از تجربه های سمی

تقریبا ۲۳ روز از اینترنی میگذره و حسی که دارم اینه که ۵_۶ ماهه که اینترنم . هیچ وقت فکر نمیکردم فشار بیمارستان اونقدر زیاد بشه که بیام خونه و گریه کنم و هربار که اینو میشنیدم با خودم فکر میکردم چقدر باید اون فرد تحت فشار باشه که بیاد و گریه کنه اما در نهایت خیلی زود به این نقطه رسیدم . بگذریم از دو هفته اول که با بخش دلنشین ent بودم و خیلی خوب و آموزشی بود . خداروشکر هم رزیدنتا باهام خیلی خوب بودن و زود آف میشدم و شب هاهم حتی بهم زنگ نمیزدن ،‌ روز آخر با این که گروه بی نظمی میکرد و قرار بود امتحان بگیرن ، منو زودتر آف کردن و یه سوال خیلی آسون پرسیدن و فرستادنم که برم و دقیقا از پس فردای اون روز بود که اینترنی روی واقعا خودش رو بهم نشون داد و اونم با بخش نورولوژی بود . این که روز اولی که کشیک بودم ۶ تا Ng tube گذاشتم و ده دفعه با مریض رفتم ct  scan ، بدترین فاجعه اش روز دوم کشیک بود که از ساعت ۷ صبح تا ۷ شب فقط یه ربع سرجام نشستم و فقط 5 بار رفتم با رزیدنت که Lp انجام بده :/ همه اینا به کنار ساعت ۱ نصف شب یه مریض با شکایت سردرد و دوبینی اومده بود و بعد این که LP شد فشار CSF اش حدودا ۵۰ بود و داستان تازه شروع شد که فیکس بشم سه ساعت سر مریض با مانیتول که فشارش بیاد پایین . فشارش که پایین نیومد و در نهایت تصمیم گرفتن با دارو مرخصش کنن ، دو ساعت بهم افی دادن و من رفتم پایون و تو راه درحالی که همه جا ظلمت بود و من تمام بند بند وجودم درد میکرد با خودم میگفتم نه واقعا رزیدنتی کنسله و حتی به این فک میکردم که الانم واسه انصراف دادن دیر نیست ، دوباره بهم ساعت ۵ صبح زنگ زدن واسه LP ، درحالی که من فقط اونجا نقش آبزرور رو دارم و عملا هییییچ کاری جز باز کردن وسایل انجام نمیدم دوست داشتم زمین باز کنه و من محو بشم . صبح که به ساعتای تحویل کشیک نزدیک میشدیم واقعا بغض گلوم رو گرفته بود و هرکی منو می دید با تعجب به قیافه ی لهم نگاه میکرد ، یکی از دوستام که بخش ارتوپدی هست منو دید و تا اومدم شروع کنم درد و دل کردم حس کردم چشمام داره پر میشه و گلوم داره سنگین میشه ، باز خودم رو کنترل کردم گفتم نه الان وقتش نیست تا این که مورنینگ شد ، دیگه با خودم میگفتم خداروشکر منو آف میکنن میرم امااا همگروهی بوق بنده پیام داد که خانم دکتر من گاستروانترینم -__-   بله منی که پست کشیک بودم و باید ۱۰ برمیگشتم تا ساعت یک ظهر بیمارستان بودم و درمانگاه و تصویربرداری . خلاصه که بالاخره منو آف کردن و وقتی نشستم تو ماشین ، سرجام غش کردم از خواب و دم راننده گرم که برام کولر زده بود . وقتی رسیدم خونه و شروع کردم به حرف زدن یه دل سیییر گریه کردم و به عالم و ادم فحش میدادم . 

روز بعدش فقط تلاش کردم استراحت کنم و برای فرداش آماده بشم ، هرچند تو کشیک بعدی کد خوردم و بالا سر مریض cva فیکس شدم اما بیشتر حس پزشک بودن داشتم ، اخرای کشیک بود و تقریبا نسبت به کشیک قبلش سبک تر بود اما فرداش که پست کشیک بودم به خاطر کم کاری و از زیر کار در رفتن همگروهیام جریاناتی پیش اومد که یک ساعت بعد این که برگشتم خونه بهم زنگ زدن که برگرد بیمارستان و رزیدنت گفته همه تا یک ساعت بعد بیمارستان باشن و اتفاقات جوری رقم خورد که همه چی سر من خراب شد و یه جورایی من مقصر شدم ، تمام این بلاها و لحن تند و داد و هواری که رزیدنت بر سر من پست کشیک خسته کرد باعث شد کل روز همش درحال گریه کردن باشم . واقعا هنوزم که به حال اون روزم فک میکنم ، حالم بد میشه . انقدر که دیگه دوست نداشتم فرداش برم بیمارستان و حالم از تک تک اعضای روتیشن بهم میخورد . خلاصه این که یه هفته باقی مونده رو روزشمار گذاشتم و بالاخره بخش سمی نورو تموم شد ولی انقدر از نظر روحی روانی بهم ریختم که تا چند روز حوصله هیچ چیزی و هیچ کسی رو نداشتم . حس میکردم از نظر روحی فسرده شدم . هرآنچه که بود بالاخره تموم شد و من یک کیلو وزن کم کردم و خیلی چیزا یاد گرفتم . اولین چیزی که یاد گرفتم این بود که به حس درونیم اعتماد کنم دومین این بود که مرزبندی رو رعایت کنم و به هرکسی به اندازه شعورش احترام بذارم و باهاش اوکی بشم ، حتی اگر رزیدنت باشه ! سومین این بود که صبورتر شدم و ....

یک ماه روان شروع شده امیدوارم حداقل این دوره خوب باشه .

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف
درباره من
I admire people who choose to Smile after all things they have been through
کلمات کلیدی
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان