتش رو بنویسم ولی دوست ندارم اینجا ادای مقاوم بودن و بی احساس بودن رو در بیارم و بگم برای من اصلا اهمیتی نداشته ، چرا که بیشتر شبیه یه دروغه و حتی اگر بخوام بنویسم که برای من اهمیتی نداره که چرا هیچ وقت نباید یه جمع سه یا چهار نفره شاد داشته باشیم مثل بقیه خانواده ها . چشمام بهم گوشزد میکنن که به خودت بیا ! همین دو ساعت پیش بود که با چشمای سرخ به آیینه روشویی خیره شده بودی و نفس عمیق میکشیدی و سعی میکردی رو خودت مسلط باشی . ولی من میدونم که در ظاهر خیلی خوب بلدم که ادای ادمای خونسرد و شاد رو در بیارم و زرت و زرت اونقدر به بقیه لبخند بزنم که حتی با خودشون فکر هم نکنن که چه افکاری در حال جویدن مغزم هستن.

امروز که رفتم دانشگاه از پشت دیدمش . تمام لحظات تابستون رو منتظر چنین لحظه ای بودم که بفهمم اون همه تلاش برای فراموش کردنش و از بین بردن احساساتی که حس میکردم درون قلبم جوانه زدن چه قدر موفق بودم ! دیدمش ، بی حس ِ بی حس ! انقدری که به خودم گفتم تو واقعا فکر میکردی دوسش داری ؟ و فهمیدم که شاید مثل خیلیا یه حس زودگذر یا کنجکاو طوری نسبت بهش داشتم و الان بدون این که بعد از دیدنش تغییراتی رو درون روح و جسمم حس کنم از کنارش رد میشدم و حتی برای نگاه کردن بهش تلاش هم نمیکردم . و میشه گفت حتی خودم هم از این همه تغییر در طی سه ماه درونم شگفت زده شدم .

+عنوان دریا از احسان خواجه امیری

۱ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

۲۸. دوراهی

شاید بشه گفت رسما از امروز دیگه دانشگاه ها به صورت جدی شروع میشه و این یعنی بهم خوردن ساعت خواب من ! چراکه معمولا بدنم طبق عادت عجیب غریبی که داره تا حس میکنه که فردا امتحان دارم یا مثلا باید برم دانشگاه ، نصف شبا سرحال میشه و معمولا تا سه چهار خوابم نمیبره ! حتی اگر به طرز فجیعی خسته باشم یا ورزش کرده باشم . از اینا که بگذریم حالا که فعلا بیدار هستم اومدم از یکی از دغدغه های فکریم بنویسم ، حس میکنم تو یه دوراهی گیر افتادم ! یه راه میگه رفتن مستمر به دانشگاه رو انتخاب کن و سعی کن برخلاف ترمای قبل تاجایی که میتونی سر کلاسا بری از یه طرف اون یکی راه میگه الان مامانت بهت نیاز داره و باید تا جایی که میتونی برنامه ات رو خلوت کنی که بتونی پیش مامانت باشی . چهارشنبه که رفتیم دکتر و گفت به احتمال زیاد باید مامان فوری عمل بشه و حتی بعد از عمل هم تضمین صد درصدی وجود نداره که بازهم بتونه راه بره و خب این برای مامان من که همین الانشم کلی حرفای ناامید کننده میزنه و میگه نمیخوام وبال کسی باشم یعنی کلن هیچی و یعنی تمام ! نمیخوام کلمه اش رو به زبون بیارم چون بارها گفتم و بازم میگم که من حتی یک لحظه نمیتونم تو هوایی که اون نباشه نفس بکشم . در نتیجه برخلاف مامان میخوام امیدوار باشم .

پ.ن : نمیدونم چرا در هر اتفاقی که واسه پدر یا مادرم میافته ، هنوزم بخش بزرگیش رو مقصر خودم میدونم و البته درستم هست . من فقط امیدوارم که فرصت برای جبران تمامش پیدا کنم چون این سالا خیلی اذیتشون کردم .

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

۲۷. You are the only girl that I really love in my life

به نام آفریننده لبخند

بعد ازاظهار نظر های اون فرد راجع به ظاهرم و بعد از این که تا نصف شب داشتم بهش فکر میکردم انتظار داشتم فردای اون روز وقتی از خواب بلند میشم ، تا چند روز طبق عادت معروف در فاز دپرشن و تنفر از خود به سر ببرم اما I was really surprised چون که از فردای اون روز نه تنها حس بدی راجع به خودم ، اندامم و قیافه ام نداشتم بلکه شاید بشه گفت صادقانه خیلی بیشتر از قبل خودم رو دوست دارم و خب ترکش های اون شخص بهم ثابت کرد من واقعا خودم رو خیلی بیشتر از این ها زیبا ، جذاب و خارق العاده میدونم .میدونید بعد از اون وقتی کارهای روزمره ام رو انجام میدادم و وقتی یاد حرفاش می افتادم بیشتر یه لبخند و خنده ی عجیب غریب به سراغم میومد که متعجبم میکرد و با خودم میگفتم hey girl اون به تو گفت معمولی ، اون به تو گفت نمیگم خوشگلیا !! بدک نیستی و باز لبخند من عمیق تر میشد . نمیدونم این که واقعا حرفاش با وجود فشار زیادی که روی خودم برای ناراحت یا متاثر شدن اوردم اما نتونست ناراحتم کنه و حس بدی بهم بده و همچنان حس خوبی که نسبت به خودم دارم ، ناشی از تلاش هایی که بعد از این که فهمیدم من از نظر سلف استیم مشکل دارم  بوده یا ناشی از حرفای اطرافیانم قبل این اتفاق راجع به زیبا بودن یا باور داشتن خودمه یا حتی ناشی از تغییر اهداف و نوع نگرنشم به ابعاد مختلف و مهم تر زندگی خودم بوده یا گذاشتن تمام حرفاش به پای این که حتما اطرافیان یا خانواده اش یا حتی خودش هیچ اعتماد به نفسی راجع به خودش بهش ندادن ! اخه میدونی وحیده میگه وقتی تو کانتکت ها و ارتباط ها و حرفات با بقیه توجه میکنی یه الگویی رو می بینی که اگر اون الگو رو ببینی و پیدا کنی ، میفهمی اون دقیقا مشکلیه که درون خودت داری و من واقعا با این جمله اش موافقم ! گذشته از تمام این حرفا من هنوزم نتونستم بفهمم که چرا مثل گذشته برای دوست داشتن خودم حتما نیازی به گفته های دیگران ندارم و امروز بعد از این که مثل همیشه از پیاده روی با صورت عرق کرده و موهای پریشون برمیگشتم ، نفس نفس زنان داخل آیینه یک لحظه به خودم و تک تک اجزای صورتم نگاه کردم و با خودم گفتم you are the only girl that I really love in my life و من عاشق چشمای درشت و ابروهای کمونی و گونه هاتم زمانی که میخندی و برجسته میشن و چشمانت که تمام احساسات درونت رو به نمایش میگذارن و وقتی میخندی درشت تر میشن و نورافشانی میکنند و خیلی چیزهایی که راجع به خودم دوست دارم یا ندارم اما میخوام که اون هارو هم دوست داشته باشم و خیلی بیشتر از این ها با خودم و بدنم حس راحتی بکنم ، میدونی این که بقیه بگن خودشیفته است واسم مهم نیست چون میخوام بدونن که من هرچی که هستم عاشق وضعیت الانم هستم و بابت هیچ چیزی از بدنم احساس خجالت نمیکنم و میخوان بدونن این که چه نظری راجع به من دارن فقط مربوط به خودشون و مشکل خودشونه ، از اونجایی که احساس بقیه نسبت به من قرار نیست رو هیچ بخشی از آینده و زندگی و احساسم نسبت به خودم تاثیر بذاره . و این دقیقا نقطه ایه که بعد از تمام اون حسای منفی با تلاش بهش رسیدم .

