معناهای جدیدتری از واژه بد

هربار که با خودت میگی که دیگه از این بدتر نمیشه ، اتفاق هایی پیش روی تو قرار میگیره که با مفاهیم جدیدتری از واژه "بد" آشنا میشی . یک طرف سرم نبض میزنه و هیچ کسی رو نداشتم که بتونم بی پرده باهاش حرف بزنم ، پس تصمیم گرفتم که بیام و بنویسم ، در واقع یک هفته ای هست که این تصمیم رو گرفتم اما خب اتفاقات چند روز پیش مزید بر علتی شد که تصمیم رو عملیش کنم ...

داشتم بهش میگفتم که حس میکنم که افسرده شدم ، به پوچی واقعی رسیدم و دقیقا خودم هم نمیدونم که با چه انگیزه ای روزهام رو سپری میکنم ، میدونی یه زمانی تو به بهبودی اوضاع ، به روزهای روشن امید داری . من به نقطه ای رسیدم که واقعا نمیدونم یک لحظه بعد قراره چه اتفاقی بیوفته و بدتر این که دلم هم نوید اتفاق های خوب رو نمیده ، تا به حال در زندگی چنین حسی نداشتم ،  تنها در این دنیای غم آلوده و کثیف رها شدم و یک تنه دارم با مسائلی دست و پنجه نرم میکنم که حس میکنم از توان من ۲۴ ساله خیلی بیشتره ، کاش که خدا نگاهی بهم مینداخت و انقدر منو با این مسائل طاقت فرسا امتحان نمیکرد . خیلی وقته که رفته شهر دیگه ای و خونه نیست ، من هر روز که میام خونه حس میکنم که غباری از غم خونه رو پوشونده . دو قاشق غذا رو به سختی قورت میدم ، میرم زیر پتو و میخوابم و این روند تکرار میشه . از اون طرف هر روز کسی رو میبینم که وقتی به چهره اش نگاه میکنم دوست دارم بالا بیارم و برام خیلی سخته زندگی کردن کنار ادمی که انقدر ازش بدم میاد و مجبورم خودم رو به راه دیگه ای بزنم . حتی نفس کشیدن در فضایی که اون هم نفس کشیده برام تهوع آوره . درحالی که قفسه سینه ام تیر میکشه و بغض داخل گلوم خونه کرده ، بهش نگاه میکنم و با خودم میگم چجوری تونستی این کارو با ما بکنی ؟حالم از همه ی هم جنساش بهم میخوره و لحظه به لحظه نفرتم بیشتر میشه . نمیخوام باور کنم که این بلاهارو سر ما آورد و من ؟ هیچ کاری از دستم بر نمیاد . سلامتی روح و روان و جسممون رو ، کنارهم بودنمون رو یک تنه نابود کرد و از من و اون این آدم رو ساخت . از اون ور بهم زنگ میزنه حالم رو میپرسه ، من بهش میگم مراقب خودت باش ، فقط تویی که میتونی خودتو نجات بدی ، آهی میکشه و میگه خوبم ! اما میدونم که خوب نیست ، دیشب بهش گفتم اللهی که تمام دردات بریزه تو جون من و این عمیق ترین دعایی بود که این چند وقت کردم ، میدونم که تار مو از سرش کم بشه ، منم نیستم ‌، میدونم که جونم به جونش بسته است و بزرگترین نقطه ضعف زندگی منه ، اونقدری که دوست دارم در همین لحظه تمام سال هایی که از عمرم باقی مونده رو ازم کم کنن و بذارن رو عمرش ... میتونم با جرئت بگم که تا به حال زندگی کردن برام انقدر سخت نبوده و تا به حال در این حد حس استیصال نداشتم . ای کاش که خدا کمی فقط کمی اسون تر میگرفت . پنجشنبه بهش گفتم یه حالی ام ، انگار که جون از بدنم داره خارج میشه گفت این حرفای چرت و پرت چیه که میگی ولی بعدش فهمیدم که حس ششم مزخرفم مثل همیشه درست میگفته ... آه از این روزگار بی وفا ... فعلا که مجبورم به زندگی کردن و ادامه دادن اما امیدوارم روزی انقدر طاقتم رو از دست ندم که دیگه هیچی برام مهم نباشه ، خدایا اگر میشنوی خودت دستمون رو بگیر و بهمون کمک کن

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
درباره من
I admire people who choose to Smile after all things they have been through
کلمات کلیدی
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان