آخرش هم نفهمیدم ۲۲ سالگی تموم شد یا وارد ۲۲ شدم ، اما هرآنچه که بود شمعای ۲۲ رو فوت کردم و این تولد هم گذشت . همیشه روزهای نزدیک به تولدم یه غم عجیبی میاد سراغم ، هیچ وقت نفهمیدم منشاش از کجاست هرچند حس میکنم تا حدود زیادی به این برمیگرده که همیشه یه ترس عجیبی از بزرگ شدن داشتم . وقتی کوچک تر بودم و یکی میگفت من ۲۲ سالمه میگفتم چقدر بزرگه حالا تو اون سن قرار گرفتم و هنوز حس میکنم همون بچه ای هستم که ۲۲ سالگی به نظرش عدد بزرگی میومد با این فرق که نمیتونم باور کنم . اما امسال حتی روز تولدم هم امتحان داشتم اما خوشحال تر از سال قبلم بودم چون یه دغدغه ی فکری داشتم و میدونستم دارم برای هدفم تلاش میکنم و نتونستم خیلی فکر کنم به این که ۲۱ سالگی چی گذشت ، هرچند باید اعتراف کنم که نسبت به لحظه های سال قبلم امسال نسبت به خودم حس خیلی بهتری داشتم ، امسال بیشتر خودم رو باور داشتم ، از خودم راضی تر بودم و از این که روز به روز از نظر فکری استقلال بیشتری کسب میکردم خوشحال بودم و در نهایت وقتی حسم رو به خودم بین دو سال مقایسه میکنم ، یه نقطه ی اوجی رو تو خط نمودار عزت نفس و اعتماد به نفسم حس میکنم . شاید هم این برمیگرده به همون طوفان هایی که کافکا در کرانه ازش حرف زده بود . همون طوفان هایی که وقتی از سر میگذرونی دیگه آدم سابق نیستی . موقع فوت کردن شمع های کیک تولدم دوتا آرزو کردم و میدونی نمیدونم قراره در طی یک سال آینده برام چی پیش بیاد اما امیدوارم اونقدر روی ارتقای ابعاد مختلف شخصیتم کار کنم که سال بعد این موقع بیام بگم امسال باز نسبت به سال قبل از خودم راضی ترم .