:)

۲ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

۲۶. تو کاملا معمولی هستی

این که برای من ظاهر و قیافه ادم ها و خودم در چند سال گذشته بیش از حد اهمیت پیدا کرده پوشیده نیست ، این که بارها و بارها روی خودم کار کردم که خودم رو همونجور که هستم دوست داشته باشم و این که این مدت انقدر سرم شلوغ بوده که فرصت فکر کردن به اوامری مثل چهره و قیافه و تناسب اندام رو نداشته باشم ، من رو به کل از این قضیه کمی دور کرد ولی نه اونقدر که کامل فراموش کنم و نه اونقدر که اگر زمانی این معمولی بودن رو به روم بیارن در آن واحد در بهت عجیبی فرو نرم ... خب بیا روراست باشیم که من بعد از این که امشب از یکی از رک ترین ادم های زندگیم بعد از بحثی که در مورد قضاوت انسان ها ودیدگاهشون راجع به ظاهر آدم ها پیش اومده بود در کمال صداقت شنیدم که میگفت : مثلا به نظر من تو بددد نیستی ،نمیگم خوشگلیا ببین چجوری بگم ، نه زشتی نه خوشگلی کاملا معمولی یک آن در بهت فرو برم که اول این چه ارتباطی به بحث ما داشت دوم این که من کی راجع به ظاهر خودم ازت پرسیدم و بعد از تمام این ها ، پتک معمولی بودن ، بدد نبودن به سرم کوبیده بشه و منی که ماه ها روی خودم کار کرده بودم که کمی از این بحثای مسخره فاصله بگیرم و شاید حتی کمی نسبت به قبل خودم رو بیشتر دوست داشته باشم و حتی تر از نظر خودم ، خودم رو زیبا بدونم . حالا دیگه میدونم که خوشبختانه یا متاسفانه مردم چه نظری راجع به چهره ی من دارند . حالا امشب نمیدونم خوشحال باشم یا ناراحت از این که دیگه قرار نیست از این به بعد راجع به چهره ام خیال بافی کنم و با این واقعیت روبرو بشم که تو کاملا معمولی هستی و حداقل دیگه لازم نیست خودت رو گول بزنی و از این به بعد باید یاد بگیری بدون خیال بافی با این حقیقت زندگی کنی  .از این ها گذشته هنوزم بعد از کلی فکر در اخر نتونستم به این برسم که سرآخر الان باید خوشحال باشم یا ناراحت ....

پ.ن : همین دیشب بود که عکسام رو دونه دونه نگاه میکردم و به خودم میگفتم دختر عجب چشمایی داری ، چرا خودت رو دست کم میگیری خیلیم زیبایی و حالا نمیدونم از این به بعد قراره چطور خودم رو نسبت به این تفکر عادت بدم .

۱ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

۲۵. و من با قسمت دوازدهمش جون دادم !

یهو به خودمون اومدیم دیدیم شده ۲۲ شهریور ، فرداش هم شروع دانشگاه ها ، از حق نگذریم واقعا نفهمیدم آخرین تابستونم چجوری گذشت . هرچقدرم که نگاه میکنم فقط سر و کله زدن هام با ترم تابستونی و تا سه چهار صبح بیدار موندن ها و از اون طرف صبح زود بیدار موندن ها به یادم میاد ! ولی من همیشه عادت داشتم که حداقل یه هفته الی دو هفته از تابستونم رو به تباهی مطلق بگذرونم ! تباهی مطلق یعنی فقط بخورم و بخوابم و فیلم ببینم و کتاب بخونم و همراه همه اینا تا خرخره خودم رو تو تنقلات و هرچی خوراکی غیر مجازه خفه کنم ، اون وقت بود که واقعا حس میکردم تعطیلات رو دارم" سپری " میکنم . اما بیماری مامان بهم یاد داد مسئولیت داشتن یعنی چی ! این که تا حس میکردم از جاش بلند شده میپریدم داخل آشپزخانه تا ببینم میخواد چکار کنه ، این که واقعا گاهی وقتا دوست داشتم از زیر بار همه این مسئولیت ها فرار کنم اما یه حسی مثل تعهد ، دلبستگی ، نمیدونم اسمش رو چی میشه گذاشت ؟ مثل زنجیر به دور دستا و پاهام قفل میشد و منو از حرکت متوقف میکرد . از همه اینا که بگذریم هنوزم تو شوک پایان تعطیلات و ناباوری به سر میبرم . 

این چند روز داشتم یه سریالی می دیدم به نام Arthadal chronicles ، نمیدونم چطور توصیف کنم اما هیچ وقت  یاد ندارم ، فیلمی دیده باشم که تا این حد منو سر ذوق بیاره و بابت قابل پیش بینی نبودن سکانس هاش تا سر حد مرگ به وجد بیام و دهنم از این همه خلاقیت باز بمونه . دارم میمیرم که بفهمم قسمت بعدی قراره چی پیش بیاد و از همین حالا  افسردگی ناشی از پایانش به سراغم اومده ! اونقدر که حس میکنم دیگه قرار نیست چیزی منو تا اون حد شگفت زده کنه .

۰ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

۲۴. و به آینده امیدوارتر

تجربه ثابت کرده که هرچی به خودت بگی بعدا میرم مینویسم ، این بعدها روز به روز روی هم تلمبار میشن و به جایی میرسی که به اندازه ی یک کوه حرف برای گفتن داری و نمیدونی دقیقا از کدوم حرف بزنی ! اخرین پستی که نوشتم حال خوبی نداشتم ، برای اولین بار در زندگیم قرص آرام بخش خوردم و خلسه شیرینی رو حداقل برای اندک زمانی تجربه کردم . شب کنار مادرم خوابیدم ، روی بازویش اشکال فرضی میکشیدم و از این مینالیدم که چرا به قول دنیا ، یه آب خوش از گلومون پایین نرفته ! به هرحال هر طوفانی ، آرامش و سکون را به همراه داره و احساس میکنم که من هم آرام تر شدم ، آرام تر قدم برمیدارم و آرام تر حرف میزنم . برای من صحبت از زندگی خودم خیلی راحته ولی وقتی بحث از صحبت در مورد خانواده ام به میان میاد ، مهری بر لبانم دوخته میشه که خواه یا ناخواه من رو وادار به سکوت میکنه و نمیدونم تا کی قراره به این سکوت ادامه بدم .

بعد از پنج سال با خانواده رفتیم مسافرت ، از همان اول هم به خودم قول دادم که سکوت اختیار کنم و دهانم رو باز نکنم و همینم شد و من بدون هیچ لجبازی بله چشم میگفتم تا مسافرت رو به کام کسی تلخ نکنم . وقتی چشمانم رو باز کردم و خودم رو وسط دریا دیدم ، موج ها به ساق و زانوی پاهایم برخورد میکرد ، من با شوق به موج ها ضربه میزدم و سعی داشتم تمام حسای منفی رو از خودم دور کنم ، چشمانم رو بستم ، خودم رو به دریا سپردم و به نوای دل انگیز موج هایی که به سنگ ها برخورد میکردن گوش میدادم ، به خودم گفتم ببین اسمایل ! این سنگ ها هستن که دریارو شنیدنی میکنن و زیباتر ، اگر سنگ ها نبودن ، صدایی هم نبود و همین من رو اروم تر میکرد . یک شب هم تمام ناخن های دست و پام را لاک زدم و فردای آن شب صبح زود کنار دریا رفتم تا هم عکس بگیرم و هم آرامش بگیرم . از اتفاقات تلخ مثل تمام شدن باتری ماشین پدر هم که بگذریم ، از زمانی که از سفر برگشتیم درد کمر و پاهای مادرم شدت گرفته و تقریبا تمام انگشتان پاهاش سِر شده و به کمک دیوار راه میره . و من این روزها تقریبا تمام مسئولیت های زندگی رو به دوش میکشم و تمام کارها از جمله ظرف شستن ، لباس شستن ، یک وعده در روز غذا پختن و جارو کشیدن و خرید کردن رو انجام میدم و خب این برای اسمایل نازنازی که بیست و یک سال خورده و خوابیده و همه چیز دراختیارش بوده بیس از حد تصور سخته ! اما این انتخاب خودم بود ، مادرم میگفت من از تو توقعی ندارم و میدونم که نمیتونی چون عادتی نداری ، اما گفتم من اگر بخوام میتونم و به من اعتماد کنید و بدونید که بی منت انجامش میدم ! میدونم که باید عمل کنه ولی فعلا نمیتونه .و من تا همیشه در خدمتش هستم چون میدونم تا زمانی که اون هست ، منی هم وجود داره ! و خدای نکرده اتفاقی براش بیافته من از بین میرم ... به هرحال برای ماه های آینده کلی برنامه در ذهنم دارم که واقعا نمیدونم کدوم به سرانجام میرسه .

نمرات باکتری اومد ، باکتری تئوری را با نمره ی خوبی پاس شدم و عملی هم ماکس شدم ! این هم از غول بی شاخ و دم تابستان ! حالا دیگه تمام واحدام تطبیق خوردن و با نمره ی الف هر سه ترم رو گذروندم ... به این که فکر میکنم که از عید تا الان سی واحد رو پاس کردم ، حس شیرینی همراه با غرور به سراغم میاد ، نه غرور ِ از خود بی خود شدن ، غرور از این که بالاخره میتونم امیدوار باشم که منم دارم خودم رو باور میکنم و با هربار با چالش های سخت تر از قبل خودم را غافلگیر میکنم و همین که اون ها را از سر میگذرونم غرق در خوشی و لذت میشم و به آینده اندکی امیدوارتر !

۱ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

۲۳. همین ِ حال ِ من همیشه

هرچقدرم که سعی میکنم که هی به ناملایمات و سختی های زندگی بی محلی کنم و مثلا اون روی خوش زندگی رو ببینم و بهش خوش بین باشم . باز دنیا با تمام سعی و تلاشش یه کاری میکنه که حتی از نفس کشیدن سیر بشم .  تمام اون چیزایی که میخوام و براش هر روز لحظه شماری میکردم که وقتش برسه رو نه تنها بدست نمیارم حتی تر اتفاقاتی میافتن  که از یه روزی خواستن اون ها پشیمون بشم  . اگر بخوام بشینم و یه لیست بلند بالا از تمام وقایع تلخ این روزهام بنویسم قطعا بیشتر از یه صفحه ی بلند بالا خواهد شد ! گاهی هم میگم واقعا مگه من جز حال خوب و یکم آرامش چه چیز دیگه ای میخواستم که باید تک تک لحظات زندگیم با رنج و درد آغشته بشه . دیگه حتی امیدم رو برای اومدن اون یه روز خوب هم دارم از دست میدم ...کاش تو همین نقطه دنیا به پایان می رسید و به اعماق دریا ها فرو میرفتم و به یک رهایی مطلق دور از تمام دغدغه ها دست پیدا میکردم . شاید هم باید یک بار دیگه متولد میشدم که اونطوری که میخواستم زندگی کنم  

پ.ن : عنوان آهنگ نگو برگرد خواجه امیری

۰ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

۲۲. تو رویاهم می بینم که رفتم روی اون بلندی اولبسلنگاه و به طلوع خورشید خیره شدم

به نام آفریننده لبخند ؛

امروز امتحان میکروب شناسی عملی داشتم و به نظرم امتحان خوبی بود . سر استیشن های آزمایشگاه اونجایی که نوع گونه و جنس رو باید می نوشتیم . باید دونه دونه لوله هارو از محلشون در می اوردیم و تستای TSI و MR و VP و SIM و سیترات و اکسیداز رو نگاه میکردیم و تو همون زمان چهل ثانیه ای به جواب می رسیدیم . منم سر جلسه با اون لندمارکایی که واسه خودم در نظر گرفته بودم پیش رفتم هرچند حس میکردم ضربان قلبم نزدیک به هزار میزنه . امروز از خستگی زیاد فقط خوابیدم و هیچ کاری نکردم . هر چند عذاب وجدان دارم ولی واقعا چشمم که به خطوط جزوه میخورد سرم گیج میرفت و چشمام درد میگرفت ، با یکی از دوستای دانشگاهم از چند هفته پیش صحبت کردیم که بریم تور ماسال ، حالا که نزدیک گرفتن تور و اینا شده باید خانواده هامون رو راضی کنیم . از لحاظ باور و اعتقادات میشه گفت تنها آدمی بوده که بین بچه ها نزدیک به خودم می بینمش و حتی محکم تر از من . بهم پیام داد خانواده ام میگن برو ولی حس میکنم بابام زیاد راضی نیست . البته بابای خودم هم نرم نرم راضی شد که دخترش برای اولین بار مجردی و با تور بخواد بره مسافرت . با مامانم که مطرح کردم گفت معلومه که خانواده خوبی هستن و رو دخترشون حساسن ، بهش بگو با بابات صحبت کن اما اگر ته دلشون راضی نبود بگو نمیرم چون رضایت خانواده ها مهمه . با خودم فکر کردم و دیدم حرفش درسته و براش نوشتم ، تقریبا یک ساعت بعد گفت که این پیامت رو به بابام نشون دادم و خیلی خوشش اومد ، فکر میکنم داره کم کم نرم میشه . به هرحال من که خیلی دوست دارم تجربه اش کنم و البته به نظرم خانواده اش حق دارن اگر زمانی هم راضی نشن چون به هرحال فعلا شاید بترسن . امیدوارم هر چی خیره پیش بیاد ‌... پیش به سوی آخرین امتحان .

۰ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

۲۱. روزهای باقی مانده...

به نام آفریننده لبخند ؛

تابستان عزیزم ! من ازت عذر میخوام که اون جور که باید و شاید امسال نترکوندمت و حتی سال های بعد هم میدونم که نخواهی ترکید ، میدونم که من به اندازه پنج سال و حتی بیشتر  یه مسافرت درست حسابی و کلی عکس های رنگ و وارنگ بغل دریا و ساحل با کلی ژستای قشنگ و ناخونای لاک زده و باشگاه های نرفته و نقاشی های نکشیده و کوه های مرتفع نرفته بهت بدهکارم اما چاره ای جز این نیست . نمیدونم که چرا سرنوشت باید انقدر عجیب غریب و پیچیده باشه و حتی تر نمیدونم که من رو به کجا داره میکشونه ولی حس میکنم راه درسته و در حال حاضر جز درس خوندن و تمرکز کردن رو کارهای عقب افتاده ، کارهایی که شاید باید یک الی دوسال پیش ، انجامش میدادم ، ندارم . اما بهت قول میدم که به اندازه هزار و ششصد و نود هفتا برنامه ، بعد از اتمام امتحان های این هفته و هفته بعد برات درنظر گرفتم و میخوام تک تک لحظای باقی مانده ات رو جوری تلافی کنم که احساس کمبود نکنی! تو هم در عوض باید به من به اندازه ی تمام کارها و برنامه های باقی مانده انرژی بدی ، از این که دست نکشم و با تمام توانم تلاش کنم ‌.

۰ نظر ۵ موافق ۰ مخالف

۲۰. باکتری کلستریدیوم بوتولینوم

یه نوع استرس عجیب غریبی افتاده به جونم که حس میکنم سیستم گوارشی بدنم رو به کل داره مختل میکنه ، دائم اسید معده ام بالا پایین میشه و انگاری که داخل معده ام رو به یه رودخانه خروشان بستن ! از ترس چی ؟ از ترس باکتری ! دارم تمام تلاشم رو میکنم ولی لعنتی انقدر حفظیه که یه جلسه که میخونی دقیقا جلسه ی بعدش یادت میره که چی بوده ! از طرفی نبود امتحان میانترم که بشه یکم دلم رو بهش خوش کنم باعث شده مزید بر علت بشه 🤦🏻‍♀️ به هرکی میگم میانترم نداشتیم تعجب میکنه و میگه چجوری میخواید پاس کنید پس ؟؟!! -__-این باکتری شاید بشه گفت از غولای مرحله اخر محسوب میشه ! در کنار همه اینا رانندگی و آزمون شهر هم دیگه این وسط شده قوز بالا قوز -__- و دوباره تمام اون حجم استرسی که تقریبا یک ماه پیش داشتم رو به شدت دوبرابر روی خودم حس میکنم . اما اینم تا یادم نرفته بگم که امروز درباره ی احساساتم راجع به کراش سابقم به یه نتیجه ی قطعی رسیدم که حتما سر فرصت می نویسم ! 

خدا خودش به هممون کمک کنه ، چه اونایی که آزمون علوم پایه دارن و چه اونایی که مثل من دارن زیر بار استرس کمرشون میشکنه .

