کتابخونه به یاد ماندنی

1 . یادم میاد وقتی ابتدایی بودم ،‌مامانم داخل کتابخونه ی مدرسه کار میکرد ، برای من یکی از لذت بخش ترین دوران زندگیم همون دوره بود . هیچ وقت اون شور و شوقی که بعد از مدرسه داشتم تا برم داخل فضای گرم کتابخونه و ساعت ها کتاب های اونجارو زیر و رو کنم و کتاب های جدید رو نگاهی بندازم یادم نمیره . یادم میاد کتابخونه خیلی بزرگ بود و قفسه های چوبی کتابخونه تا سقف پر از کتاب شده بودند ، گاهی وقتا بعضی از معلم های مدرسه به کتابخونه میومدن و از اونجایی که دوست مامان بودن ، شروع میکردن باهام صحبت کردن . گاهی وقتا مامان مینشست پشت میز و شروع به برچسب گذاری و تمیز کردن کتابا میکرد ، من هم درحالی که دستام رو گذاشته بودم زیر چونه ام و چهارزانو نشسته بودم بهش خیره میشدم . یکی از بامزه ترین کتابای اون دوران کتاب سه بعدی دایناسوری بود که وقتی عینکش رو به چشمت میزدی دایناسورهارو سه بعدی میتونستی ببینی :) نمیدونم چرا مدتیه که این خاطره ها دائما برای یادآوری میشه و تصویر محیط گرم کتابخونه انقدر برام پررنگه ، شاید برای اینه که این روزا جدا به چنین محیطی فارغ از تمام اتفاق های زندگی و دنیا نیاز دارم . جایی که بتونم ساعت ها بشینم و کتاب بخونم و هیچ چیزی برای نگرانی نداشته باشم .

2 . هنوز هم باورم نمیشه که تونستم اون حس سمی رو به فراموشی بسپارم و اون حس عمیق رو از ریشه بکنم‌. دروغ چرا بعضی وقتا خوشحال میشم که تونستم اون حس رو تجربه کنم ، جدا از اون حس عجیب که گاهی خیلی دلپذیر میشد و اغلب خیلی ناراحت کننده و اعصاب خورد کن ، بعد از تجربه حس دوست داشتن دیگه جنسش رو فهمیدم و میدونم ماهیتش چیه و در واقع هر کراش زدن و خوش اومدن از یه شخص رو دوست داشتن نمیدونم ، چون فهمیدم که دوست داشتن دقیقا چه رنگی و چه شکلیه ، پس این حسای زودگذر نمیتونه منو گول بزنه ، این که چطور تونستم فراموش کنم ؟ هوووف خیلی طولانی و حوصله سر بره ولی یادم میاد یه روز که مامان رو برده بودم پیاده روی و اتفاقا نزدیک به تولدم هم بود ، به آسمون تیره شب خیره شدم و ماه کامل رو دیدم ، اونجا با کلافگی  آرزو کردم که تکلیفم با این حس و آدم زودتر مشخص بشه و در کمال تعجب بعدش قطاری یک سری اتفاق هایی افتاد که دیدم در یک نقطه ای روز به روز تصویرش در مقابل چشمام محوتر میشد و من بعد از یک مدتی حتی دیگه نمیتونستم اون حس رو دوباره به یاد بیارم و الان هم نمیتونم ، فقط میدونم که چه جنسیه و تا از یکی میاد که خوشم بیاد ،‌نگاه میکنم و میگم نه ! این حس همون حس نیست . هیچ وقت اون جمله مامانم که میگفت اسمایل ! قلبت رو سفت نگهدار رو فراموش نمیکنم .

3 . از پره هیچ چیزی واسه نوشتن ندارم ، این مدت همش درحال استراحت کردن بودم و راستش رو بخوام بگم خیلی نیاز داشتم به چنین چیزی .

۰ نظر ۲ موافق ۰ مخالف
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
درباره من
I admire people who choose to Smile after all things they have been through
کلمات کلیدی
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان