دارم تاریک ترین روزهای زندگیم رو سپری میکنم ، ذهنم پر از حرفه که نمیدونم کدوم رو بیان کنم و روح و جسمم آنقدر خسته است که نای ادامه دادن ندارم . فقط دارم روزهارو سپری میکنم که سپری کرده باشم و گذرونده باشم . این روزا دارم شناخت عمیق و دردناکی نسبت به انسان ها پیدا میکنم و هرچه این شناخت عمیق تر فاصله من با آدم ها شدیدتر میشه . از آدم هایی که توقع یاری کردن داشتم بدترین و مهلک ترین ضربه هارو خوردم و از دوستانی که انتظار مرام و معرفت داشتم ، بی مرامی دیدم و میشه گفت که شاید انقدر خودم رو تنها حس نکرده بودم . تا به امروز شاید همیشه انتظار اومدن کسی رو داشتم که بشه رفیق ترین رفیق هام و باهم و درکنارهم این روزگار طاقت فرسا رو سپری کنیم و بشه همدم روزهای سخت و شیرینم ولی در حال حاضر همون انتظارو هم نمیکشم و میدونم اینا همه برای قصه هاست و شاید بشه گفت پذیرفتم که بخت مارو هم با تنهایی بستن و البته وقتی مردای دور و برم رو میبینم که بویی از مرد بودن و مرام و معرفت رو نبردن با خودم میگم خود من برای خودم بسه و شاید بشه گفت همون بهتر که نشده . این که در انتظار اومدن کسی نیستم و زندگی بهم ثابت کرده همه یک شکلن فقط شرایط سخت نشده که خودی نشون بدن و واقعیت رو نمایان کنن باعث میشه قلبم کمی آروم بگیره
از نظر جسمی هم حال و احوال خوبی ندارم. یا از تپش قلب و تنگی نفس بابتش رنج میبرم یا کمرم میگیره و پای چپم بی حس میشه. انقدر حرف تو سینه دارم که نمیدونم کدوم رو بگم . از در و دیوار اینجا خجالت میکشم که وقتی حالم بده میام سراغش ولی خب خیلی وقت ها میشه که بخوام بنویسم اما حسش رو ندارم