پ.ن : با این امکانات جدید بیان حس راحتی ندارم ، عنوان هم نام باکتری جذابیه !!! که دارم الان میخونم 

۲ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

۱۹. همون زلف پریشان و این صوبتا

۱)داشتم موهام رو سشوار میکردم که صدای زنگ در خونه اومد ! مادرم با هول اومد اتاقم گفت اسمایل اومدن برای تعمیر لباس شویی چیزی خواستی بگو ، سرم رو تکون دادم گفتم باشه و مشغول کارم شدم . بعد از این که موهام رو شانه کشیدم ، با خودم گفتم خب دیگه اینا داخل بالکنن تا نیومدن بیرون برم . موهام رو روی شانه هام رها کردم و به سلانه سلانه به سمت اتاقم روانه شدم. وارد اتاقم که شدم یادم افتاد شانه ام رو جا گذاشتم ، اومدم برم بیرون و باز شدن در همانا و چشم تو چشم شدنم با پسرک جوونی که بغل سرویس بهداشتی ایستاده بود همانا ! چشمام گرد شد و سریع در رو بستم . وقتی که رفتن مادرم با صورتی که از خنده قرمز شده بود اومد روی کاناپه افتاد و گفت وقتی داشتی با اون وضعیت سلانه سلانه میرفتی سمت اتاقت این پسره این جا بغل سرویس بهداشتی وایستاده بود و یک لحظه کپ کرد ولی خب چون فاصله کوتاه بود اصلا نشد که بهت بگم اینا اینجان ، و من  تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که دفعه ای بعدتر که برای تعمیر اومدن خودم رو داخل اتاق حبس کنم :))

۲) از همون روز اولی که رفتیم سر باکتری نظرم رو موهای پسری جلب شد که تا حالا ندیده بودمش و موهای مواج بلند و قهوه ای تیره اش رو با کش بسته بود :)) برام جالب بود که این چطور بهش گیر نمیدن و خلاصه جلسه ی دومی که رفتیم میکروب عملی ، پشت میز آزمایشگاه بغل هم گروهیم نشسته بودم که حس کردم یکی صندلی چرخ دارش رو اورد بغلم و خیلی خونسرد کنار ما نشست ! سمت راستم رو نگاه کردم که ببینم کیه که دیدم بعله همون پسر مو بلند است ‌! نفس عمیقی کشیدم و دیدم نه تنها قصدش فقط روبروی تخته نشستن نیست بلکه میخواد با ما همگروهی بشه و جالب تر این که حتی یک کلمه ام نپرسید که میتونه یا نه :/ و جالب تر از همه اینا این که از بین این همه ادم که از شهرای مختلفی اومدن و باهم موقتا تو تابستون هم کلاسی هستیم به شدت حس میکنه من دخترخاله اشم و انقدر باهام  راحت حرف میزنه که امروز شک کردم نکنه این از سالیان خیلی دور منو میشناسه و خودم خبر ندارم :))) خلاصه که خیلی کیس جالبیه 

و بالآخره این ترم هم تموم شد و بخش زیادی از بار سنگینی که رو دوشم بود برداشته شد ، حالا دیگه فقط میمونه منتظر شدن برای نتایج و نمرات و ترم تابستونی .

 

۱ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

18. و بوی فرمالین

امروز اخرین باری بود که  میرفتم سالن تشریح و رو مولاژا و پلاستینه و جسد تمرین می کردم ؛ میدونی سالن تشریح برام یادآور خاطرات روزایی هستن که گرسنه و تشنه از هفت صبح تا پنج بعداز ظهر پشت کله هم بحث و تمرین میکردیم ، حتی گاهی از خستگی رو صندلی های چرخ دار پشت میز غش میکردیم و به خودمون می گفتیم طاقت بیار این امتحان هم تموم میشه ! شاید هم یادآور اون روزی که برای اولین بار امتحان اسکلت عملی داشتم و انقدر با شنیدن صدای ایستگاه بعدی ! هول شده بودم که همه چیز رو فراموش کرده بودم و حتی شماره ایستگاه هارو اشتباه نوشتم و کلی بعد از امتحان از ترس افتادن گریه کردم ‌:) افتادن ، ترم اول ، آبروم میره ، بقیه چه فکری میکنن و کلی حرفای دیگه که تو ذهنم تکرار میشد و داشت دیوونه ام میکرد اما چاره ای نداشتم چون فرداش هم امتحان داشتم . اون امتحان هم پاس شدم اما میدونی بعد از اون همیشه نسبت به سالن تشریح و اون بوی بد فرمالین و تک تک مولاژا فوبیا پیدا کرده بودم ! این بود که ترم بعدیش از اول هفته تا سه شنبه برای امتحان عضله ، عصب چهارشنبه رفتم سالن تشریح و انقدر با مولاژا و جسد سر و کله زدم که دوستم روز آخر میگفت سرتا پات بوی جسد میده اسمایل :) این ترس با من موند تا وقتی که وارد دانشگاه جدید شدم و گاهی می شنیدم از بچه ها که چرا داخل سالن تشریح بسط نشینی میکنی و این همه میخونی ، من هیچی نمیگفتم اما خودم میدونستم که اونقدر اون استرس و ترس از افتادن ترم یک منو تو شوک فرور برده بود که هیچ کس نمیتونست اون حس ترس ناخودآگاه من رو درک کنه . امروز که برای آخرین بار داشتم داخل سالن تشریح روی مولاژ های مربوط به بلوک قلب کار میکردم و حالا که رو تختم دراز کشیدم و یاد اون روزای سرد زمستونی میوفتم که خسته و کوفته بعد از بلوک عصب رو تختم دراز کشیده بودم و پرده هارو کشیده بودم تا بتونم یک دقیقه فقط با آرامش چشم رو هم بذارم ، میفهمم که سالن تشریح برای من تا آخر عمر حسای مختلف رو یادآوری خواهد کرد .

+ مدتی هست که جسد جدیدی آوردن ، ما معمولا انقدر رو جسدا کار میکنیم که دیگه با دستکش بودن یا نبودنش برامون چندان فرقی نداره ! به رسم عادت همیشگی اومدم مثلا شریان لفت کولیک صعودی رو داخل جسد نشون بدم که حس کردم دستم رو داخل یه سطل آب فرو کردم و وقتی دستم رو بیرون اوردم کاملا پر از تکه تکه های بدن جسد بود ، این دومین باری بود که واقعا حالم بد شد ، سرم رو برگدوندم سمت دیوار و نفس عمیق کشیدم ،اروم گفتم چقدر بوی بد میده ! پی اچ دی بهم نگاه کرد و آروم گفت دیگه هیج وقت بالای سر کسی که بدنش رو اهدا کرده این حرف رو نزن و بهش احترام بذار و به بقیه بچه ها هم تذکر داد که به هیچ وجه بالای سرش نخندن ‌. حرفش رو قبول داشتم و انقدر حرفش قلبم رو فشرد که سرم رو پایین انداختم و توی دلم ازش معذرت خواهی کردم .دفعه ی بعد هم که دستکش داشتم بازم همون حس به سراغم اومد اما این بار بی محلی کردم و سرم رو به کارم گرم کردم ، حالا که دارم فکر میکنم بیشتر قلبم فشرده میشه ...اگر این متن رو میخونید برای شادی روحش فاتحه یا صلواتی بفرستید و بدونید که این افراد آدم های بسیار بزرگی بودن . روحشون شاد

#پایان سال دوم انشالله

۲ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

17 . اون خیلی خوب میدونه که نقطه ضعف من چیه

به نام آفریننده لبخند ؛
دیدم پیام اومده ، تلگرام رو که باز کردم دیدم عکس فرستاده ،‌نمیخواستم سین کنم که مجبور بشم جوابش رو بدم ، زمان که گذشت نتونستم کنجکاویم رو کنترل کنم سریع باز کردم عکس رو سیو کردم و بعد گزینه حذف چت قبلی رو زدم که نفهمه دیدم . رفتم گالری عکس رو دیدم و... قلبم داشت از جاش کنده میشد یک بوته بزرگ پر از گل های یاس بنفش ، من عاشق گل یاسم و اون اینو خوب میدونه هرچند من بهش نگفته باشم .اون مدل گل یاس بنفش خیلی نادره و گونه ی یاس وحشی خیلی داخل ایران بیشتره . انقدر قشنگ بود که حس میکردم عطرش داره از تصویر به مشامم میرسه ...انقدر روی من تاثیر داشت که دستم رفت ازش بپرسم این جا کجاست اما محکم پشت دستم کوبیدم و قرارهام دونه به دونه یادم اومد . میدونی اون خوب میدونه که نقطه ضعف من چیه !
قانون کارما : تو عاشق کسی می شوی که دوستت ندارد زیرا کسی عاشق تو شده بود که اورا دوست نداشتی (و از این حقیقت تلخ تر وجود نداره )
۲ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

16.من فقط همینو میخوام

به نام آفریننده لبخند
به وبلاگ کسایی که قبلا دنبالشون میکردم گاهی سر میزنم ، یه سریا حذف کردن یه سریا خیلی وقته که پست نگذاشتن و یه سریا هم همچنان فعال هستن و می نویسن ؛ میدونی داشتم فکر میکردم باید دنیای بعد از مرگ دنیای عجیبی باشه ، این که تو دستت رو میگذاری زیر چانه ات به خانواده ات و اطرافیانت نگاه میکنی اما اونا از حال تو با خبر نیستن و نمیدونن که چکار میکنی .
نمیدونم چه فعل و انفعالاتی داخل مغزم اتفاق افتاد که اون لحظه گفتم من انجامش میدم . جلد نشریه ی دانشگاه رو میگم ! حالا خودم کم دغدغه دارم این هم روش اضافه شده ! از همه مهم تر ، ترس از خراب کردنش و این که بقیه خوششون نیاد داره منو میکشه و خب از طرفی هم قول دادم و نمیتونم زیر قولم بزنم ، پس فقط میتونم دعا کنم که خوب پیش بره و بعد امتحان یکشنبه تمام تلاشم رو بکنم ! اهان گفتم امتحان یکشنبه یادم افتاد که جدا دارم میبرم ‌! خیلی خسته ام و دوست دارم به مدت یک ماه تمام ، برم یه جایی که هیچ مسئولیتی نداشته باشم و فقط بخوابم اما انگاری که خدا داره تاوان تمام کم کاری های زندگیم رو ازم میگیره و به قول مامانم حسابی دارم آب دیده میشم ؛ فکر نمیکنم تا بحال به جز این چند ماه اخیر این تجربه رو داشته باشم که حتی یک شب بدون خستگی و فشار درسی و برنامه های مختلف به رخت خواب برم.
من فقط همینو میخوام که خدا بهم توانشو بده و یدفعه جا نزنم ، همین .

۱ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

15. فرصت ها منتظر نمی مانند

به نام آفریننده لبخند ؛
بزرگترین درسی که این روزا زندگی داره به من میده این که فرصت ها منتظر تو نمیشینن که حالا یه روزی که حوصله ات کشید بری سراغشون و بدستشون بیاری ، هرچقدر که جرئت و شجاعت بیشتری داشته باشی و دل به دریا بزنی میتونی فرصت هارو با چنگ و دندون حفظ کنی ! حتی اگر زمین بخوری ... سال پیش اواخر مرداد بود که باید میرفتم آیین نامه اصلی میدادم اما به خودم گفتم نه بابا به این آسونی ها نیست باید کلی دوباره بخونی و البته حرفای اطرافیانم بی تاثیر هم نبود . امسال به خودم گفتم تنبلی دیگه بسه ! تا کی میخوای پشت بهانه هایی مثل امتحان دارم و خسته ام قایم بشی ! دیروز نشستم تا تونستم تست زدم و صبح رفتم برای اولین بار آئین نامه اصلی دادم . میدونید یه تعدادی از سوالا بود که واقعا جایی نخونده بودم اما خب رد گزینه و به یادآوردن کارایی که پدرم معمولا انجام میداد بهم کمک کرد ‌.امتحان که تموم شد افسر گفت اول مردودی هارو میخونم و اونایی که موندن یعنی قبول شدن ! وسایلم رو جمع کردم و آماده رفتن شدم چون یک درصد هم احتمال نمیدادم که قبول شده باشم ، با توجه به نحوه ی جواب دادنم !‌ دیگه داشتم برنامه می ریختم که واسه یکشنبه چجوری بخونم ، اسمارو خوند تا جایی که فقط چهارنفر مونده بودیم ، به اطراف کلاس با ناباوری نگاه کردم و وقتی فهمیدم قبول شدم دوست داشتم از خوشحالی جیغ بزنم :))) و اینگونه بود که بهم ثابت شد تو لایقش هستی ولی باید خودت رو باور کنی و کمی جرئت به خرج بدی .
اوایل هفته برای کارگاه کانسپت مپ اسم نوشته بودم ، نه میدونستم کانسپت مپ چیه نه میدونستم که کیا میان ، فقط با منتورم صحبت کردم و گفت خوبه بدرت میخوره ؛ میدونید بین انجمن ها و کمیته های مختلف دانشگاه من عاشق کمیته تحقیقاتم و حاضرم ساعت ها وقتم رو اونجا بگذرونم :) امروز با وجود خستگی بعد از امتحان صبح و کلاس متود ، به کارگاه کانسپت مپ هم رفتم ، شاید باورش سخت باشه ولی فقط دونفر ثبت نام کرده بودیم و منم رفتم جلو نشستم با این که هیچی از موضوع نمیدونستم ، اما کم کم که پیش رفت واقعا خوشم اومد و از ایجاد این نوع ارتباط بین تاپیک های اصلی یک متن و از خلاصه نویسی لذت بردم ، با مدرس کارگاه هم که یه سال از من بزرگتر بود دوست شدم و قرار شد که یه روز برم و قبل از کارگاه تابستانه مقاله نویسی برام درباره ی پروپوزال نویسی و مقاله نویسی پیش زمینه ایجاد کنه :)
تا این جا که از این جسارت به خرج دادنه راضی بودم ،‌هرچند کار خاصی هم نکردم ولی مگه غیر این که کارهای بزرگ با همین قدم های کوچیک شروع میشه ؟ من دادم لحظه شماری میکنم برای هفته ی بعدی که منتورمون قراره بهمون طرح بده وبالآخره کار پژوهشی رو رسما شروع کنم ^_^ نمیدونم گفتم یا نه ولی یکی از کارایی که به شدت از همون ابتدایی و راهنمایی بهش علاقه داشتم کارهای پژوهشیه و با عشق و علاقه انجامش میدادم و یکی از علت های بی انگیزگیم بعد قبولی در دانشگاه ، دقیقا نبود کارهای پژوهشی بود ! انگار که یه چیزی این وسط کمه ، حالا که موقعیتش جور شده میخوام بچسبم بهش و هرگز رهاش نکنم :) به امید خدا ...
۰ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

14. به طعم پیتزای مخلوط

به نام آفریننده لبخند ؛

ازشدت گردن درد روی تختم دراز کشیدم و داشتم به این فکر میکردم که اسمایل ! باورت میشد که یه روزی مجبور بشی ، سه ماه پشت هم فقط امتحان پایان ترم اونم به صورت فشرده و نفس گیر بدی ؟ جوابش یه نع قطعی بود ! من خیلی واسه تابستونم برنامه داشتم اما حالا به خاطر تداخل واحدا و ترس از شش ترمه شدن علوم پایه مجبورم باکتری به اون سنگینی رو هم تابستون بردارم و این یعنی ، اولین باره که شهریور میخوام امتحان بدم و حس تجدید شده هارو دارم ، عملا تابستونم به فنا رفت :) به قول "سین" یکی از دوستام ، این نیز بگذرد اسمایل جان ... اره میگذره فقط جون من هم داره کم کم از بدنم میره و واقعا شاید هیچ کس نتونه خستگی و کلافگیم رو بعد از این همه بلوک سخت و نفس گیر متوجه بشه . یه جورایی دیگه دارم سینه خیز میرم . بعد امتحان چهارشنبه ، سه روز پشت هم شیفت ایستگاه فشار خون ثبت نام کردم ! به نظرم تجربه ی خیلی جذابی به نظر میاد ، مهم تر این که نمیدونم هم گروهی هام کیا هستن و خب همینه که باحال ترش کرده ! تا ببینیم که چی پیش میاد . اهان اینم یادم رفت بنویسم که به فکر کسب درآمد و کم کم مستقل شدنم و هرچند خودم از هر چی مشاور کنکور و پشتیبانه بیزار بودم ، اما میخوام خودم مشاور بشم و به نظرم اینطوری مستقل شدن حس خیلی خوبی به آدم میده :)

۱ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

13 . پوست اندازی

به نام آفریننده لبخند ؛
انقدر که واسه ویروس خلاصه نوشتم ، دچار آرتریت مفصلی شدم ، حس میکنم انگشتای دستم باد کرده و دردناک شده ؛ داشتم امروز فکر میکردم که چقدر از اون دختر حساس و زودرنج گذشته فاصله گرفتم ، دیگه فهمیدم که حق مسلم آدماست که همیشه یه عده ای ازت متنفر باشن ، یه عده ای دوست داشته باشن ! میدونی هربار که یه اتفاقی برام میوفته که مثلا در گذشته شاید به خاطرش یک ساعت تمام گریه میگردم یا زانوی غم بغل میگرفتم ، شاید الان فقط ده ثانیه بهش فکر کنم و بعدشم بگم خب که چی ؟ به کتف سمت راستم ، به قول بچه ها گفتنی به لوب سمت " چپ " کبدم :)) تازه ! نه راست ها ، چپ که کوچک تره و کم اهمیت تره -__- ، جدای از این حرفا ، دیگه واسه دوست داشته شدن تلاشی نمیکنم ، سعی میکنم خودم باشم چون اینجوری زندگی راحت تر و بدون دغدغه تره . حس میکنم هربار که از کنار اتفاقی ناراحت کننده رد میشیم که از خودمون میپرسیم چرا اینجوری شد ؟ و بعد که میگذره باهاش کنار میایم ، یه پوست روی پوستای قبلیمون اضافه میشه و پوست کلفت تر میشیم :) من این مراحل پوست اندازی رو دوست دارم . 
+ دلم برای وقتایی که پست می نوشتم ، یدفعه بیستا نظر میگرفتم تنگ شده ، یعنی چقدر به اون آدم وبلاگ قبلیم شباهت دارم؟ نکنه هنوزم همونم ، توهم پوست کلفت شدن دارم ، توهم "خود" بودن بدون ادا و ...؟؟
++ خدا ویروس فردا رو بخیر بگذرونه ، از یه طرفی میخونم از یه طرفی همون آن از ذهنم خارج میشه -__-
۰ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

12. اللهم عافنا فی کل امور

به نقل از آیت الله فاطمی نیا ، زمانی که از پیامبر پرسیدند "که بهترین دعا در شب قدر چیست ؟" گفتند همه ی دعاهارا به همراه عافیت بخوانید 🌱

۴ موافق ۰ مخالف

11.مگو چیست کار ؟

به نام آفریننده لبخند؛

ولی بیاید قبول کنیم که من معمولا وقتی پنل وبلاگم رو باز میکنم که به کشف خطیری دست پیدا کرده باشم ؛ کشف خطیر این مدت که پشت هم از بعد عید تا همین دیروز امتحانای رنگارنگ تخصصی از پوست و غدد و ادراری تناسلی و گوارش و قلب گرفته تا امتحان های زیباتر عملی رو یکی پس از دیگری میدادم ، این بود که تنها زمانی دست از عادت های اشتباهم برمیدارم که به اندازه تک تک موهای سرم کار ریخته باشه رو سرم و وقت سرخاروندن و فکر کردن به زشتی ها و زیبایی های زندگی و انجام عادت های اشتباهم از جمله زل زدن به دوربین سلفی گوشی و آه و افسوس و ابتلا به سندرم کشنده ی خود زشت پنداری نداشته باشم 

خلاصه این که تصمیم گرفتم از این به بعد جمله ی  تا میتونی کار بکن فرزندم و مگو چیست کار رو سرلوحه ی زندگیم قرار بدم و تا میتونم سرم رو به شکلای مختلف گرم کنم ، اونقدر که فرصت فکر کردن و جولان دادن به سرزشنگر درونی رو نداشته باشم و همین شد که دیشب با وجود فرصت زیادی که داشتم و خستگی فراوان بعد اون همه امتحان  ،نشستم و کلی برای کشیدن گزارش کار بافت پوست و غدد وقت گذاشتم :)

+ شاید جالب باشه که همین الان اذان گفت ، التماس دعا .

۱ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

10 . باور نکن تنهایی ات را

به نام آفریننده لبخند ؛
این که من رو دست به قلم کرد تا باز بنویسم و پنل این وبلاگ خاک خورده رو باز کنم برمیگرده به روند اتفاقاتی که برام میوفته و من رو روز به روز عاجزتر از درک دنیای اطرافم میکنه . یه روزی روزگاری باهمه ی دخترای اطرافم دوست بودم ولی کمتر صمیمی میشدم الان هم همینه با این تفاوت که این روزا دوستای صمیمیم‌ روهم دارم از دست میدم و این برمیگرده به اونجایی که اکثرشون دارن به یه اکیپ مختلط می پیوندن و یادشون میره که یه منی هم هست . میدونید دیگه تو این دوره زمونه آفتاب جذابیت من هم داره افول میکنه و دیگه برای دخترای اطرافم یکم حوصله سربر شدم و دلشون رو میزنم :)
میدونید وقتی یکی باهام دوست میشه بعد یه مدت میفهمه که کلن اهل دوستی و ارتباط برقرار کردن با پسرا نیستم ، اهل بیرون رفتن و اکیپ شدن با پسراهم نیستم . نه به خاطر این که خشک مذهب باشم و بخوام کسی رو برای این کارا سرزنش کنم ! فقط و فقط به خاطر این که در من این اخلاق نهادینه شده و کلن با پسر جماعت و دوستی باهاشون حال نمیکنم (دیگه نمیتونستم از این واضح تر بگم ) از بیرون رفتن و اکیپ شدن و به قول معروف جاست فرند شدن هم خوشم نمیاد و تو کتمم نمیره . به هرحال هرکی یه سری اخلاقا داره و این هم خوب یا بد جزئی از اخلاق منه . از یه طرف دیگه هم میدونم که اگر بخوام روزی پاروی دل و عقایدم بگذرام و صرفا باهاشون برم کافه ، پدر و مادرم صد درصد مخالفت میکنن و هربار که کاری برخلاف رضایت مامان بابا انجام دادم بدجوری چوبش رو خوردم .... همه و همه اینا باعث شده که این روزا حسابی تنهاتر از قبل بشم چون تو دنیای امروز که همه این چیزا رو خشک بودن ، ایزوله بودن یا بلانسبت امل بودن میدونن  و اکیپ شدن و رفتن این ور اون ور رو اوج روشن فکر بودن و درک بالا پیدا کردن نسبت به جنس مخالف خودشون میدونن من دیگه برای دوستانم جذابیت و کشش خاصی ندارم .
استوری ها و پستاشون رو میبینم که از شهربازی رفتن و شمال رفتن و کویرگردی و کافه گردی و سورپرایز کردناشون واسه تولدای همدیگه عکس و فیلم میذارن و خوشحالن و یه جورایی تو چشم همدیگه فرو میکنن و تنها کاری که میکنم یه لایک ساده و آه کشیدن و گذر از همه ایناست و میبینم که چطور دوستی به اون قشنگی رو به بودن کنار یه اکیپ مختلط و پسرای جورواجور ترجیح میدن . جالبه که بدونید یه سری از این دوستای من از خانواده هایی هستن که یه زمانی واسه بیرون رفتن باهم دیگه کلی به مامان باباهاشون اصرار میکردن و فوق فوقش تا یه جایی همین دور و ورا بهشون اجازه داده میشد که بریم بیرون . حالا در کمال تعجب فراوان همون خانواده ها که یه زمانی برای بیرون رفتن باهم باید خودمون رو می کشتیم از این کار بچه هاشون به شدت استقبال میکنن و حتی تشویقشون هم میکنن که اتفاقا اینا لازمه تا جنس مخالفت رو بهتر بشناسی و فلان ‌‌... نمیخوام بگم کار اون موقع شون اشتباه بوده یا کار الانشون درسته ولی برام سوال پیش میاد که اون وقتا فقط من اخ و پیف بودم و باید برای من کلی اجازه صادر میکردین ؟ الان همه این پسرا فرشته و گل و بلبل شدن ؟
خلاصه این که من نمیگم با پسرا و دخترا اکیپ نشید و این ور نرید ولی میگم یه سری دوستیا خیلی قدیمی تر و قشنگ تر از این اکیپ شدنای مدرن ِ ؛ میدونم من دیگه براشون جذابیتی ندارم و دلشون رو زدم ، میدونم که دونه دونه دوستام رو هم دارم از دست میدم اما از یه طرفم میدونم که دنیا با تمام بدی هاش هم اگر بهم پشت کنه و دوستام و اطرافیانم هم همه ترکم کنن نمیتونم روی عقایدم پا بگذارم و به تمام اون چیزی که باور دارم پشت کنم پس تنها کاری که میتونم بکنم از دور تماشا کردن و ناراحت شدن بابت تمام دوستی های از دست رفته است ‌. شاید اون آدم که من میشناسم ، بالآخره یه روزی بیاد . من هنوزم منتظرم که یه روزی بیاد و منو از این تنهایی نجات بده . شایدم هرگز نیومد اما حس قوی درونم میگه که یه روزی میاد :)
۱ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

الف مثل الی :)

به نام آفریننده لبخند :)
الف مثل ِ اِلی :)
یه سری آدم ها هم در زندگی هستن که شب خسته و بریده از همه چیز یادشون میوفتی و میری سراغشون ، سفره ی دلت رو براشون باز میکنی و از اتفاق های تلخ زندگی که باعث رنجشت شدن حرف میزنی ، اون هم گوش میده و گوش میده و گوش میده تا سبک بشی ؛ این آدم ها دقیقا همون اِلی های زندگی هستن که در عوض تمام آدم هایی که هیچ وقت باورت نداشتن ، تو رو باور میکنن و انگیزه میدن برای ادامه زندگی . این که من دوست داشتم که تا آخر عمر تک فرزند بمونم بر کسی پوشیده نیست اما بی تردید بعد از آشنایی باهاش حس کردم چه خوب میشد که من یه خواهر بزرگتر مثل الی داشته باشم .
الی دقیقا از اون ادماست که میتونی بهش اعتماد کنی . همیشه خود خود خودشه و میتونی مطمئن باشی برای خوشامد یا ناراحتی کسی هیچ وقت کاری نمیکنه که اون حس خودش خدشه دار بشه . شایدم بهتر باشه که اینجوری بگم که جز اون دسته ای از آدماست که دوست داری باهاشون بری یه کافه دنج و گرم و نرم ساعت ها درمورد خودت و خودش ، فارغ از دنیای بیرون کافه حرف بزنی ، تا وقتی از کافه میای بیرون ببینی که چه قدر دنیای اطرافت تغییر کرده و چقدر همه چیز خنک تر و تازه تر شده  :) و شاید این بهترین توصیفم در مورد حس خنک طور و باطراوتم نسبت به اِلی باشه ... الی باعث شد با بهترین و با ارزش ترین آدم های زندگیم آشنا بشم و بفهمم فارغ از آدمای دنیای واقعی ، یه گوشه ی هیجان انگیزی در دنیای مجازی هست که پر از آدم های دوست داشتنی و با معرفته ..‌.
همه اینارو نوشتم و میدونم اگر بخوام بنویسم میتونم صفحه ها بنویسم ...
خلاصه که تولدت مبارک اِلنای دوست داشتنی پر از ایده و خفن ِ ما 💜🌱نمیدونم چه آرزویی برات بکنم که بهترین باشه پس آرزو میکنم که به اهداف و رویاهای بزرگ زندگیت زود زود برسی و همه از دور ببینیم که داری از ته دل لبخند میزنی :)

۱ نظر ۶ موافق ۰ مخالف

9 .بوی مرغ سوخاری بریونی پیچید یادم اومد امسال اولین ساله

دلتنگی هم حس عجیب غریبی ِ...

به نام آفریننده لبخند ؛

صبح بلند شدم نشستم پشت میز که درس بخونم حس کردم این فضا و بوی خوش بهاری که میاد یاد اور خاطره ای در گذشته است .‌ یکم که بیشتر گذشت و بوی مرغ سوخاری بریونی مغازه پایین خونه مون که پیچید یادم اومد امسال اولین بهاری که دارم بدون دغدغه و ترس از آینده ی مبهم درس میخونم . یادم اومد دوسال پیش این موقع ها تو خونه وقتی بوی مرغ سوخاری بریونی میپیچید داشتم پشت میز واسه کنکور میخوندم ؛ بعدترش متوجه شدم این بو رو هیچ وقت دوست نداشتم چون تماما یه ترس و استرس ناخودآگاهی رو تو دلم ایجاد میکرد ... یکم دیگه که فکر کردم باخودم که چرا پارسال دم بهار اینطوری نشدم یادم اومد اون موقها خونه مون نبودم و از بوی مرغ سوخاری بریونی و نسیم خنک بهاری که میپیچه تو فضای خونه هم خبری نبود ...هوا گرم گرم بود آفتاب داغ داغ تویه شهر غریب با آدمای غریبه ؛ روراست باشم حس میکنم ده سالی از اون روزا گذشته و به یه خاطره ی دور تبدیل شده ... حس دور بودن از اون آدمارو دارم . لحظه به لحظه که میگذره با یاداوری سکانسای گذشته با خودم فکر میکنم دارن چکار میکنن و الان درچه وضعیتی هستن . الان درحال حاضر که نشستم اینجا خداروشکر راضی ام اما این حس دوری از آدمای دور و برم چیه که هرجایی میرم ولم نمیکنه ... اره حالا که فکر میکنم اگر مادربزرگم زنده بود با لهجه ی شیرینش میگفت ننه مگه تافته ی جدابافته ای تووو؟!

بذار رو راست باشم ؛ شایدم دلم برای روزای سال پیش و پیش ترش تنگ شده ... شایدم دلم میخواد برگردم به روزایی که وقتی بوی مرغ سوخاری سوخته می پیچید تو خونه مون دلم از گرسنگی ضعف میرفت و درحالی که آب دهنم رو قورت میدادم ، همون طور که دستم روی کاغذ کتاب تست گاج نقره ای فیزیک خشک میشد ، به گوشه ی اتاق خیره میشدم و به آینده ی نامعلومم فکر میکردم ! یا شایدم اون روزایی که کولر سالن مطالعه خوابگاه رو تا اخر زیاد میکردن و در پنجره هام باز میکردن تا کمی فقط از شدت حرارت سالن کم کنه ، روزایی که تنهایی توی راهروی خوابگاه زرشک پلو با مرغ میخوردم و فکر میکردم حالا برای شبش چکار کنم ؟ عصرایی که از شدت خستگی پهن میشدم روی تخت خوابگاه و همونطور که به صدای سر و صدای دخترا تو محوطه گوش میدادم به خواب عمیقی فرو میرفتم که هر دقیقه اش به اندازه ده ساعت خستگی رو از جون ادم بیرون میکرد ‌.‌.. 

و امان از این حس عجیب دلتنگی آدمیزاد ! که دوست داره لابه لای تلخی های دوست نداشتنی گذشته دنبال شیرینی هاش بگرده و بعدش لبخند بزنه و یه جای دلش هم دوست داشته باشه هم دوست نداشته باشه که برگرده به گذشته

۰ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

از ۹۷ ای که گذشت و ۹۸ پیش رو


به نام آفریننده لبخند ؛

لحطات پایانی سال 97 ِ  و با خودم کمی خلوت کردم . با خودی که سال گذشته به جا گذاشتم و الان پشت لب تاب نشسته و داره تایپ میکنه . نمیخوام خیلی سنگینش کنم پس میرم سر اصل مطلب . 97 با تمام اتفاقات تلخ و شیرینش داره نفسای آخرش رو میکشه ؛ اول از همه خداروشکر میکنم بابت این لحظات گرانبهایی که دارم کنار خانواده ام سپری میکنم که بزرگترین درس 97 همین بود ! خانواده ،مادر ، پدر ، بزرگترین دارایی های زندگی . شاید بزرگترین تصمیمم برای سال جدید این باشه که برخلاف سال گذشته که فرزند قدرشناسی براشون نبودم و به شکلای مختلف باعث ازار و ناراحتیشون شدم ؛ امسال با تمام وجودم برای خوشحالی و لبخندشون تلاش کنم و بیشتر از پیش قدرشون رو بدونم . دیشب شب عجیبی برای من بود و با یادآوری تک تک اتفاقات 97 به حال لبخند گذشته گریستم . آره خب بارها در کانال گفتم که سال گذشته با وجود موفقیت های درسی که داشتم اما به کل ارزش ها و اهدافم رو فراموش کردم و غرق در یک دنیای مادی و پوچ شدم . حالا میخوام که با واقعیت آشتی کنم و به زندگی حقیقیم در کنار تک تک انسان های با ارزش زندگیم برگردم . میخوام بیش تر از پیش زندگی و حقایقش رو لمس کنم و باهاش کنار بیام . از اهداف دیگه ای که برای سال آینده دارم ؛ سالی پر از تلاش ، کوشش، تحقیق و پژوهشه . چون هدفم تبدیل به یک دکترعمومی ساده نیست و برای نزدیک شدن به اهدافم باید از همین الآن با هدف و قدم به قدم پیش برم . نمیدونم چند تا از اهدافم سال آینده همین موقع محقق میشه ! اما من دونه به دونه آرزو هام رو داخل کاغذی مینویسم و در گنجه ی خیالم نگهداری میکنم :) دوست دارم امسال بیشتر بخندم ، بیشتر لبخند بزنم و بیشتر لبخند بر لب های آدم های با ارزش زندگیم بیارم ، چرا که شاید لبخند من باعث بشه که به این زندگی امید بیشتری پیدا کنن. و اما تویی که تو آسمون ها نشستی و داری منو نگاه میکنی ، تویی که میدونم از پدر مادرم هم بیشتر منو دوست داری و داری با چشمای قلب قلبی بنده ات رو نگاه میکنی . تویی که دونه به دونه کلماتی که تایپ میکردم بهم گوشزد میکردن که پس کی میخوای ازش بنویسی... نمیدونم چی بگم ازت  امسال هزاران بار معجزه ات رو در زندگیم دیدم و نمیتونم حضورت رو منکر بشم . گاهی ازت دور شدم ، گاهی فراموشت کردم ، گاهی کفر ورزیدم به نعمت های با ارزشت ...شاید چون میدونستم که انقدر رحمان و تواب هستی که بنده ی خطاکارت رو میبخشی . حالا هم این رو سیاه ازت میخواد که گناهان نابخشودنیش رو ببخشی تا با خلوص و پاکی سال رو تحویل کنم و در سال آینده تمام تلاشم رو بکنم تا قلبم رو به قلبت نزدیک تر کنم🌱

عیدتون مبارک باشه💜🌸 . خدایا برای همه ی اطرافیانم دلی خوش و لبخندی عمیق و از ته دل رو آرزو میکنم . غصه ها کمتر و شادی و خنده بیشتر ...

اللهی آمین

۰ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

2 .جاناهزاران آفرین برجانت از سرتا قدم

به نام آفریننده لبخند؛
حالا جدای از این که پا در مسیری گذاشتم که به شدت لغزنده است و با هر قدمی که برمیدارم و روی زمین میگذارم ترمور عمیقی رو درون عضلات پام حس میکنم اونقدری که هربار به شدت به زمین میوفتم و چند روزی رو هم در اون حالت باقی میمونم تا دقیقا بفهمم کجام و تکلیفم با خودم چیه ؛ الان در وضعیتی هستم که به شدت در این راه مصمم و مصر هستم و دفعه های بعد تر قدم هام رو محکمتر برمیدارم تا با طوفان و یا زمین لرزه ای پیش بینی نشده یا ناخواسته به زمین نیوفتم یا حداقل اگر افتادم زودتر از جام بلند بشم ... فک کنم منظورم از راه خیلی واضح باشه و برمن هیچ چیزی واضح تر از این نیست که حالا برخواسته از شرایطی که درونش بزرگ شدم ، نوع تربیتی که داشتم یا حتی اشتباهاتی که در حق خودم روا داشتم از موضوع کمبود اعتماد به نفس رنج میبرم !  هیچ وقت از به زبان آوردن عیب و ایرادهام ترسی نداشتم چون این من هستم با تمام ویژگی های خوب و بدم چون میدونم هیچ کس عاری از اشتباه نیست و همه از همون اول که بدنیا اومدن انسانی کامل نبودن تا بعد تر ها وقتی حالم رو با گذشته مقایسه میکنم کاملا متوجه تغییرات درونم بشم . اما به عنوان کسی که از آدمی برخواسته که خودش رو پوچ و فاقد هیچ گونه ارزشی برای بودن و وجود داشتن میدونسته میخوام بگم که حالا بعد از گذر از تمام اون زمین لرزه ها نسبت به اون حالت مه آلود کمی نور میبینم و دارم سعی میکنم که سخت یا آسون لبخند واقعی درونم رو کشف کنم . میدونم که در این راه سخت هیچ کسی در هیچ زمانی به من کمک نخواهد کرد و هم میدونم که باز هم در این بین فقط خودم هستم که میتونم مثل اون بازیکن فوتبال دست خودم رو بگیرم و بلند بشم و برای شناختن خود واقعیم و ثمر رسوندن و پرورش دادن استعداد های درونم تلاش کنم . حالا اینو فهمیدم که همه آدم ها حتی اگر هم انکارش کنن گنج هایی درون خودشون دارن که منتظر اون هاست تا کشفشون کنن . میدونم که دفعه ی بعد ممکنه حتی شدید تر زمین بخورم ، میدونم که بازم ممکنه بیام و مثل همیشه از این که چه قدر گاهی از خودم بدم میاد بنویسم و بابت اشتباهاتم غر بنویسم اما حالا میشه گفت فهمیدم که راه رو انتخاب کردم و ریسکش رو هم به جون میخرم . انتخاب ماست بودن در وضعیت قبلی یا رها شدن و تلاش برای کشف کردن و دوست داشتن خود 

+ عنوان شعری از سعدی که امروز داشتم رو سنتور تمرینش میکردم :
 جانا هزاران آفرین ، برجانت از سرتاقدم ، صانع خدایی کین وجود ،آورده بیرون از عدم...
۱ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

1 . هیس ! با لبخند وارد شوید :)

به نام آفرینده لبخند ؛


من فکر میکنم همیشه دلیلی برای ناراحتی وجود داره ! حتی در لحظاتی که فکر میکنی در اوج شادی قرار داری باز هم چیزی وجود داره که ته دلت رو خالی و در یک لحظه تمام اون اتفاقات خوب رو خراب کنه . درحالی که لبخند زدی در ذهنت به  اتفاقات تلخ و ناگواری که ممکنه پیش بیاد فکر میکنی و همون لحظه تمام اون خوشی ها به زهری تلخ تبدیل میشه ... میدونید یه جورایی انگار همگی درگیر زندگی در آینده ای نامعلوم و گذشته ای هستیم که هرگز برنمیگرده ،شاید بهتر باشه که جوری زندگی کنیم انگاری که تک تک لحظات یک تکرارنشدنی واقعی هستن و با سری بالا و لبخندی به روی لب و بی توجه به هر آنچه که در اطرافمون میگذره پیش بریم ! من که فکر میکنم روزی بالاخره دیر یا زود راه رو پیدا میکنیم

شاید تمام مقصودم این باشه که خیلیم سخت نگیریم......


حالا سوای مقدمه ی نسبتا طولانی که نوشتم ؛ یادمه اولین بار در دانشگاه جدیدم بعد از پایان کلاس تفسیر وقتی میخواستم از یکی از دخترا که تازه باهاش آشنا شده بودم خداحافظی کنم یک لحظه صدام کرد و زمانی که برگشتم بهم گفت میدونستی لبخند خیلی جذابی داری ؟ خندیدم و گفتم خب همه با لبخند قشنگ تر میشن ! سرشو تکون داد و گفت آره ولی لبخند تو یه چیز دیگه است . این اولین بار بود که کسی این حرف رو مستقیم بهم میزد و حالا بعد مدت ها جلوی آیینه رفتن و عکس گرفتن با ژستای مختلف تصمیم گرفتم که همیشه با وجود تمام اتفاقات خوب و بدی که در اطرافم رخ میدن لبخند بزنم . چون خودمم فهمیدم آدما با لبخند اصلا یه جور خاصی جذاب ترن . اونقدری که دلم میخواد در آینده پشت در مطبم بزنم :

هیس! با لبخند وارد شوید :)




۲ نظر ۴ موافق ۰ مخالف
درباره من
I admire people who choose to Smile after all things they have been through
کلمات کلیدی
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان